دوران خدمت همزمان بود با اوج بیماری بابام و البته همزمان شد با حمله عراق
به کویت.سربازی دوران خوبی بود.هرچند فکرم به شدت مشغول بود بخاطر
مریضی پدر ولی درسم را هم می خوندم.
بعد از چند ماه خدمت قرار شد چند نفری
را برا آموزش نظامی ببرند پادگان غدیر.جالبه که اول می رفتیم خدمت ودرحین
خدمت میرفتیم آموزش!البته با توجه به وضعیت آموزشگاه هر دوره چند نفر را برا
آموزش می فرستادند غدیر و البته پادگان غدیر و آموزش تو اونجا هم ماجرای
خودش را داشت که فقط بچه هایی که برا جنگ اونجا آموزش دیدن می دونند و خداشون
که چه خبر بود .
من باتوجه به اینکه سال سوم دبیرستان به آموزش برا جبهه رفته بودم کارای خدا
تونستم یه گواهی آموزش بگیرم و از آموزش نظامی هم به عبارتی معاف شدم.
همونطور که گفتم آخرای خدمت بود که عراق به کویت حمله کرد و کویت
را گرفت.یه روز دیدم تو آموزشگاه خبرایی هست و قرار شده تعدادی رابفرستند
جنوب .هر چند جنگ ایران و عراق تموم شده بود ولی میخواستند برا اینکه
احتمال ورود زخمی های عراقی در اثر حمله امریکا به عراق وجود داره بیمارستانهای
خط (جبهه)رامجهز کنند.ماهم رفتیم دو هفته ای تو یه بیمارستان تو خرمشهر
البته خبری جایی نبود و دو هفته به قول معروف خوردیم و خوابیدیم.
یه خاطره جالبی هم که تو خدمت برام اتفاق افتاد همزمان شدن خدمتم بود با ورود
آزادگان عزیز به میهن که چند روزی کار ما شده بود جمع آوری اطلاعات وپرکردن
فرمهای مخصوص برا هر کدومشون.لحظات زیبایی بود وقتی برای اولین
بار با کسایی ملاقات می کردیم که هشت نه سالی اسیر بودند البته برا
اینکار هم به پادگان غدیر می رفتیم .
بگذریم .قانون دوبرابر کسر خدمت اونروزا هم بود یعنی هرکس که یه ماه رفته بود جبهه دوماه
از خدمتش کم میشد.منم رفتن دنبالش البته باید تهران می رفتم.تونستم مدت هفت
ماه و چهارده روز برا سه ماه ونیم که جبهه و آموزش رفته بودم کسر خدمت بگیرم.
دوره خدمت بیست و چهار ماه بود که برا مثل من که تو شهر خودمون بودیم یه ماه
هم اضافه میشد یعنی بیست و پنج ماه.بالاخره پس از بیست و چهار ماه و بیست
. پنج روز خدمت و کسر خدمت تونستم کارت پایان خدمتم را درسال هفتاد بگیرم
البته فقط هفده ماه خدمت کردم و بقیش کسر خدمت بود و یکی از خوانهای زندگی
جوانان هر دوره را پشت سر بگذارم
کلمات کلیدی:
آخرای وقت بود که بهداری پانزده خرداد را پیدا کردم به یه سرباز دم در قضیه را
گفتم رام داد رفتم تو و با مسوول پذیرش صحبت کردم.
بهم گفت دفترچه ت یه ماه
بیشتر وقت نداره تعهد می دی اگه تایید و پذیرش نشدی غیبت سربازیت با خودت باشه ؟
منم قبول کردم و منو فرستاد پیش مسوول آموزش آموزشکده و تازه فهمیدم که اونجایه مرکز آموزش بهیاری و پرستاری برای نیروهای سپاه هست.
آقای عطایی
نامی بود ازم پرسید اینجا آموزشگاه هست و میتونی تدریس کنی؟منم هرچند
تجربه ای نداشتم ولی با توکل به خدا گفتم بله می تونم بالاخره چهار ترم دانشگاه
و البته دانشگاههای اون زمونا نه حالا خونده بودم وقرار شد مدارک را برا تایید وتحقیق
بدم پذیرش آموزشگاه که بعد ازین که تعهد غیبت باخودم!را دادم مدارک را هم دادم
و رفتم که برند تحقیق و منم برم سربازی.
خوشبختانه قبل از انقضای مدت دفترچه م
تحقیقات تمام شد و تایید شدم برا خدمت تو آموزشگاه پانزده خرداد.وقتی روز اول رفتم
یه دست لباس گل و گشاد سربازی بهم دادند البته کسی اونجا جز تو صبحگاه مشترک
که روزای دو شنبه بود لباس نظامی نمی پوشید ولی خوب لازمه سربازی حداقل
داشتن لباس بود گرچه من در طول خدمتم نه تفنگ دیدم و نه کلاه نظامی حتی اونروزا
مثل الان قضیه احترام به مافوق هم تو سپاه رسمیت نداشت.
وقتی رفتم به خدمت
دیدم حدود بیست نفر دیگه هم البته بیشتر تو رشته پرستاری و چندتایی دیگه
هم تو رشته های روانشناسی و تربیت بدنی و تکنسین اطاق عمل هم وضعیت
خودم را دارند و اونجا خدمت سربازی را می گذرونند.قرار شد بشم مربی دانشجویان
پرستاری تو بیمارستان امین و یه عصر هم در هفته پرستاری بیماریهای داخلی
را به دانشجویان بهیاری تئوری درس بدم.
خوبیش این بود که کلاس تئوری عصرها
بود و من که سه ساعت در هفته تدریس می کردم دوبرابرش یعنی شش ساعت که
معادل یه روز خدمتم میشد بهم آف یا همون تعطیلی می دادند .از همون روز
اول با توجه به اینکه قصدم کنکور مجدد بود کتابهای دبیرستان را جفت و جور کردم
و با لطف خدا که تو یه محیط موزشی قرار گرفته بودم و چند نفر دیگه فوق دیپلم هم
اونجا بودند که برا کنکور می خوندند و اینم خودش محرک و باعث قوت قلب بود
درس خوندا برا کنکور را هم شروع کردم...
کلمات کلیدی:
بالاخره به هر شکلی بود با مدرک معادل فوق دیپلم پرستاری از دانشکده پرستاری
دانشگاه علوم پزشکی اصفهان فارغ التحصیل شدم.جالب اینکه روز فارغ التحصیلی
شش نفر دیگه از همکلاسی ها که دورادور مرا تعقیب می کردند هم همین کار را
انجام دادند در حالیکه تا اونروز اصفهانی بازی شون باعث شده بود کسی سر ازکارشون
در نیاره ولی خوب خدارا شکر راه نجاتی هم برا اونا شدم که دونفر شون رفتند با
کنکور مجدد رشته دندانپزشکی یه نفر هم پزشکی و از سه نفر دیگه شون خبر ندارم
بعد از فارغ التحصیلی خوب باید می رفتم سربازی.دوهفته ای شاید طول کشیدتا
فارغ التحصیلی اعلام شد و نامه ش به نظام وظیفه رسید.اونروزا هم مثل حالا همه
چیزاینترنتی!نبود .رفتم حوزه نظام وظیفه منطقه که محمد آباد خودمون باشه و
دفترچه آماده بخدمت گرفتم با توجه به اینکه دیگه شده بود حدودای تیرماه شصت و نه
دو نوبت اعزام داشت یکی هجده پنج و یکی وجده یازده یا دوازده که من با توجه به
محاسبات خودم و اینکه زودتر بتونم کنکور مجدد بدم اولی را انتخاب کردم.خوب کمی
سخت بود که با اونهمه سختی و مشکلات و اون رتبه تحصیلی خوب ترک تحصیل!کنم
و برم سربازی که البته تو محیطهای کوچک این مسئله شدیدتر هم بود و حرف مردم که دیدی
فلانی هم رفت سربازی و از درس به جای نرسید ولی من پیه همه چیز را به قول معروف
به خودم مالیده بودم . هدفم برام مهم بود نه حرف دیگران.بازم اون زمونا اگه دفترچه
داشتی و می خواستی بری خدمت میتونستی خودت جایی را دست و پاکنی و در صورت
پذیرش بری برا خدمت و منم که فوق دیپلم پرستاری داشتم یه کم راحت تر بودم
وقت زیادی نداشتم تا تاریخ اعزام .یادم اومد گاهی که تو اصفهان گشتی می زدم یه
تابلو دیده بودم که بالاش نوشته شده بود بهداری پانزده خرداد.همین کلمه بهداری تو
ذهنم بود و باعث شد یه روز برم اصفهان و دنبالش بگردم .راسیاتش حتی آدرسش هم
تو ذهنم نبود فقط می دونستم تو یکی از "چها رباغ"هاست.حقیقتش روز اول هرچه
گشتم پیداش نکردم چون تو چهار باغ بالا دنباش می گشتم ولی روز دوم تو چهارباغ
پایین پیداش کردم....
کلمات کلیدی:
عدم علاقه به رشته دانشگاهیم مشکلات مالی و افزون بر همه بیماری پدرم
همه وهمه دست به دست هم داده بودند تا من شبها تو خوابگاه دانشجویی از فکر
نتونم بخوابم .
مخصوصا تو ماه رمضون از سحر تا صبح راه می رفتم
همه ی درها را به روم بسته می دیدم فقط یه راه مونده بود که مدتی دنبالش
بودم اونم خلاصی ازین رشته با گرفتن مدرک معادل کاردانی پرستاری
که اونم مشکلاتی داشت.
اولا باید هفتاد و دو واحد درسی را گذرونده باشی
که باتوجه به اینکه چهار ترم خونده بودم این شرط را داشتم که اگه ازین
تعداد واحد 35درصدش تخصصی بود می تونستم معادل کاردانی پرستاری
بگیرم و اگه نبود معادل کاردانی عمومی بگیرم .یعنی فقط چندواحد دانشگاهی گذروندی.
متاسفانه شرط دوم را نداشتم و فقط دو واحد تخصصی کم داشتم.می تونستم معادل
فوق دیپلم عمومی بگیرم و خلاص شم ولی وقتی فکر می کردم که ممکنه دیگه
نتونم رشته ی بهتری قبول بشم و شاید اگه معادل مدرک پرستاری داشته
باشم بشه باهاش کار کرد به ناچار_دنبال این رفتم که مدرک معادل پرستاری
بگیرم برا روز مبادا.
خوب دو واحد کم داشتم اگه می خواستم ترم پنج را
هم بگذرونم خیلی دیر میشد ازونجا که خدا گاهی کار را به مو می رسونه
ولی پاره نمیشه و لطفش شامل حالم شد راه "معرفی به استاد "برا دو واحد را
پیدا کردم و با معرفی به یکی از استایتد دو واحد را در طی دوهفته خوندم
ونمره قبولی گرفتم.
خدا انشالله عمر بده آقای دکتر علی غفوری ورزنه
که الان د رتهران هست و اون موقع مسوول آموزش علوم پزشکی بود
وخیلی کمک کرد.یه نفر دیگه هم که البته خدا رحمتش کنه مرده ولی در
ظاهر عدو و بود ولی در نهایت سبب خیر شد که بعد می فهمید چرا معاون
آموزشی بود که بهش بخش نامه سیار می گفتند.نمی دونم از روی ندانستن
یا به هر علت دیگه ای به من می گفت که حتی اگه مدرک عمومی هم بگیرید
باید طرح نیروی انسانی یعنی یک سال کار در محلی دور افتاده به تشخیص
وزارت بهداشت را بگذرونید و خوب این یه سال کا رمن را عقب می انداخت
برا همین هم مجبور شدم دو واحد اضافه بگذرونم که حالا که لااقل مجبورم
در هر دو صورت به طرح برم لا اقل مدرک معادل پرستاری داشته باشم
شاید بعدها بدردم بخوره که البته خیلی هم بدرد خورد...
کلمات کلیدی:
ترم دوم شروع شد .دیگه این دفعه بلد بودم و مثل مارگزیده هازود رفتم و تو اولین روزها
ثبت نام یا همون انتخاب واحد را انجام دادم .برا خوابگاه هم ثبت نام کردم و خوشبختانه
خوابگاه هم شاملم شد و یه کم مشکل کارم کمتر شد ولی مگه این چرخ گردون میذاره
اوضاع بر وفق مراد کسی بچرخه؟هرچی جلوتر می رفتم و بیشتر با پرستاری و مشکلاتش
آشنا می شدم بیشتر از این رشته بدم می اومد.
اینکه می دیدم که افراد دیگه دانشجوی پزشکی هستند
می گن و می خندندو دستور می دند و ما دانشجوای پرستاری باید ملافه عوض کنیم و ناخن
مریض را بگیریم و از همه بدتر لگن زیر پای مریض بذاریم بیشتر آزارم میداد و به خودم
میگفتم فلانی اینهمه درس خوندی تا به این روز برسی؟پس شاگرد اول بودن تو مدرسه و
سال اخر تو منطقه عاقبتش همین بود؟
خوب البته درد بسور وبساز بود و چاره ای هم
نداشتم.هرچه جلوتر می رفتم بیشتر ازین رشته بدم می اومد و دنبال راه چاره و گریز
بودم.چند تا راه پیش پام بود.یکی تغییر رشته یکی هم وانصراف و یکی سازش با
پرستاری.
به تغییر رشته به کاردانی آزمایشگاه یا اطاق عمل فکر کردم نه بخاطر علاقه
صرفا به خاطر اینکه با کاردانی میشه مجدد کنکور داد ولی اگه تو رشته پرستاری
لیسانس می گرفتم دیگه کنکور هم نمی تونستم بدم.البته رو این گزینه تغییر رشته زیاد
پیگیری نکردم چون مشکل بود.گزینه ی دیگه انصراف بود.هم زود نتیجه می دادو
هم راحت تر بود ولی دوتا مشکل داشت یکیش هزینه ای بود که برا انصراف باید
می دادم که با توجه به واحدهایی که گذرونده بودم حدود هفتاد هشتاد هزار تومن میشد
که خوب مبلغ زیادی بود و یکی هم سربازی که باید می رفتم سربازی و دوباره کنکور
می دادم .
تقریبا خودم را محکوم به ادامه ی ناگزیر راه می دیدم .داشتم برا یه عمر
پرستار موندن خودما آماده می کردم.البته بازم یه مشکل دیگه ای که برام پیش اومد
چون این زمونه سر سازگاری با من نداشت شروع بیماری پدرم بود که مزید بر همه ی
بدبختی ها شد اونم یه بیماری بدخیم.خوب خودم دیگه سه چهار ترم پرستاری خونده بودم و
ازمسایل این بیماری خبر داشتم.اینه کسایی میتونند بهتر بفهمند که فرزند بزرگ خانواده اونم یه
خانواده ی پرجمعیت باشند....
کلمات کلیدی:
صبح رفتم قسمت اموزش دانشگاه یکی دونفر دیگه هم که وضعیت مثل خودم را داشتند اونجا
بودند.یکی شون مشهدی بود و قبولی رشته پزشکی یه نفر دیگه هم شیرازی بود و قبولی رشته پرستاری
وهم رشته ی خودم.
بالاخره با کلی بحث و کلنجار با رییس آموزش دانشگاه مجوز انتخاب
واحد بهمون داده شد به شرط پرداخت صدتومن مبلغ جریمه ثبت نام با تاخیر.البته صدتا
تک تومن به قول معروف.خوشحال بودم که بالاخره تونستم ثبت نام کنم ولی وقت درخواست
خوابگاه گذشته بود.
ناچار شدم با دوتا از دوستام که یکی دانشجو و یکی کارمند تازه استخدام بود
یه خونه اجاره کنیم.بحث اجاره و مبلغ پیش پرداخت هم معضل دیگه ای بود ولی چاره ای نداشتم
به امید این بودم که در سال بعد خوابگاه بگیرم و بالاخره یه ترم را هر جور باشه بگذرونم.
سه نفری یه خونه اجاره کردیم که البته نزدیک دانشگاه هم نبود وتازه هزینه ی رفت و امد
هم اضافه می شد به خرج هامون.سه نفری صدهزارتومن پیش دادیم و ماهانه هم
سه هزار و پانصد تومن اجاره.برا من و خانواده اون زمون مبلغ زیادی بودولی راه
دیگه ای نداشتم.
خوب ناهار را که دانشگاه می خوردیم و صبحانه هم که مهم نبود
ولی با مشکل شام و پخت و پز هم مزید بر درد سرهامون میشد.بالاخره یه ترم را با
ریاضت و سختی و همه مشکلات گذروندم و تعطیلات سه ماهه تابستان شروع شد.
کلمات کلیدی:
بالاخره بهمن ماه هم رسید و راهی اصفهان ودانشگاه شدم با کلی ذوق و شوق
و امید وآرزو ولی از اتفاقی که برام افتاد کلی جاخوردم.لابد میگید چی شد؟
من دانش آموز ساده ی روستایی فکر کرده بودم که همون ثبت نام اولیه دانشگاه
کار راتموم کرده و خبری از انتخاب واحد و این چیزا نداشتم.آخه من یادمه سال
اول که پدرم تو مدرسه ثبت نامم کرد اتوماتیک وار تا آخر دبیرستان بدون
یه بار دیگه ثبت نام کردن پروندم مدرسه به مدرسه رفت و ثبت نام شد.فکرکردم
اینجاهم همون ماجراست و دیگه همه چی حداقل برا چهار سال تمومه.حال
کی بود بیست و سوم بهمن بود و شروع ترم بهمن بعد از تعطیلات دهه فجر.
بالاخره پس از کلی پرس و جو فهمیدم که باید برم قسمت آموزش دانشگاه.یادمه
یه روز بارانی بود.وقتی رفتم مسئول آموزش گفت حتی مهلت ثبت نام با تاخیر
هم تموم شده(تازه فهمیدم ثبت نام با تاخیری هم هست که البته با اخذمبلغی
جریمه قابل انجام هست)وباید پیش رئیس آموزش برم.وقتی رفتم اونجا
رئیس کل امور آموزشی مرخصی بود.بدبختی داشت پشت سر بدبختی
می اومد.باید تا فردا می موندم تا رئیس بیاد و تکلیفم معلوم بشه.جایی هم
برا موندن شب نداشتم چون حتی برا تقاضای خوابگاه هم باید قبل از انتخاب
واحد اقدام می کردم و کلا وقت همه چی گذشته بود.اون دوستم ترم دوم بود
اونم خوابگاه نداشت .مجبور شدیم اون شب را به مسافرخونه بریم تا روز
بعد و کارهاش...دقیقا یادمه رفتیم هتل طوس اصفهان تو چهارباغ اینجا هم
دهاتی بودنمون گل کرد و نرفتیم یه جا ارزونتر البته یه شبش شد دویست و
پنجاه تومن دقیقا معادل پولی که من باید یه هفته تو اصفهان خرج می کردم.
یادمه اون شب بارون شدیدی می اومد.
قفل غم غربت بدجور رو سینه م
نشسته بود و بغض عجیبی در حد
خفه کردن گلوم را فشار می داد
از سردرد سرم داشت می پکید.
هزارتا
فکر داشتم اگه نتونم ثبت نام کنم چی میشه؟جواب خانوداده و دوستام را چی
بدم؟اگه ثبت نام کنم شبا را با این بی خوابگاهی چکار کنم؟نمی دونم شاید
خدا می خواست یه جورایی سرنوشت منو عوض کنه و به یه راه دیگه ببره
ولی من مقاومت می کردم نمی دونم چطور اون شب را صبح کردم فقط
می دونم یکی از بدترین شبهای زندگی بود.بالاخره صبح شد و رفتم دنبال
بقیه کارهام...
کلمات کلیدی:
با شوق و ذوق زیاد اول مهر راهی اصفهان شدم برا ثبت نام.همون سال یکی دیگه از همکلاسی ها هم
دانشگاه اصفهان تو یه رشته ی دیگه قبول شده بود و با هم بودیم و این قوت قلب هردومون
بود.رفیتم دانشگاه ابتدا تو قسمت آموزش یه سری فرم بهمون دادن تا پر کنیم
.برا اونایی که از کم وکیف دانشگاه اصفهان خبر ندارند بگم که دانشگاه اصفهان
هرچند یه مکان هست ولی دو قسمت داره یه قسمت دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
و به قسمت دانشگاه اصفهان .البته الا ن همه ی قسمتاش از هم از نظر اداری جدا شده
و فقط هر دوش تو یه محدوده واقع هست.اونروزا خیلی از قسمتاش باهم بود
از جمله همین قسمت آموزش و ثبت نام.
بعد از اون نوبت معاینه دانشجویان ورودی بود.رفتیم درمانگاش دیدیم
یه صف کشیده حدود سیصد متر همه برگه به دست ودرانتظار معاینه اونم
فقط یه معاینه ساده و سرسری بدون ازمایش و تست.بالاخره چاره ای
نبود جز اینکه برین تو صف(با همون دوستم)و البته با توجه به نداشتن
جای اقامت در شب در صورت موندگاری کلی هم حرص خوردیم ولی بالاخره
معاینه انجام شد و بعد از رفتن به قسمت نظام وظیفه که اونم خوشبختانه تو
خود آموزش بود ثبت نام تموم شد.با خیالی راحت و خاطری خوش به ده
برگشتیم و من که نیم سال دوم بود رفتم تا پس از چهار ماه استراحت پس ازکنکور
به دانشگاه برم.هرچند همیشه یه اضطراب پنهان و یه غم درونی از این رشته
نه چندان دلخواه همیشه تو این مدت باهام بود ولی شاید این چهار ماه تنها
مدت خوش زندگی من بود از نظر درس و کنکور که علتش را بعدا می فهمید.
بالاخره این دوره ی چهار ماهه تقریبا خوش و کم دغدغه هم سپری شد.هرچه
بیشتر به دانشگاه رفتن و تحصیل نزدیک می شدم از یه طرف از کلیت قضیه
و رفتن به دانشگاه خوشحال بودم و از یه طرف فکر محل اقامت در اصفهان
وهزینه های جزوه و کتاب و ایاب و ذهاب این خوشحالی را کم رنگ میکرد
هرچند رشته نه چندان دلخوام هم مزید بر همه ی این علتها بود....
کلمات کلیدی:
بیشتر خاطراتی که تا اینجا گفتم مربوط به دوران کودکی ودبستان وراهنماییم
بود.ازینجا به بعد بیشتر خاطرات دانشگاه رفتن و بعد از دانشگاه را مینویسم.
شاید بعضی از دوستان جوان و مخصوصا دانش آموزان دبیرستان و در آستانه
کنکور که مرا میشناسند فکر کنند خیلی راحت و در همان شانس اول من دانشگاه
قبول شدم ولی اینطور نیست.با اون شرایط که قبلا گفتم از لحاظ آمادگی درسی
و شب کنکور و حالت جلسه کنکور در سال 1366که تازه دیپلم گرفته بودم در
رشته ی پرستاری قبول شدم.
علت انتخاب این رشته را که بعدها فهمیدم اصلا با
گروه خونی من ربطی نداشت یه اتفاق بود.عدم آگاهی از رشته های دانشگاهی
و نبودن مشاور هم مزید بر علت بود.البته در جمع بندی نهایی این کار به
نفعم شد ولی دوران سختی را بعد از قبولی تو این رشته گذروندم.
سال1366بود.کنکوری بودم.
علاقه ام رفتن به دانشگاه و درس خوندن تو شهر بود.دانشگاه اون زمونا هم مثل
الان نبود که تو هر کوره دهاتی شعبه ای از یه دانشگاه جدید و عجیب باشه
دانشگاه فقط دوتا بود دولتی و آزاد تازه آزادش را هم کسی زیاد تحویل نمی گرفت.
برا درس خوندن کنکور ما روستایی ها ماجرای خودش را داشت. بدور از
کلاس کنکور و حتی در دسترس نبودن کتاب کمک آموزشی و عدم امکانات
مالی کافی ولی یه مشکل دیگه نحوه ی انتخاب رشته بود.
هر داوطلب فقط
مجاز به انتخاب چهارده رشته بود نه بیشتر تازه اگه یه نفر تو ثبت نام کنکور
خواهان رشته های دبیری می شد باید حتما یکی از اولویتهای قبل از اولویت
پنجمش یه رشته ی دبیری باشه.با این حساب من چون این گزینه را انتخاب
کرده بودم یه اولویت دیگه را از دست دادم و شدم سیزده اولویتی.خوب انتخاب
رشته سخت بود.من از اونا نبودم که صرفا بخوام دانشگاه قبول بشم دنبال
یه رشته ی خوب بودم.
با سیزده حق انتخاب ابتدا چهار ر شته پزشکی زدم
پنجمی هم که طبق قضیه ی بالا حذف شد.چهار رشته هم داروسازی زدم
شد نه تا چهار تا دیگه هم مونده بود.از شانس بد یا خوب من رشته ی پرستاری
که تا همون سال کاردانی بود کارشناسی پیوسته شده بود ومنم بدون آگاهی
صرفا به خاطر اینکه تو گروه پزشکی هست و لیسانس هست این رشته را
زدم بعدشم رشته های دیگه ای زدم که درست خاطرم نیست.بالاخره نتایج
اعلام شد و من در رشته ی پرستاری دانشگاه اصفهان نیمه ی دوم(بهمن)
1366قبول شدم...
کلمات کلیدی:
نه اینکه فکر کنید پیشترا اعتیاد نبوده بوده خوبش هم بوده.بیشترین اعتیاد اون روزا به سیگار بود.سیگار اشنو و هما سه.
بعضی ها که وضع شون بهتر بود سیگار زر یا هما فیلتر دار می کشیدند.وینستون که دیگه ما میدیدیم بعضی از معلم هامون می کشیدند و خیلی کلاس بالا بود. پیرمردها هم که چپق می کشیدند و تعدادی هم قلیون.
تریاک با وجود اینکه تو خود حسن آباد کشت می شد و از نوع خوب و اصلش بود را هم همه کسی به اون صورت نمی کشید فقط اربابها بودند که با آب و تاب و منقل و وافور و خیلی رسمی و بدون ترس و لرز در کنار چای نبات و کباب می کشیدند.
حالا یه وقت هم شاید یه نفر گوشش درد شدید می گرفت یه ذره براش آماده می کردندو می کشید تا گوشش خوب بشه اونم تازه با کلی اکراه می کشید.جالب ابن بود که تو مراسم فاتحه هم که تو مسجد برگزار میشد یه نفر مسئول سیگار گذاشتن جلو مردمی بود که برا فاتحه می اومدند و البته برای افراد خاص که می دونست قلیونی هستند قلیون هم براشون تو مسجد می برد.
ما هم که بچه بودیم و کنجکاوی کودکانه باعث می شد که ببینیم آخه چه لذتی تو این دود ودم هست که اینقدر طرفدار داره.معمولا بچه ها سیگار کشیدن را با ریشه ی کال شروع می کردند.خوب شاید بچه ها الان اسم کال یا ونجیر را نشنیده باشند.ونجیر که فکر کنم اسم فارسی ش بدنجیل باشه از گیاهان با دانه ی روغنی هست که قدیما خیلی از کشاورزا در کنار محصولشون می کاشتند .دانه هایی مثل لوبیا داشت که استفاده اصلیش بعنوان روغن چراغ برا روشنایی بود.
یه استفاده دیگه هم داشت و اونم این بود که هنگام کوبیدن ارزن چون دونه های ارزن از هاون بیرون می ریخت همراش میریختند تا بعلت چرب بودنش نذاره دانه های ارزن از هونگ بیرون بریزند.این گیاه بوته های بلندی داشت که گاهی به دو سه متر هم می رسید .قسمت مورد علاقه ی ما ریشه ی اون بود که بلند بود و مثل سیگار این خاصیت را داشت که اگه سرش را آتیش می زدیم و پک می زدیم دود می داد البته دودی اونقدر تند که همه ی دهن ادم گویی جمع میشد و چشم و گلومون هم میسوخت.
البته به اصطلاح محلی به این ریشه ها کونه کال می گفتند.بعدها که پیشرفت کردیم رفتیم سراغ کشیدن یه نوع قلیون دست ساز.با همون وسایل اولیه همیشگی مون یعنی درب قوطی که البته سوراخدارش کرده بودیم و یه شیشه مربا یه چیزی مثل امروزیها که بهش قوقوری می گند ساخته بودیم و چون تنباکو وتوتون در دسترس نبود ته سیگارا را جمع می کردیم توتونش را خالی می کردیم و روی اون اتیش می ذاشتیم ومثل قلیون می کشیدیم.
جالب اینکه گاهی و یا شاید بیشتر اوقات هم از فضولات خر(پَقَر) که البته خشک شده بود روش می ریختیم و بعنوان تنباکو می کشیدیم کسی چه می دونه شاید اثرات دارویی هم داشت ولی کشیدنش خیلی زجر آور و چندش آور بود...البته این کارا مدت زیادی نکشید و شاید تو یکی دو هفته تو تعطیلات این کار را کردیم .البته کونه کال کشیدن دوام بیشتری داشت و گاهی به قول بعضی ها تفریحی می کشیدیم که اونم با توجه به فصل کاشت ونجیر فصلی بود.اینم که از فعل جمع استفاده می کنم بخاطر اینه که همون دوستم که رویاهای کودکانه م را باهاش تجربه می کردم هم شریک جرمم تو همه ی این مراحل بود.خدا را شکر که به روز معتادای امروزی نیفتادیم.
کلمات کلیدی: