سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند زنده ای میان مردگان است . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

داشتن کیف برای من و خیلی از بچه های هم دوره ی دبستان من یه رویای دست نیافتنی یا حد اقل دور از دسترس بود.روز اول که به مدرسه رفتم که هیچی نبردم وقتی هم که کتاب ها را بهمون دادند تو یه پلاستیک می ذاشتم و به مدرسه می رفتم.یه کم که  بزرگتر شدم تونستم یه کش یا همون به قول خودمون بند کش یا همون کش تومّون به دور کتاب و دفترم ببندم و به مدرسه برم.بعضی از بچه ها هم مادرشان با تکه های خورجین که تو حسن آباد می بافتند یه کیف براشون درست می کردند که من هیچوقت از اونا دوست نداشتم و کتاب و دفترشون را توش میذاشتند و به مدسه می اومدند.همیشه وقتی دوستام را می دیدم که کیف دارند و می تونند کتابهاشون را توش بذارند و حتی نون هم توش بذارند و به مدرسه بیاندحسرت داشتن یه کیف را می خوردم تازه اونایی شون که کیفشون یه قفل زرد رنگ قشنگ داشت و قفل هم میشد بیشتر وسوسه انگیز بود.خلاصه دو سه سالی از مدرسه گذشت و بعد تونستم یه تعطیلات تو خونه ی یکی از اقوام قالی ببافم. آخه اون روزا تابستون که میشد خیلی از بچه ها -بله - پسر بچه ها برا قالی بافی میرفتند و یه پول تو جیبی مختصر جور می کردند.البته خیلی شون هم روز اول که مدرسه تعطیل می شد طبق روال معمول و عادت مرسوم یه جعبه ی میوه ای چوبی می ذاشتند با دوتا بادبادک و یه آدامس و یه تجارت دوسه روزه راه مینداختند که هیچکدوم موفقیت آمیز نبود و من هم که اصلا اهل این کارا نبودم.بالاخره اون تعطیلات را چند روز قالی بافتم و قرار شد صاحب کار وقتی به اصفهان رفت برام یه کیف بخره.مدتی گذشت و انتظار سر اومد و یه کیف ازین راه خریدم .یه دونه قفل فلزی که البته زرد رنگ نبود داشت هر چند من دوتا قفلیش را بیشتر دوست داشتم و از زرد رنگش هم بیشتر خوشم می اومد ولی بالاخره دست خودم نبود و زمونه همه چیز را یه جا به ادم نمی ده ولی بهر حال خیلی خوشحال بودم. همونطور که می دونید وسایل تازه مخصوصا اگه پلاستیکی هم باشند یه بوی تازه گی خاصی دارند که من ازاین بو لذت می بردم و هر از گاهی در کیف را باز می کردم و از بوش لذت می بردم.برخلاف هر سال لحظه شماری می کردم برای فرا رسیدن مهر و باز شدن مدرسه ها.بالاخره انتظار ها سر اومد  من با کیف تازه به مدرسه رفتم.روز اول مدرسه با ذوق کیف تازه  که کلی هم نون تر برای خوردن تو زنگ استراحت توش گذاشته بودم به مدرسه رفتم.همین مدرسه معروف به مدرسه کهنه ای که دیگه حالا تخریب شده  .ولی از شانس بد من و البته از ترسو بودن من یکی از بچه ها گفت که امروز کیفها را می گردند .منم ترسیدم و مجبور شدم همه ی نونی را که برای زنگ استراحت برده بودم یه جا و هول هولکی با کمک  دوستام بخورم  و لی بعد فهمیدم که این شایعه ای بیش نبوده و فقط باعث شده که یه جا همه ی نونها را بخورم.مدرسه ها که آخه هیچی نداشت نه آب داشت نه دستشویی و نه جایی برا خرید تازه پولی هم که نبود.بعضی از بچه ها نون با خودشون می آورند که تو استراحت بخورند.نون آوردن هم در دسرهای خودش را داشت.تو خونه ها که نونها تو یه سُوده  sovdeh یا همون سبد چوبی که از سقف یه اتاق به نام پستو آویزون بودقرار داشت  که تازه اگه به ترس تاریکی پستو هم غلبه می کردیم دستمون به سُوده  نمی رسید.فقط یکی دوتا از بچه ها بودن که نون  زیاد به مدرسه می آوردند و به دیگران هم می دادند بقیه که خیلی بخیل بودند.آب هم غیر قابل دسترس تر بود چون فقط یکی دو نفر آب با خودشون می آوردند .وسیله حمل آب به مدرسه هم قوطی های الومینیومی سم متاسیستوکس بود که طی فرایند خاصی با دوغ ترشیده و سایر پاک کننده ها سم زدایی میشد و بعد یه تکه گونی به اطرافش دوخته می شد تا آب را خنک نگه داره.اونا هم که به هیچ کس حتی یه قُلُپ آب هم نمی دادند.خونه ی یه پیر زنی نزدیک مدرسه بود که هر وقت خیلی تشنه مون می شد می رفتیم و آ ب می خوردیم بقیه خونه ها آب نمی دادند چون آوردن آب از قنات براشون زحمت داشت و این زن هم چون خونه شون نزدیک جوی آب قلعه بود و شبها از آب جوی قلعه کوزه ها را پر می کرد و به ما آب میداد احتمالا حالا دیگه حالا مرده خدا رحمتش کنه.
گذشت زمان خاطرات تلخ را شیرین می کند


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/27:: 8:16 صبح     |     () نظر

یکی از دوستام برادری داشت که راننده مینی بوس بود.هر روز عصر که از اصفهان که بر می گشت یه پاکت کیک( بخاطر این می گم پاکت که اونروزا کیکها بصورت فله تو یه پلاستیک دوازده تایی بود و مثل الان هرکدومش بسته بندی جداگانه نداشت)از همین جایی که الان نزدیک پل قطار تو اشکاوند هست که قبلا یه کارگاه کوچک کیک سازی بود می خرید می اورد حسن اباد فکر کنم پاکتی 48ریال می خرید که میشد هر عدد چهار ریال و برادرش دونه ای پنج ریال می فروخت و با یه حساب سر انگشتی بسته ای دوازده ریال براش داشت. البته نه برا خودش برا برادرش داشت.منم خیلی از روزا با اون دوستم یعنی همراش و بعنوان کارگر بی مزد و مواجب می رفتم برای فروختن کیک البته با توجه به مسائل خاص  بچه بودنمون زیاد از محدوده ی محله ی خودمون دور نمی شدیم .در ِ هر خونه ای می رفتیم و صدا می زدیم(کیک تون نگو؟  کیک نمی خواهید؟بندرت تک و توکی پیدا می شدند که یه دونه کیک می خریدند خیلی ها هم دعوامون می کردند که چرا باعث بهانه گیری بچه هامون می شید و تهدیدمون هم می کردند.بیشتر روزا حتی همون یه بسته کیک هم فروش نمی رفت چون کسی پولی برا این خرجها نداشت و اگه هم داشت می ذاشت برای مخارج مهمتر.پنج ریال پولی نبود ولی همینش هم توی خیلی از خونه ها پیدانمی شد البته منظورم اینه که اگه تو خونه و طاقچه ها را می گشتی یه دونه پنج ریالی پیدا نمی کردی که بتونی باهاش یه کیک بخری.منم خیلی کیک دوست داشتم ولی پول برا خریدنش نداشتم شاید هم علت این همراهی هر روزه ی من با اون دوستم نه به خاطر شدت رفاقت بود بلکه به خاطر این بود که همواره بوی کیک تازه را استشمام کنم و گاهی هم بندرت کسی پیدا می شد که یه تکه از کیکی که  خریده را بهمون می داد که البته شاید تو این دوران چندماهه همراهی کیک فروشی به تعداد انگشتان یه دست هم نرسید.یه نفعش هم این بود که بعضی ها که کیک می خریدند اگه کاغذش را خودشون نمی لیسیدند و روی زمین نمینداختند می تونستم بردارم و از اون مقدار کیکی که چسبیده به ته کاغذش استفاده کنم.این حرفا برا بچه هایی که الان التماسشون می کنیم یه دونه تی تاپ  با خودتون به مدرسه ببرید و بخورید و ناز می کنند و تازه اگه هم ببرند ظهرش مچاله شده برش می گردونند اصلا قابل باور نیست ولی من و خیلی از دوستان هم دوره ی من این مسائل را دیدیم و با پوست و استخون خودمون لمسش کردیم.تا اونجایی که یادمه هیچوقت نتونستم یه کیک بخرم و خودم کامل  و با طیب خاطر بخورم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/20:: 8:19 صبح     |     () نظر

اوایل انقلاب و جنگ بود و من تازه بدوران راهنمایی رفته بودم.کانونهای تربیتی مدارس هم تازه شکل گرفته بود.یه مسابقه از توضیح المسائل امام خمینی گذاشتند و یه تعداداز مسائل را مشخص کردندبرا مسابقه جایزه ش هم اردوی قم بود.مثل اونایی که برا کنکور درس می خونند هم و غمّم را گذاشتم برا این مسابقه که حتما از نفرات اول باشم تا به اردو برم.برا من خیلی از مسائلش قابل درک نبود مثلا اونجایی که از جنابت و عرق جنب از حرام و ...را نوشته بود و من هر چی می خوندم چون این لغات برام آشنا نبود نمی فهمیدم ولی حفظش می کردم .مسائل راجع به نماز و روزه راحت تر و قابل درک تر بود.بالاخره هر جور بود خوندم و تو  مسابقه از نفرات برگزیده شدم برای اردوی قم .صبح روز موعود به مدرسه رفتم .هرکدوم از بچه ها یه ساک دستی داشتند که وسایلشون توش بود.مینی بوس اومد و در میون حسرت و حسادت و شادی بعضی دوستان سوار مینی بوس شدیم.مقصد اول مون جبیب آباد یا همون آذرخواران بود چون کانون فرهنگی جرقویه اونجا بود و باید از روستاهای دیگه هم می اومدند اونجا جمع می شدند تا همزمان به سمت قم حرکت کنیم.خوب یه مدتی اونجا باید می موندیم .کمی از وقتمون را صرف یاد گیری شعارهایی که باید اونجا می دادیم  کردند سرود "ای مجاهد شهید مطهر" را هم تمرین کردیم .هنوز هم کمی وقت مونده بود که چشمتون روز بد نبینه فیلم "توبه نصوح "را برامون گذاشتند.برا ما بچه های دوازده سیزده ساله فیلم وحشتناکی بود.بخاطر وحشتی که اونروز از اون فیلم با زنده شدن مرده و ..تو ذهنم هست  حاضر نشدم تو این چند سال حتی یه بار هم مجددا اون فیلم را ببینم. از یه طرف با توجه به علاقه ای که به ویدئو داشتم و با نگاه کردن به اون ویدئو تی سون با ساعت سبز رنگش که چشمک می زد قند تو دلم آب میشد و آرزو می کردم آیا ممکنه منم یه روز یه ویدئو داشته باشم و از یه طرف ترس ناشی از اون فیلم کذایی یه حالت خوف و رجا تو دلم ایجاد کرده بود .آخه اون روزا یه ویدئو با اون شرایط حدود نود هزارتومن اون روز بود که فقط خریدنش در وسع اداره ی آموزش و پرورش بود.بعد از اتمام فیلم و اومدن بقیه ی بچه ها به سمت قم حرکت کردیم.یه مینی بوس دانش آموز بودیم از مدرسه ی ما واز روستاهای دیگه هم دو سه تایی مینی بوس بود.خوب تو راه شوخی های کودکانه می کردیم.یه جایی نزدیکای قم بودیم که بعلت گرسنه گی زیاد سفره ای را که باهام بود باز کردم.اولش سعی کردم یواشکی این کار را بکنم البته نه بخاطر خساست و بخل بلکه بخاطر چیزی که داخل سفره برام گذاشته بودند  .عمرا بفهمید چی بوده یه تیکه بُلی کماجدونی(boli komajdoni)که قبلترها که تنور های گازی نبود مقداری از خمیر را داخل قابلمه می ذاشتند و تا صبح با آرامی تو تنور می پخت  وبهش بُلی کماجدونی می گفتند.یادش بخیر مرحوم شهید اسماعیل شفیعی هم که صحبت عادیش هم طنز  بود تو اون سفر با ما هم سفر بود.فهمیدن این قضیه توسط او باعث لو رفتن طنزناک قضیه شد.یه معلم دینی به نام آقای اسماعیلی هم تو اردو باهامون بود.شهید شفیعی به او گفت آقای اسماعیلی بُلی می خواهی؟که صدای خنده ی دوستان توی ماشین بلندشد بنده خدا که نمی دونست قضیه چیه گفت خوب بدید بخوریم ببینیم چیه و خلاصه کلی باعث مزاح برامون تو باقیمانده ی سفر شد.حالا جای شکرش باقیه که با توجه به عادت مرسوم بعد از اون اردو این قضیه را برامون دست نگرفتند و اسم رومون نذاشتند....بگذریم
رسیدیم به قم قرار  دیدار با آیت اله منتظری برامون گذاشته بودند.یادمه رفتیم یه جایی که بیت ایشان بود . مدتها معطل شدیم تو اون هوای نسبتا گرم قم  ماندیم تا ایشان را دیدار کردیم.البته به زیارت حرم حضرت معصومه (س)هم رفتیم.البته دیگه نکته ی خاص دیگه ای ازون سفر یادم نمیاد ولی چون اولین اردوی دانش آموزی بود که می رفتم خیلی بهم به دوستان دیگه خوش گذشت
.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/14:: 8:48 صبح     |     () نظر

سال اول راهنمایی را خوندم و مثل سالهای قبل با اخرین امتحان همه ی کتاب و دفترها را پاره کردم و رفتم برای سه ماه تعطیلات تابستون.نمی دونم چرا اون زمونا تعطیلات اینقدر طول می کشید از حدود اوایل خرداد که تعطیل می شدیم تا شروع سال تحصیلی فکر کنم یه چی حدود سه سال الان می گذشت و تو این سه چهار ماهه موهامون بلند و  مثل جنگلی ها می شد تا سال بعد تحصیلی که سر وسامونی به خودمون می دادیم.سال تحصیلی شروع شد و رفتم برا سال دوم راهنمایی.روز اول که به مدرسه رفتم دیدم دست دو تا از دوستام که با هم تو رقابت درس خوندن هم بودیم هر کدام یه ساعت اورینت صفحه بیضی البته با رنگ صفحه های متفاوت هست.نمی دونم نوعی حسودی یا غبطه یا حسرت تو وجودم پیدا شد سعی کردم به روی خودم نیارم فقط پرسیدم چه جور (البته از حیث هزینه)ساعت خریدی یکیشون گفت سه ماه تعطیلات را قالی بافتم تو خونه و برام ساعت گرفتند ویکی دیگه شون هم کار کرده بود. وقتی رفتم خونه انگار یه چیزی گم کرده باشم و ناراحت بودم که چرا منم یه ساعت مچی ندارم.با توجه به وضعیت مالی خانواده و قیمت هزاروپانصد تومانی ساعت البته دست دومش آرزویی دست نیافتنی و محال بود ولی به هر حال مطرحش کردم.خوشبختانه همسایه ی بغلی مون یه دونه ساعت و دقیقا از همون نوع داشت و می خواست بفروشه که البته این یه کم کار را راحت تر می کرد چون امکان یافتن ساعتی دقیقا به همون شکل فقط در اصفهان مقدور بود که دسترس من نبود تازه با سفارش هم نمی شد تهیه ش کرد.از همون روز گریه کردن من برا ی ساعت شروع شد تا از مدرسه می اومدم شروع می کردم بهانه ی ساعت مچی را بگیرم و اشک بود که از چشمام همراه گریه جاری میشد.گاهی تهدید به ترک مدرسه می کردم .سه روز دقیقا گریه کردم بالاخره برای اولین بار گریه موثر شد و یه ساعت مچی به همون شکل از همون همسایه برام گرفتند دل تو دلم نبود تا برم مدرسه و ساعت را نشون بدم البته کمی هم روم نمی شد چون دقیقا ساعتم مثل دو دوست دیگه ام بود و این نشون می داد که از رو تقلید یا حساد ت اونا منم ساعت گرفتم هر چند اون دو نفر به طور اتفاقی ساعت مشابه گرفته بودند.ساعتم اورینت بود که تاریخ و روز هفته را هم به دو زبان فارسی و انگلیسی نشون می داد.خیلی خوشحال بودم که ساعت دارم .تازه ساعتم شب نما هم بود و شبها می بردمش زیر لحاف مدتها به نور افشانی عقربه ها و نشانگرهای ساعتش نگاه می کردم خیلی هم مواظبش بودم.گاهی شبها خواب می دیدم که ساعتم خراب شده یا قطعاتش ریخته بیرون و خیلی ناراحت می شدم و از خواب که می پریدم می دیدم خواب دیدم کلی خوشحال می شدم.یه مسئله هم که کمی ناراحتم می کرد این بود که روزی دو سه دقیقه جلو می افتاد که با چند نفر مطرح کردم گفتند همه ی ساعتها یه کم جلو می افته و اگه عقب بیفته بده و خرابه و منم از ناراحتیم کم میشد و ساعتهای اونروزا هم یا کوکی بود که باید هر بیست وچهار ساعت یه بار کوکش می کردی یا اتوماتیک بود که با حرکت دست طی فعالیتهای روزانه خود به خود کوک میشد مردم بهش نظمی یا همون نبضی می گفتند یعنی با نبض دست کار می کنه که البته درست نبود و دلیلشون هم این بود که وقتی از دست درش می ارند دیگه کار نمی کنه.اون ساعت را چند سالی تا دوم دبیرستان نگهش داشتم و بعد ها با یه ساعت سیتی زن عوضش کردم که اونم به طریقی از دستم رفت.به هر حال چیزی که الان برا بچه ها یه اسباب بازی محسوب میشه یه روز ی از ارزوهای دور از دسترس من بود.یه دونه از همون ساعتها را یه نفر حسن ابادی داره و حاضرم به یاد اون دوران به هر قیمتی ازش بخرم ولی متاسفانه نمی فروشه


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/10:: 9:2 صبح     |     () نظر

برخلاف حالا که برا بچه ها همه جور تفریح و سرگرمی و بازی هست و کامپیوتر پیش پا افتاده ترین اسباب بازی هست در دوران کودکی ما یکی دوتا اسباب بازی بیشتر نبود اونم تازه دست ساز خودمون بود .یکی از بچه های همسایه مون چون یکی یه دونه بود و باباش هم وضعش بدکی نبود چون تو کار قالی بود و به اصطلاح ارباب قالی بود چند تا ماشین اسباب بازی داشت که کلی هم پونز و تزیینات بهش زده بود و بعد از ظهرها پس از تعطیلی مدرسه می اوردشون بیرون یه نخ هم بهش می بست و دل همه ی بچه های محل را اب که چه عرض کنم خون می کرد و بگذریم که بعدها به جایی نرسید و معتاد شد و خانوادش هم از هم پاشید.اسباب بازی ما فقیرفقرا یکیش کاغذ باد یا فرفره ی دست ساز بود و یکی ش هم دایره. اول از دایره شروع کنم.دایره همون لاستیک چرخ موتورسیکلت بود یا رینگ فلزی دوچرخه که وقتی مستعمل می شد بچه ها باهاش بازی می کردند تازه اونم زیاد سهل الوصول نبود چون موتور و دوچرخه زیاد نبود. مثلا خود من یه دایره نداشتم باهاش بازی کنم و هروقت میرفتیم دایره بازی از بچه های دیگه قرض می گرفتم.اگه دایره فلزی بود یا همون رینگ فلزی دو چرخه یه چوب تو شیارش می ذاشتیم و دنبالش می دویدیم.اگه هم دایره لاستیکی بود مرتب با یه چوب یا با دست به پشتش می زدیم و دنبالش می دویدیم .خیلی وقتها پامون به سنگ می خورد چون از کفش معاف بودیم و اگه دمپایی هم داشتیم همیشه لبه ی جلوش پاره بود و اغلب شست پامون بیرون بود و زخم می شد و یه مشت خاک نرمیچی به قول خودمون - یا خاک نرم روش می ریختیم و به مقصد ادامه می دادیم. من نمی دونم اون زمونا که واکسیناسیون هم کامل نبود این میکروبهای کزاز کجا بودند که حتی یه بار هم سراغ یکی از ماها نیومدند. حتی داشتن یه دایره ی شخصی از ارزوهای من بودکه البته هیج وقت عملی نشد.کاغذباد سرگرمی دیگه ای بود که داشتیم.تشکیل شده بود از یه تکه گِرا یا همون نی خشک و دو برگه ی کاغذ مربع شکل که یه سوراخ وسط نی قرار داشت یه میخ توش می کردیم و می دویدیم و در اثر برخورد هوا تاب می خورد .ورزش و تفریح خوبی بود.ابتدا باید می رفتیم صحرا یکی دوتا بوته گِرا بیشتر نبود یه تیکه اش را قطع می کردیم می اوردیم با چاقو از وسط نصفش می کردیم و به قطعه های حدود پانزده تا بیست سانتی تبدیلش می کردیم کاغذ را هم به اندازه ی دلخواه می بریدیم و مشکل اصلی وصل کردن کاغذ به شیار روی نی بود که یا باید بانان خشک جویده شده یا خمیرمخلوط با خاک قند می چسبوندیم که لازمه اش این بود که چند ساعتی تو افتاب بمونه تا خشک بشه یا باید با قیر می چسبوندیم که خیلی کم یاب بود و فقط از باطریهای کهنه اونم به مقدار اندک قابل استحصال بود ولی حسنش این بود که زود اماده ی بهره برداری میشد..بعضی بچه ها هم که وقت داشتند می رفتند کاغذباد درست می گردند و می فروختند البته نه با پول چون پولی در دسترس نبود.کاغذ باد را با توجه به سرعتش تو باد به دو یا سه تا چوب کبریت می دادند ولی خوب تو خونه ها قوطی کبریتها هم در جای محکم و دور از دسترس نگهداری میشد و تهیه ی این یه قلم هم مقدور نبود.گاهی بچه ها یی که دوچرخه داشتند کاغذباد را به جلو دوچرخه شون می بستند که البته با توجه به سرعت بیشتر دوچرخه دور بیشتری هم میزد.وقتی هم که باد می اومد دیگه خیال همه راحت بود یه گوشه در مسیر باد می نشستیم واز تاب خوردن کاغذبادمون لذت می بردیم اون موقع مشخص می شد که کاغذ باد چه کسی بیشتر تاب میخوره چون سرعت باد برا همه مساوی بود و اونیکه کاغذبادِ کارکاری(صدایی که هنگام سرعت زیاد باد و دور زیاد از وسیله خارج می شد)داشت پُز بیشتری میداد.

خوشا ان زمانی که ان سان گذشت 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/6:: 10:55 صبح     |     () نظر

فکر کنم سال دوم یا سوم ابتدایی بودم.یه روز یکی از همکلاسیها را که بعدها شهید شد (خدارحمتش کنه)را دیدم که گوشه ی کتایش یه دونه منگنه یا به زبون اونروزیه خودمون اکبند زده بود اخه اون روزا جلد کتاب و این مسائل نبود خیلی هنر می کردیم یه روزنامه باطله پیدا می کردیم و کتابمون را باهاش جلد می کردیم بعدش هم می ذاشتیم زیر تشکمون و اونقدر سفت وای میساد که به راحتی کنده نمی شد البته نمی چسبید ولی فرم می گرفت و می موند البته یکی دو ماهی بعدش حتی از جلد خود کتابمون هم دیگه خبری نبود چه برسه به جلد روزنامه ایش .الغرض با دیدن اون منگنه رو کتابش ذوق زده شدم و گفتم اینو چطور زدی؟راستش تا اون موقع ماشین دوخت ندیده بودم و فکر کردم با دست منگنه را داخل کاغذ کرده و بعد دو سرش را خم می کنند.اونمرحوم گفت فلانی برام زده و با منگنه کوب زده. مرا بگو حس کنجکاویم بیشتر شد و رفتم سراغش که یکی هم رو جلد کتاب من بزن ولی متاسفانه گفت تموم شده و حتی حاضر نشد دستگاش را هم نشونم بده.ارزوم شده بود که یه منگنه رو کتاب یا دفترم زده بشه و جزو رویاهام شده بود خودم هم یه روزی یه منگنه کوب یا بقول حالایی ها ماشین دوخت داشته باشم.چند ماهی گذشت یه همکلاسی داشتیم که از ما خیلی بزرگتر بود شاید هفت هشت سال و البته سیگار هم می کشید فقط به قول دکتر شریعتی *کچل و متاهل نبود.به خاطر مسائلی که تو خاطرات بعدی می گم با هم دوست بودیم ودیدم این دوستم یه منگنه کوب داره خیلی خوشحال شدم.ازش خواستم چندتا منگنه برام بزنه.به قول خومون اون روزا می گفتیم نودونچیnovdonchiچون
شبیه ناودان بود و کوچک هم بود و حدود پنجاه تا منگنه داشت قبول کرد ولی به شرط اینکه سه روز تغذیه م را بهش بدم.خلاصه سه روز از تغذیه محروم شدم تا به منگنه برسم قرار شد برام یه نودونچی از منگنه هاش را بزنه در قبال سه روز تغذیه.حالا اینکه کجا بزنه خیلی جالب بود .من اونروزا کت می پوشیدم البته هر سال عید یه کت و شلوار برام می خریدند و تا سال بعد داشتم من گفتم روی یقه ی کتم بزنه تا معلوم باشه و همه ببینند اونم هر چند براش مسخره بود ولی زد.یقه ی کت ما شده بود پر از اکبند بقول خودمون اونقدر لحظات اول خوش حال بودم که نگو تا اینکه بچه ها که دیدند شروع کردند به مسخره کردن و برام عجیب بود چرا چیزی که برای من اینقدر مهمه برا اونا مسخره هست.معلممون هم که دید کمی خندید و به حساب بچه بودنمون گذاشت.هر جور بود چون سه روز تغذیه ام را رو این کار گذاشته بودم یکی دو هفته تحملش کردم ولی مجبور شده بکنمشون.این قضیه گذشت و من همچنان در حسرت یه دونه ماشین دوخت یا همون اکبند بودم تا اینکه ابتدایی تموم شد و رفتم راهنمایی.یه مغازه نزدیک مدرسه بود که گاهی ازش خرید می کردم .فهمیدم که اکبند هم اورده و دونه ای ده تومن می فروشه.خیلی خوشحال شدم .اونقدر علاقه داشتم که اگه تو دست یکی از دوستام می دیدم مدتها نگاش می کردم و چون دسته های پلاستیکیش دو رنگ سبز و نارنجی قشنگ داشت مدتها تو فکر بودم که سبزش را بخرم با نارنجیش راوبالاخره تونستم ده تومن جور کنم و درست یادم نیست بعلت جبر روزگار یا علاقه یه دونه رنگ سبزش را خریدم.هنوزم که بیست سالی ازون زمونا می گذره همون منگنه را مثل روز اولش نگهش داشتم و هروقت که میبینمش به یاد دوران کودکی و افکار و ارزوهای کودکیم می افتم
دوران خوشی بود.....
*دکتر شریعتی گفته:
یه همکلاسی داشتم که آخرکلاس می نشست وبه سه دلیل ازاو بدم می آمد:


?- سیگارمی کشید ?- کچل بود ? - مهم تر از همه اینکه زن داشت

بعد از سالها همراه زنم او را در خیابان دیدم در حالی که :

?- سیگارمی کشیدم ?- کچل بودم ?- زن داشتم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/2:: 8:53 صبح     |     () نظر

به شهر (اصفهان)رفتن تو اون دوران دبستان

مخصوصا اگه به صورت مستقل از پدر و با دوستان

یا به تنهایی بود ارزوی خیلی از ما بچه ها بود.می

دونستیم که سال پنجم ابتدایی عکس ازما می

خواند و از کلاسهای دوم و سوم که این قضیه را

فهمیدم لحظه شمار ی می کردم برا اون روز موعود

که به تنهایی به شهر برم و عکس بگیرم.البته من

یکی دوبار به شهر رفته بودم یه بارش که یادمه

اومدیم در قلعه یعنی جنب همین محل کنونی

مسجد امام خمینی که محل سوار شدن به بنز(

همون اتوبوس خودمون البته از نوع دماغدارش)بود

نحوه ی کار بدین صورت بود که صبح اتوبوس می

اومد درب قلعه اول هرچه بار اعم از خورجین وگاله

و جوال و گاله کود بود که بصورت عدل عدل بسته

بندی شده بود رو سقف اتوبوس می بست.منم

باتفاق بابام رفتیم پای اتوبوس و منتظر شدیم .

ابتدا اتوبوس به خارا و مالواجرد رفت تا مسافرهاش

را سوار کنه.ماهم رفتیم تو مسجد قلعه(امام

خمینی فعلی)استراحت کنیم تا بنز برگرده.من

مرتب اضطراب داشتم که نکنه از بنز جا بمونیم

ولی پدرم دلداریم میداد.حدود دوساعتی گذشت و

اتوبوس برگشت در قلعه و ما هم سوار شدیم.

چیزی حدودای ساعت ده صبح بود.ابتدا سلام

وصلوات دعا برای رانده بود و سلامتی مسافرها و

در بیمن راه هم هر از چندگاهی یه نفر برا

سلامتی راننده و اتوبوس ومسافرها چیزی می

گفت و مردم سه تا صلوات میفرستادند .بعد از

حرکت لاک پشتی اتوبوس از حسن اباد خارج

شد.فکر نکنم سرعتش در بهترین حالت از سی

کیلومتر در ساعت بیشتر بود.جاده ی قدیم حسن

اباد هم خاکی بود و مزید بر همه ی علتها که

همیشه باعث اضطراب و نگرانی راننده و مسافرین

بود رودخونه حسین اباد بود.این رودخونه ی فصلی

پل نداشت وقتی اتوبوس به اونجا می رسید باید از

داخل رودخونه از طریق شیبی که یک طرفش

داشت وارد می شد واز طرف مقابل خارج میشد.

وقتی به رودخونه رسیدیم مردها پیاده شدند و

شروع کردند به هل دادن و کمک کردن به اتوبوس

جهت عبور از رودخونه و بقیه هم صلوات می

فرستادند.کلی گوشت و پوست ادم تو این منطقه

اب میشد .بالاخره از رودخونه گذشتیم .قبل ها

اتوبوس از این جاده ی فعلی به اصفهان نمی رفت

.از طرف مرغ وراه اهن میرفت دروازه شیراز از اونجا

هم پل خواجو وخیابان خواجو و نشاط و شکرشکن

و می رسید به گاراژ نوذری که نزدیک سبزه میدون

یعنی میعادگاه حسن ابادیها بود.تا اتوبوس می

رسید اصفهان دم دمای غروب بود مردم تو اتاقهای

گاراژ نوذری می خوابیدند وفرداش به کارهاشون

می رسیدند اتوبوس هم می موند تا فردا و

مسافرهای دیگه را از اصفهان بر می گردوند.

بگذریم ...یه بار دیگه هم من تا صادق اباد فعلی

رفته بودم که پدرم اونجا کار می کرد ولی روز دوم 

یه موتور بهم زد وفرار کرد و سه روز تو حالت کما

ونیمه کما بودم که از ترس اینکه مادرم نفهمه 

وناراحت نشه مرا حتی به دکترهم نبرده بودند و

خون از گوشم اومده بود و پس از سه روز که یه

ذره تکون خورده بودم مرا بردند یه جایی به حموم

و خونهای صورت و گوشم را شستند .و برگردوندند

حسن اباد
مقدمه زیاد شد
سرانجام سالها گذشت و رور موعود فرا رسید .

شدیم پنحم دبستان ونزدیکای عید و اماده ی

عکس گرفتن.دل تو دلمون نبود که می خواهیم

بریم شهر اونم به تنهایی .البته بیشتر شوق شهر

ر فتن داشتیم تا عکس گرفتن چون عکسهای ما با

اون قیافه های عجیب و نجیب روستایی با اون

پیرهنهای رنگی و گل گلی و با یقه های بزرگ ( لب 

برگردون می گفتند) چندان چنگی به دل نمی زد.

روز موعود صد تومن از بابا گرفتم .اولین بار بود که

یه جا صد تومن پول را می دیدم اونم با اختیار

خودم خرجش کنم.دیگه از اون اتوبوسهای قدیم

البته خبری نبود و حسن اباد مینی بوس داشت.با

دوسه تا از دوستا راهی اصفهان شدیم .بچه های

حسن اباد بجز یکی دوتا شون که اقوامی تو

اصفهان داشتند فقط عکاسی فرهنگ را می

شناختند و گاهی هم عکاسی مهتاب.چون

عکاسی فرهنگ جنب گاراژ حسن قاسم یا همون

گاراژ دستجردیها بود که الان ایستگاه اتشنشانی

شده وتقریبا مقابل گاراژ نوذری یا گاراژ حسن

ابادیها بود و عکاسی مهتاب هم نبش سبزه میدون

بود.ما هم به روال مرسوم رفتیم عکاسی فرهنگ.

مردی میانسال با موهای سفید بود.یکی یکی

رفتیم داخل اتلیه و عکس گرفتیم.هر نفر هم

بیست وپنج تومن شد که شش تا عکس شش در

چهار بود و یکی هم نه در دوازده با یک قاب

مشکی کوچک که اونروزا تو خونه ی بیشتر حسن

ابادیها بچشم می خورد.وقتی عکس گرفتیم 

اومدیم بیرون از اتلیه که پول بدیم پول خرد نداشتم

به من گفت برو بیرون خردش کن منم با توجه به 

اینکه حول و ذوق شهر و عکس گرفتن د اشتم رفتم 

سرم را بدم بیرون از عکاسی تا ببینم مغازه ی 

نزدیک هست یا نه سرم خورد به شیشه ی

عکاسی که خیلی شفاف و تمیز بود که هم سرم

درد اومد وهم باعث خنده ی دوستان شد.نکته ی 

خاطره امیز این کار این بود که وقتی قبض عکس را 

گرفتم دیدم زیر مشخصات قبض با خط درشت

نوشته شده بود"شیشه در عکاسخانه محفوظ

است"قبلا که عکسها دیجیتالی نبود روی نگاتیو

عکس می گرفنتد و بعد از ظهور و ثبوت عکس اماده 

می شد و به نگاتیو چون قبلترها از شیشه ی اندود 

شده به ترکیبات نقره بود شیشه به اختصار می

گفتند.وقتی من قبض را گرفتم و خوندم گفتم ایا تا

حالا چند نفر سرشون به این شیشه خورده

واحتمالا شیشه شکسته که حتی زیر قبض

نوشتند شیشه ی درِ عکاسخانه محفوظ می باشد

البته این داستان شیشه و نگاتیو را بعدها فهمیدم

ولی همون زمان این جمله باعث شد من تصور کنم

افراد زیادی سرشان به شیشه ی در عکاسخانه

خورده و من زیاد هم دهاتی بازی در نیاوردم و کمی 

ارامش گرفتم.بالاخره عکس را گرفتیم و رفتیم

بیرون از عکاسی یادم نمی یاد کجا رفتیم ولی

نهایتش تا سبزه میدون یه گشتی زدیم وبازم طبق

عادت مرسوم همولایتی ها ظهر شد ورفتیم به

قهوه خونه ای که در طبقه ی بالایی یه مغازه

نزدیکی های گاراژ دستجردیها بود و از یه نفر ورزنه

ای مقیم اصفهان بود.اکثر حسن ابادیها ظهر را با

ابگوشتهای خوش مزه ی اونجا سر می کردند.

جاتون خالی ابگوشت را خوردیم و شکمی از عزا

دراوردیم.تا حال پانزده تومن کرایه مینی بوس داده

بودیم بیست وپنج تومن عکس و چهل و پنج ریال یا

بقول خودمون چهاتومن نیم ابگوشت که سر جمع

شد چهل چهار تومن نیم.یعنی حدود پنجاه و پنج

تومن داشتم که البته پانزده تومن کرایه ی برگشت

هم بود می موند چهل تومن.نمی دونم ده پونزده

تومن دیگه را هم کجا خرج کردم و وقتی عصر

برگشتم خونه بیست تومن داشتم و خدا خدا می

کردم بابا نپرسه چقدر خرجت شد و ما بقی را ازم

بگیره خلاصه بخیر گذشت و ما اون روز بیست تومن

هم پس انداز کردیم یه هفته بعد هم قبض عکسها

رادادیم راننده مینی بوس و عکسها را از اصفهان

اورد و هنوز هم گاهی تو کارنامه ی پنجم ابتداییم

نگاش می کنم و باعث خنده و تمسخر وشادی برو

بچه ها میشه...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/23:: 11:21 صبح     |     () نظر

به پنج نفر ازحسن ابادیهایی که بتوانند نویسنده ی این خاطرات را بشناسند و در نظرات البته با نام محلی خود جواب دهند پنج سکه ی طلا ی الیزابت هر کدام به ارزش دوازده هزارتومان هدیه داده خواهد شد در صورتی جوابهای صحیح بیش از پنج تا باشد قرعه کشی خواهد شد.مدت مسابقه  تا وقتیکه است که تعداد جوابهای صحیح به پنج برسد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/22:: 10:9 صبح     |     () نظر

البته با عرض معذرت ازینکه ترتیب زمانی خاطرات بهم خورد و باز از دوران کودکی و دبستان نوشتم شاید اگه فرصتی شد مرتب بشه بر اساس ترتیب اتفاق

نمی دونم از کجاش شروع کنم شاید با ناهار 

شروع کنم بهتر باشه.ظهر که میشد و از مدرسه

میومدیم کیف)در صورت وجود البته)و کتابمون را

میذاشتیم یا شاید پرت می کردیم یه گوشه و

اماده ی نهار!میشدیم.البته فکر نکنید ناهار گرم و

پختنی که البته اگه غذای گرمی وجود داشت فقط

مخصوص شب بود.یه کاسه(جُم)ور می داشتیم و

کمی نون خشکه توش خورد می کردیم ومنتظر که

مامان ماستها را با خیگ بزنه تازه اگه به قول

معروف ماستش گرفته باشه و از پوشنه در اورده

باشه.کلی باید صبر می کردیم هی مامان خیگ را

تکون می دا د و هر از چند دقیقه با یه چشم

داخلش را نگاه می کرد و می گفت هنوز ور نیومده

یعنی کره اش جدا نشده و دوباره با دهن بادش

می کرد وباز شروع می کرد تکون دادنش یا به قول

حالایی ها زدن ماست.گاهی می گفت داغه که ور

نمی یاد و اگه داشتیم یه کم یخ توش می ریخت و

گاهی هم می گفت یخه و تو افتاب می ذاشت تا

گرم بشه و بعد بزندش . ما را هم بگو که از یه

طرف گشنه بودیم و از طرفی داشت نزدیک

مدرسه رفتن شیفت عصرمون می شد.بالاخره

انتظارا سر میومد و دوغ تازه از خیک خالی میشد

وما هم کاسه بدست می رفتیم ونانها هم که تلیت

شده واماده بود .اخرا که یخ را با همون مکافاتی

که گفتم می خریدیم وضعمون بهتر بود ومخلوطی

از دوغ و یخ ونان می خوردیم جاتون خالی خوب

می چسبید . گاهی هم که خیلی خوشبخت

بودیم خیار هم داشتیم مخلوط اب دوغ خیار می

خوردیم.خیلی التماس می کردیم تا یه کم از کره

های تازه یا همون مسکه را بهمون بدند ولی خوب

نمی شد چون مسکه کاربردهای بهتری هم

داشت.من دو چیز را دوست داشتم و همیشه می

گفتم وقتی بزرگ شدم کلی از پولم را بابت

خریدشون میدم ولی هیهات که اونروزا که می

خواستم نبود وحالا که هست دیگه دوست

ندارم.یکیش کره یا مسکه ی تازه بود که روی نون

تر بمالم و بپیچمش دور هم و بخورم و یا بمالم روی

نون خشک و کورونجو کورونج بخورم و یکی هم به

اصطلاح ته دیگ تخم مرغ نیمرو یعنی وقتی تخم

مرغ را نیم رو می کردیم تهش که چسبیده بود به

بشقاب(البته اونروزا که ماهی تابه نبود)را خیلی

دوست داشتم ولی خوب همینش هم نبود..بگذریم
بالاخره نهار را می خوردیم و می رفتیم مدرسه تا

عصر.تنها وعده ی غذای گرم ما شبها بود که البته

ابگوشت بود اونم روی یک سه پایه که روی چراغ

گرد سوز می ذاشتند که هم از نورش استفاده

می شد وهم از حرارتش برا پخت غذا.وقتی دور

هم جمع می شدیم سفره را می انداختند برا

شام شاید تنها وعده ای بود که با هم باتفاق

والدین غذا می خوردیم.ابتدا نون تلیت می کردیم

وابش را می خوردیم .وظیفه ی کوبیدن گوشت تو

خونه ی ما طبق یه قانون نانوشته بر عهده ی مادر

بود بعد ازینکه گوشت کوبیده شده اماده می شد

به هر کسی به اندازه ی سهمیه اش میدادند

وهرچقدر بخواهی نبود گاهی با التماس یه کم

زیادتر می گرفتیم و ذخیره می کردیم برا صبحونه

البته به شرط اینکه با نبودن برق و یخچال از

دسترس گربه ها یا مورچه در امان می موند.اگه

می موند خیلی خوش مزه بود چون یه تیکه نون

خشک می چسبوندیم روش و صبح نونه تر شده

بود و با گوشت می خوردیم.این صبحانه ی ما بود و

بقیه روزا را با یه کم نون خالی یا بدون صبحونه به

مدرسه می رفتیم.گاهی هم که خیلی خوش

بحالمون می شد فست فود ترین غذا یعنی

گیشنیجو پا سماوری درست می کردیم البته نه با

مسکه بلکه با روغن پیه و دنبه ی سرخ شده که

روغن غالب خوراک ما بود.یه تکه روغن بود کمی

الات (زردچوبه)و نمک واب جوش زیر شیر سماور

هرچه بود خوب می چسبید ولی تا چند ساعتی

روغنش که ته حلقمون بسته شده بود ازارمون می

داد . صد البته چای هم فت و فراوون نبود تا

بخورریم و بر طرف شه.صحبت از چای شد چای

خوردن هم برنامه ی خودش را داشت مثل الان

نبود که سماور همیشه روشن باشه و قند هم

توی قندون.سماور در سه نوبت روشن می شد و

چای در حضور بزرگترها خورده میشد .یه سفره

چی قندی بود با یه قند چین ویه تکه قند که بزرگتر

خانواده پیش خودش پهن می کردو هراز گاهی یه

حبه قند خورد می کرد وبا چای میداد قند اضافی

خوردن مستلزم التماس بیشتری بود.هر کسی

هم تو خونه ی ما یه استکان مخصوص خودش را

داشت که کس دیگه ای حق استفاده از اونا

نداشت .اولا که کوچکتر بودم دوتا چای سهمیه ی

هر وعده ی من بود ولی بعدها که بزرگتر شدم شد

سه تا .حتی اگه قندت را هم پس انداز می کردی

به سختی می تونستی بیشتر از سهمیه ت چای

بخوری.حالا که بحث خورد وخوراکه بهتره یه موضوع

را هم در باره ی ماه رمضونا بگم.ما که خوب بچه

بودیم و روز ه نمی گرفتیم ولی یه چیزش برامون

جالب بود شربت ابلیمویی که یه پای ثابت سفره

ی ساده ی افطار بود.با کمبود یخ و سهمیه ای

شدن قند وشکر در اوایل انقلاب شربت ابلیمو یه

نوشیدنی لوکس بود اونم فقط تو ماه مبارک.تو یه

کاسه ی روحی شربت را درست می کردند و پدر

پیش خودش میذاشت و ما هم التماس کنان یه

مقداری بیش از سهمیه می گرفتیم .خداییش

خیلی خوشمزه هم بود چون مثل حالا اینقدر تنوع

نوشدنی نبود.دم دمای افطار با توجه به اینکه به

سن تکلیف هم نرسیده بودیم ولی می رفتیم

مسجد جامع یادش بخیر با اون سقف طاق و

چشمه اش و پشت سر مرحوم حاج اقا سید رضا

مسترحمی نماز می خوندیم و سر راه برگشت به

خونه منزل مرحوم مادر بزرگم بود که البته شربت

ابلیمو فراوون بهمون می داد ولی هم گرم بود و

هم کم شکر اینجا کمیتش خوب بود کیفیتش بد و

تو خونه کیفیتش خوب بود و کمیتش بد
همیشه کار جهان ناقص بوده..
 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/20:: 11:34 صبح     |     () نظر

در ابتدا جا دارد از  مدیریت محترم وبلاگ حسن اباد که این وبلاگ ونیزحقیر را مورد لطف قرار داده اندتشکر و قدر دانی کنم.

قبل از هر چیز بگم که الحق و والانصاف صداقت و

خلوصی که تو رزمندگان در سالهای اغازین جنگ

بود واقعا مثال زدنی منحصر بفرد بود و همین هم

بود که در اوایل پیروزیهای بزرگی نصیب مملکت

شد.بماند که بعدها خیلی ها سوئ استفاده کردند

ولی انهایی که تو دوران اغازین جنگ به جبهه

رفتند نه بخاطر سهمیه رزمندگان بود که البته انروزا

مثل حالا چهل در صد نبود ونه بخاطر معافی

فرزندشون و نه اهن وامتیاز فلان کار و مکان و فقط

واقعا و اکثرا قصدشان دفاع وجهاد بود وانها که

خالصتر بودند رفتند وشهید شدند وچه خوب که

ندیدند امروز با خون انها چه ها که نمی کنند
بگذریم کمی سیاسی شد
با رفتنم به دبیرستان و کمی بزرگتر شدن کم کم

عشق به جبهه رفتنم بیشتر شد ولی هنوز هم به

اون حد که بتونم به جبهه برم نرسیده بودم.یکی

دوسال اول دبیرستان را که خوندم با تعدادی از

دوستان به اموزش جهت رفتن به جبهه رفتم.

زمستون بود اموزش نظامی را تموم کردیم و قرار

شد به جبهه بریم.تو دبیرستان همه دانش اموزا

وپدر و مادرا جمع شده بودند وکم و زیاد بعضی

شون هم گریه می کردند.با استقبال معلم ها

ووالدین رفتیم اصفهان.اول قرار بود ما را با

هواپیمای باربری سی یکصدوسی که مجروح می

اورد و بصورت امبولانس هوایی درش اورده بودند

به جبهه ببرند ولی برنامه بهم خورد وبا اتوبوس

بردند.مقصدمون معلوم نبود که کجا می برند ولی

وقتی چند ساعتی از اصفهان دور شدیم مشخص

شد که مقصد جبهه ی غرب کشور هست.بالاخره

به کرمانشاه که اونروزا باختران نام داشت رسیدیم

و ما را بردند در یکی از باشگاههای شرکت نفت

باختران.چند روزی هم اونجا بودیم و بعد یه روز ما

را دوباره سوار اتوبوس کردند و دوباره مقصد

نامعلوم تا اینکه نیمه های شب به جای رسیدیم

که صبحش معلوم شد پنجوین عراقه و سی

کیلومتر تو خاک عراق.....خلاصه با توجه به اینکه

اخرهای زمستون رفته بودیم عید اونسال را هم تو

جبهه گذروندیم یادش بخیر

کربلای جبهه ها یادش بخیر
سرزمین نینوا یادش بخیر
********************
کجایند اسیران سوز دعا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شور آفرینان عشق
علمدار،مردان میدان عشق
کجایند مستانه جام الست
دلیران عاشق شهیدان مست
من امشب خبر می کنم درد را
که آتش زنند این دل سرد را
ذوق و شوق نینوا کرده دلم
چون هوای جبهه ها کرده دلم
آه سنگر بهترین ماوای من
آه جبهه، کو برادرهای من
سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبهه ها یادش بخیر


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/19:: 9:36 صبح     |     () نظر
   1   2      >