سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا را بران که محبّت دنیا، کور و کر و لال می کند و سرفرازان را خوار . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

الحمد لله با امدن امکانات شامل اب و برق و...به حسن اباد خیلی از مسائلی که یه روزی برا ما کابوس بود برا بچه های فعلی به شکل مسائلی باور نکردنی ومسخره در اومده.یکیش اب اشامیدنی بود . یکیش هم خریدن یخ.اول اب اشامیدنی  .اب مصرفی از قنات بود و هرکس به وسع خودش با موتور یا دوچرخه یا الاغ از جوی پاووتگز(پا بوته گز)اب می اورد.زمستانها مصرف اب کمتر بود البته راه خراب و گل الود بود وتا بستونها مصرف اب بیشتر بود.منم که فرزند بزرگ خانواده بودم هر روز باید یک یا دوبار با دوچرخه از جو اب می اوردم البته همین قدر بدونید که دوچرخه ای که تیوپ نداشت وفقط لاستیک داشت وباید دست می گرفتم هر چند اگر تیوپ هم   داشت بعلت صغر سن توانایی سوار شدن نداشتم.دوتا حُبُّنه یا همون قمقمه ده لیتری را تو دوتا لنگه ی خورجین میذاشتم ویک پارچ هم به فرمان چرخ اویزون می کردم چونکه توانایی بلندکردن قمقمه وگذاشتنش داخل خورجین را نداشتم البته این کار را خیلی های دیگه که کوچیک بودند می کردند و یادمه تو هرکدوم یه پارچ اب میریختم .گاهی تا می رفتم پارچ بعدی را بیارم یه لنگه ی دیگه ی خورجین تو هوا بود یا اینکه دوچرخه افتاده بود بگذریم تازه ما وضعمون خوب بود با دوچرخه اب میاوردیم خیلیا که زناشون با کوزه اب می اوردند که دیگه واویلا بود  اوایل کار که اب پاووتگز خوب بود مشکل زیاد نبود بعدها اب پاووتگز بدبو شد وباید می رفتیم از جو ی اب حاجیوا (حاجی اباد) اب میاوردیم همون جایی که الا ن در جاده ی حسن اباد اصفهان از سمت دستجرد هست نزدیک ورزشگاه  ولی قضیه ی یخ خریدن تراژیک تر بود مثل ماها که اونروزا ضعیف وکوچک بودیم کلامون پس معرکه بود اگه یه بزرگتر اشنا کمک نمی کرد.ماجرا ازین قرار بود که یه خاور یا یه نیسان میومد اصفهان یخ میزد و میومد حسن اباد میفروخت یادمه اوایل قالبی چهار تومن(40ریال)بود وبعدها که گرونتر شد شد پنج تومن مردم بخصوص تو تابستون میرفتند تا نزدیکیهای سه راهی (پمپ بنزین فعلی)تا جلو ماشین یخی را بگیرند و یخ بخرند وگاهی تا انبارچی که الا ن خراب شده هم اونایی که وسیله داشتند میرفتند.هرکسی البته نه هرکسی  یه یخدون یونولیتی داشت که اونروزا یاخچال بهش می گفتند که نصف قالب یخ یا یک قالب و وضع خوبا دوتا قالب یخ جا میشد بعضی هم مثل ما که یاخچال نداشتیم وگاهی برا تنوع یخ میگرفتیم وتوی کاهدون زیر کاه نگهداری میکردیم تا بیشتر بمونه و خوب البته بعدها یه یخدون خریدیم و مشکل یخ گرفتن بنده هم مزید بر مشکلات قبلی شد.چه بسا روزهایی که برا خرید یخ میرفتیم ودست از پا خالی تر برمیگشتیم البته زیاد هم دست خالی نه چون اثار برخورد چند قالب یخ را روی سرکله مون داشتیم از طرفی شرمندگی خودمون وبیعُرضگی مون را داشتیم واز طرفی غر و لند والدین را ولی بهر حال با اومدن برق در سال شصت وسه هرچند مشگل اب وجود داشت ولی مشگل یخ حل شد یاد اونروزها بخیر   .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/7/28:: 10:54 صبح     |     () نظر

دوران شروع انقلاب و راهپیمایی ها بود وما هم به کلاس قران می رفتیم.هر روز عصر اوسا باقر شعارهای انقلابی را به ما یاد می داد و ما در مسجدملاباقر تمرین می کردیم ومی گفت فردا هنگام برگشتن از مدرسه باید شعار بدهید و بر گردید.دوستان قدیمی تر می دونند ارایشگاه قبلی یا همان مُغازه به زبان محلی در نزدیکی میدان نماز فعلی قرار داشت واوسا باقر هم که صبحها کارش ارایشگری بود در مغازه بود و ما باید هنگام عبور از در مغازه شعار انقلابی می دادیم.از طرفی معلمهای مدرسه هم مخالف شعار دادنمان بودند وما مانده بودیم که حرف اوساباقر را گوش کنیم یا معلمهای مدرسه را که البته این قضیه زیاد طول نکشید وبا اعتصاب مدارس قضیه منتفی شد ولی دوسه روزی ادامه داشت.در مورد اعتصاب حرف زدم این نکته لازمه که در اوایل انقلاب ارگانهای مختلف به تدریج دست به اعتصاب می زدند .مدارس هم مستثنی نبود البته در شهرها زودتر شروع شد.سال سوم ابتدایی بودیم که یه روز به مدرسه رفتیم .معلمها گفتند برید خونه هاتون ومدرسه تعطیله ما هم از یه طرف خوشحال بودیم واز طرف دیگه متعجب که چرا این موقع سال تعطیل؟و ازمعلمها هم که می پرسیدیم تا کی تعطیلیم می گفتند معلوم نیست البته این تعطیلیها زیاد طول نکشید و دوباره مدارس بازگشایی شد فکر  کنم دو ماه بیشتر نشد بعد از برگستن به مدارس هم خیلی از درسها حذف شده بود و برای اولین بار یادمه کلمه ی حذف را یاد گرفتم.خوشحالیهای پس از پیروزی انقلاب طولی نکشید زیرا ابتدا ناارامی های غرب وشمالغرب وبعد ترورها شروع شد ونهایتا هم که جنگ تحمیلی هشت ساله و.....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/7/28:: 10:49 صبح     |     () نظر

اموزش قران
یکی از افرادی که حقا به گردن من وخیلی های دیگه حق دارند اقای سلیمان جعفرزاده یا

همون حاج باقر هستند که خیلی از بچه های اونروز حسن اباد و میان سالهای حالا را 

اموزش روخوانی قران اموختند خدا حفظشون کنه
با توجه به جامعه ی مذهبی حسن اباد اموزش قران از اهمیت خاصی برا پدر ومادر ها

برخوردار بود اموزش قرا ن هم که اونروزا تو مدارس در حد یه تعلیمات دینی بود و از قران

خبری نبود بنابر این از کلاس دوم سوم دبستان بچه ها  میرفتند پیش اوسّا باقر(همان اقای

حاج باقر جعفرزاده فعلی حفظهم الله)تا قران بیاموزند .محل تشکیل کلاسها در مسجد

ملاباقر بود که الان هم بازسازی شده و با توجه به اینکه در چه سطحی از اموزش بودیم به

گروههای ده دوازده نفره تقسیم میشدیم که هم دوره بودیم از ساعت چهار بعد از مدرسه

می رفتیم مسجد و گروهای مختلف ابتدا در حیاط مسجد می نشستیم درس قبل را دوره

می کردیم و به ترتیب گروهها به داخل شبستان میرفتند که اوسّا باقر هم نشسته بود تک

تک درس قبل را میخوندیم ودرس  جدید را به ما می اموخت البته فقط یکبار از روش می

خوند و ما میرفتیم بیرون.ابتدای کار از روزی یک ایه شروع میشد بعد دو ایه وهمینطور زیادتر

تا میرسیدیم به چهار پنج جزئ اخر که روزی یک جزئ می خوندیم .شهریه ی ماهانه

ماهی بیست تومن بود که شاید اون زمانا مبلغ زیادی بود ولی خوب ارزشش را  داشت

و وقتی قران را یه دور برا بار اول سر می خوندیم یه شیرینی جدا از شهریه هم برا اوسا باقر

می بردیم.بعد از اونم که قران را تا اخر می خوندیم عصرها می رفتیم  بازخوانی ودوره

روزی یک جزئ .و دیگه تا هر موقع می خواستیم ادامه می دادیم.نکته ی جالب و خاطره

امیز این تدریس شخصیت اوسا باقر بود.شخصیتی جدی و متین کمی یا شاید بیش از کمی

خشن و از طرفی زبانی کنایه امیز و طنز الود داشت.خیلی ازش میترسیدیم در بالای

شبستان مسجد پشت لحل و قران مخصوص خودش نشسته بود یه تکه چوب انار تازه

وابدیده هم بغل دستش بود وکسی جرات نفس کشیدن نداشت.اگه میزد ناجور میزد .دوتا

خاطره از ایشون دارم
قبل ازین خاطره بگم که وقتی اوسا باقر میومد درب انبار مسجد را باز می کرد بچه ها پتوها

را در میاوردند تو شبستان دورتادور مسجد پهن می کردند و روش می نشستند وقران میخوندند.

اونروز وقتی در باز شد پتوها را اوردیم وسط شبستان ریختیم وکسی برا پهن  کردنشون

اقدام نکرد اوسا باقر به من گفت"بش دم بازاچه خو یکی بواجه بیو یون پتووا پهناکرو"یعنی

برو دم بازارچه به یکی بگو بیاد این پتوها را پهن کنه.منم از ترسی که داشتم بلافاصله با

شنیدن بر بازارچه از مسجد زدم بیرون گفتم میرم شاید اونجا خبری باشه چون بقیه ی

صحبتش را نشنیده بودم.دیدم پشت سرم یکی از بچه ها اومد وگفت کجا میری؟گفتم در

بازارچه بعد خندید و قضیه را بهم گفت وقتی برگشتم همه می خواستند بخندند ولی مگه

کسی جرات می کرد در حضور اوسا باقر بخنده
کلا بچه ها اوسا باقر یا حاج باقر خیلی حساب میبردند حتی بیرون از مسجد هم اون ترس

را داشتند.یه بار ماه رمضان بود در بازارچه بودم حاجی باقر صدام زد گفت "بش یک لیوون او

بارتا واخریم"منم بلافاصله دویدم برم که یه نفر صدا زد وقضیه را بهم گفت کلا شخصیتی

شوخ وبا ابهت ودوست داشتنی وخاص داشت

ادامه دارد....


.  ..


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/7/26:: 9:18 صبح     |     () نظر