سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند آن است که از فراگیری دانش ملول نگردد . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

پس از شکست  تو طرحهای در حد تیم ملی نه ببخشید در حد ملی که شرحش داده شد مجبور شدیم توقعاتمون را کمتر کنیم و به طرحهای کوچکتر و زود بازده تراکتفا کنیم .

خوب همونطور که قدیمی ترا می دونند توحسن آباد مثل الان مغازه و سوپری و مینی سوپر نبود فقط یکی دوتا بقالی تو خونه ها بود که قندی نخودی لوبیا یا عدس می فروختند و از خوردنی های حالا مثل کیک و کلوجه و رانی و...خبری نبود.تنها کیک فروش هم همون بود که قبلا تو یه خاطره گفته ام و نام کلوچه را هم من از تغذیه دبستان یاد گرفتم و گرنه کسی نمی دونست کلوچه چیه.

یه کم توضیحات طولانی شد.با این حساب ساختن کلوچه یکی از اهداف کوتاه مدت بعدی من و دوستم بود.برا ماکه فقط کلوچه را گاهی تو مدرسه خورده بودیم ونه دسترسی به کتاب آشپزی داشتیم مثل حالا و نه ترکیباتش را می دونستیم پختن کلوچه کار آسونی نبود.البته شایدم می دونستیم که این کار نشده ولی با توجه به "وصف العیش نصف العیش" چند روزی ساعتها مشغول تهیه کلوچه بودیم .

به این ترتیب که می رفتیم تو یکی از اطاقهای خونه دوستم و یه چراغ علائ الدین روشن می کردیم .یه بشقاب هم روش می ذاشتیم با کمی گندم بلغور و خورده برنج .البته برا شیرینیش خاکه قند هم می ریختیم.تا بوی سوختن این معجون بلند می شد سروصدای اهل خونه هم بلند می شد و طرح ما تو اولین مراحل تهیه شکست می خورد.

بهرحال تو این طرح هم راه به جایی نبردیم و فهمیدیم که نه تنها تو طرحهای بلند مدت بلکه تو طرحهای زود بازده هم شکست می خوریم.با شکست طرح آبرسانی !و پلاستیک زنی !و کلوچه سازی دیگه سراغ طرحهای تولیدی و تبدیلی نرفتیم و کار را تعطیل کردیم ولی رو آوردیم به یه سرگرمی کوکانه. یعنی  ساخت بخاری مثل بخاریهای چکه ای تو کلاسهای درس.

همونطور که قبلا گفتم یه قوطی شیرخشک بر می داشتیم و یه لوله ی تلنبه های کوچک نفتی مستعمل که خودش یه زانو(خم)هم بالاش داشت و کار را راحت می کرد.

یه سوراخ بالای قوطی همون سمتی که درب داشت می کردیم ولوله را ازش عبور می دادیم برا خروج دود یه سوراخ هم پایین سمت مقابلش برا روشن کردنش.چون نمی تونستیم سیستم چکه ای درست کنیم مقداری نفت همینطور فله ای تهش می ریختیم و کبریت می زدیم.هرچند بعلت عدم رعایت شرایط فیزیکی احتراق نه درست روشتن می شد و نه درست می سوخت ولی در دو حالت لذت داشت یکی موقعی که برا چند ثانیه با شعله آبی می سوخت و یکی هنگامی که دود غلیظ و سفیدی از لوله ش خارج می شد . لذت ما وقتی مضاعف می شد که به قول بچه ها بخاری می پکید یعنی درب بالاییش بعلت تجمع دود و گاز می پرید بالا درست همون حالتی که برای ما تو مدرسه همیشه باعث هول و هراس بود.

بهرحال وقتی می بینم بچه های حالا همه سرگرمی شون کامپیوتر و پلی استیشن و ...هست و ما اون زمونا حتی یه ماشین حساب هم نداشتیم و تنها ابزارهای سرگرمی مون یه قوطی شیرخشک و چندتا قرقره چی(همون چرخک نخ خیاطی)واسبُک(پره دوچرخه)و...بود از یه طرف از گذشته ای داشتم دلگیر می شم و از یه طرف خوشحال که حد اقل یه تحرک و ذوق و شوقی داشتیم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/6/28:: 9:48 صبح     |     () نظر

یه دوستی داشتم تو دوران ابتدایی که تا مدرسه تعطیل میشد بلافاصله می رفتم خونه شون و بیشتر اوقات بیکاریم را اونجا می گذروندم.

مثل حالا رسم نبود که بچه ها وقتی می رند خونه درس بخونند فقط یه تلی از مشق بود که اونم شبش می نوشتیم.به این وقت فراغت تابستون هم اضافه می شد که تقریبا تمام وقت با اون دوستم بودیم.

سرگرمی های مختلفی داشتیم.از طرحهای ابتکاری در حد حسن آباد تا درست کردن بخاری مثل بخاریهای کلاسهای مدرسه مون با یه قوطی شیرخشک و یه تکه لوله که معمولا از لوله ی تلمبه های نفتی که خودش یه خم هم داشت درست شده بود تا طرح آب رسانی به حسن آباد!!!

یکی از بلندپروازیهای کودکانه مون کندن یه چاه و آب رسانی بود.درست یادمه سه چهار روز روزگار با هَسُنچی(شفره)ویه خاک انداز که تنها ابزار در دسترسمون بود داشتیم یه گودالی می کندیم تقریبا به عرض و طول یک ونیم در دومتر تا به آب برسه و از آبش برا لوله کشی استفاده کنیم.

چون در خونه دوستمون بود هر کی هم رد می شد یه پوزخندی می زد و می رفت ولی ما سفت و سخت به کارمون اعتقاد داشتیم.حدود سی سانتی که تو عمق رفیتم فهمیدیم که این کار کار ما نیست و دوباره خاکا را پس گودال ریختیم و اولین طرح بلندپروازانه مون با شکست برخورد کرد.

بعد از اون تصمیم گرفتیم که ابزار و وسایل پلاستکی تولید کنیم اونم از راه آب کردن قوطی های شامپو و تکه های آفتابه شکسته و ...یه دونه قوطی شیرخشک که همیشه جزو وسایل اصلی و در دسترسمون بود را روی یه مقدار آتش گذاشته بودیم و می خواستیم ذوبش کنیم و باهاش وسایل پلاستیکی بسازیم حالا با کدوم قالب و کدوم دستگاه تزریق پلاستیک خودمم نمی دونم.

یادمه یه خانمی که از اونجا رد میشد یه بار با توجه به بوی گند ذوب پلاستیک گفت"سُن نکِری خُنّاق گیریان"یعنی این کارا را نکنی خناق می گیری هان که ماهم بلافاصله رفتیم از مادر دوستمون پرسیدیم خناق یعنی چی و...البته ازین کار هم چیزی جز چند بار سوختن دست و لباسمون چیزی دستگیرمون نشد و مثل طرح آبرسانی مون ناقص موند...

ادامه داره...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/6/20:: 11:15 صبح     |     () نظر

وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم یه معلم داشتیم که یه دوربین عکاسی داشت.یه دوربین به قول معرف لوبی تل که داشتن یکی ازون دوربین ها از رویاهای من بود که البته هرگز بهش نرسیدم.

خوب طبق معمول که همیشه معلما با بعضی از بچه ها بیشتر دوست بودند مرتب با اون بچه ها بیرون می رفتند و عکس هم می گرفتند و فقط با دیدن اون عکسا آه و حسرت عکس و دوربین بود که تو دل من بیشتر میشد.

اینکه حالا دلیل این کار اون معلم چی بود و اونا کی بودند بماند ولی تو اون کلاس حتی یه عکس دسته جمعی یادگاری هم از همه ی همکلاسی ها نگرفت.

داشتن یه دوربین عکاسی ازون روزها برا من یه آرزو شد.یادمه دقیقا قیمت یه دوربین عکاسی اون روز ها هفت صد تومن یعنی هفت هزار ریال بود که البته مبلغ زیادی بود سال 56  .کرایه اومدن تا اصفهان هم ده تومن بود.با خودم حساب کرده بودم که اگه 720تومن پول داشته باشم کرایه رفت و برگشت اصفهان و خرید یه  دوربین را دارم برا همین مرتب با گریه و ناله می گفتم هفتصدوبیست تومن پول می خوام که البته هرگز جور نشد.

گذشت تا بالاخره بزرگتر شدم ولی حسرت یه دوربین عکاسی همچنان به دلم مونده بود.سال 63یکی از اقوام به مکه رفت و منم با زبون بی زبونی ازش خواستم که یه دوربین برام بیاره.با توجه به پیرمرد بودنش نتونستم هیچ جور بهش بگم که دوربین لوبی تل بیاره شایدم علتش این بود که روم نشد مستقیما به خودش بگم بیاره.خوب ایشون هم لطف کرد و بعد از برگشتن از مکه دوتا دوربین آورد یکی برا من و یکی برا پسرش.

متاسفانه لوبی تل نبود و یه دوربین کانن110 بود ولی هرچی بود دوربین بود.خیلی خوشحال بودم که منم یه دوربین دارم و ازون زمون عکس گرفتنای من شروع شد.دوربین خوبی بود ولی ازینکه تنظیمات سرعت و دیافراگم و فاصله نداتشت یه کم دلگیر بودم.بالاخره با توجه به اینکه کفش کهنه در بیابان نعمت است با همون دوربین مدتها ساختم و عکس گرفتم.

مثل الان نبود که فوری با دوربین یه عکس بگیری و بلافاصله بتونی تو خونه یا همون حسن آباد چاپش کنی.چاپش هم حال و هوای خاصی داشت.وقتی فیلم دوربین تموم می شد که گاهی دوسه ماه هم می کشیدباید صبح اول وقت می اومدی پای مینی بوس و با کلی گردن کج کردن می دادیش به یه راننده ها تا برا ظهور و ثبوت به اصفهان ببره.قند تو دلم آب می شد تا اینکه پس فرداش یا هفته بعد بشه و عکسا از اصفهان بیاد.حس وحال عجیبی داشت.گاهی از بیست و چهارتا فیلم فقط هفشتاش در اومده بود یا خوب در اومده بود که کلی حالگیری میشد.

یادمه هزینه چاپ یه عکس نه در دوازده برا مدتهای زیادی 45 ریال بود که یه فیلم دوازده تایی چاپ و ظهورش حدود شصت تومن میشد.شاید من تنها پولی را که داشتم از وقتی که دوربین دار شدم همه را خرج عکس و فیلم می کردم.

خلاصه مدتها گذاشت و با همون دوربین کانن 110ساختم تا اینکه تو دبیرستان به جبهه رفتم.البته از بس دوربین را دوست داشتم یا شایدم نمی دونم بردن دوربین به جبهه امکان پذیر نبود به جبهه نبردمش.وقتی از جبهه اومدم بعد از چند روز استراحت برا تسویه حساب به اصفهان برگشتم.بعد از تسویه حساب یادمه دقیقا 6400تومن برا سه ماهی را که جبهه بودیم بهمون دادند.منم امونش ندادم و رفتم چهار باغ و یه دوربین عکاسی یاشیکا جی اس ان خریدم که تقریبا همون حدود شش هزار تومن شد.

از یه طرف خوشحال بودم که یه دوربین یاشیکا دارم و از طرفی نگران اینکه تو خونه چطور بگم همه حقوق سه ماهم را دادم یه دوربین گرفتم ولی همه ی جوانب را به جون خریدم و با دوربین اومدم خونه.بعد هم دوربین قبلیم را به مبلغ1500تومن به یکی از دوستام فروختم.حالا دیگه یه دوربین خوب داشتم ولی بازم از یه چیز دلگیر بودم.این دوربین تنظیم فاصله و سرعت و دیافراگم داشت عکسای خیلی خوبی هم می گرفت ولی لنز نمی خورد و من چون عاشق عکاسی بودم دوست داشتم با لنزهای مختلف عکس بگیرم بازم دلگیر بودم ولی دلم را به بقیه مزایاش خوش می کردم.

تا سالها اون دوربین را هم مثل یه کالای عتیقه و پرارزش نگهش داشتم ولی نهایتا به اصرار یکی از دوستان بهش فروختم و دیگه ازون به بعد نه تنها دوربینی نگرفتم بلکه دیگه اصلا حس و حال عکس گرفتن هم ندارم.البته تو دوران دوربین دار بودنم عکسای یادگاری بسیار زیادی گرفتم که الانم همه شون را با نگاتیوهاشون دارم و گاهی جهت تجدید خاطرات بهشون نگاه می کنم و میگم که:


ای عکس نشان روی ماهی بودی
بر تازه جوانی ام  گواهی    بودی
من پیر شدم ولی جوانی تو هنوز
حقا که رفیق  نیمه راهی  بودی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/6/8:: 11:3 صبح     |     () نظر

کوچک که بودم علاقه ی شدیدی به شبیه(تعزیه) داشتم.(به اصلاح محلی شِبیshebi)شایدعلتش نبودن هیچ هنرنمایشی در حسن آباد بود.شایدهم نوعی سرگرمی کودکانه یا ...

البته تنها هنر نمایشی تو حسن آباد فیلمهایی بود که گاهی می آوردند و تو محلی به نام باغچه حاجی کریم که الان تبدیل به مدرسه شده نمایش می دادند و مردم می گفتند امشب سیم نما درسته یعنی سینما میارند.باتوجه به صغر سن بنده درست نمی دونم که آیا واقعا از طرف ارگان خاصی یا با منظور خاصی می اوردند یا نه.فقط اینا میدونم که گاهی وقتا که فیلمای آموزشی بهداشتی را می آوردند جهت جذب ملت فیلم ندیده چندتا فیلم دیگه را هم نمایش میدادند.

همیشه در حسرت دیدن سیم نما اونم از نوع حسن آبادیش بودم ولی هرگز موفق به این کار نشدم. علتش جالب بود اون عرق مذهبی که توخانواده های حسن آبادی بود و می گفتند هرکس بره این فیلمها را ببینه میره جهنم.یه بار هم که تصمیم کبرا گرفتم که با یکی ازپسرهمسایه ها که کمی از من بزرگتر بود برم سینما و همه ی عواقب اخرویش را هم پذیرفته بودم بازم از طرف بزرگترا منع شدم .حتی تو حسن آباد داشتن تلویزیون هم ممنوع بود وکسی جرات نداشت تلویزیون داشته باشه البته برق هم که نبود .بگذریم که از مطلب دور شدم.
ماه محرم که میشد سرگرمی خوبی داشتیم.تا مدرسه ها تعطیل میشد یا مستقیم از مدرسه به کوچه حسینیه میرفتیم یا به منزل می رفتم و کیفم (البته فکرنکنم کیفی که در کار بود)یا همون کتابام را میذاشتم و میرفتم شِبی.بیشتر اوقات یه مقداری از نون در صورت در دسترس بودن توی جیبمون می تپوندیم و حتی بعضی از بچه ها چندتا قند می آوردن تا وسط شبی بخورند.اونا وضعشون بهتربود.

باتوجه به اینکه هم صبح میرفتیم مدرسه و هم  بعدازظهرگاهی تو زمستونا اولای شبیه را ازدست می دادیم.تو حسینیه دوسه نفر چوب بدست بالا سرما بچه ها بودند که کسی جرات نفس کشیدن هم از ترسشون نداشت و اگه حرف میزدی بی هوا با چوب تو سرت می زدند.

سمت شمالی حسینیه یه صفه یا همون سکو داشت که فرش هم شده بود وجای از ما بهتران و شاید ارباب و یا مهمانهای غریبه بود.گاهی هم منت سر معلمای غریبه که برا دیدن تعزیه می اومدند می ذاشتند و اونجا جاشون می دادند.من همیشه آرزو داشتم یه روزی بتونم ازون محل تعزیه را تماشا کنم که البته هیچ وقت میسرنشد.البته نشستن  اونجا همچین بی درد سر هم نبود چون وسط تعزیه که گاهی طلب می کردند باید باصطلاح مبلغ بیشتری را می سرفیدی!

تعزیه برا ما اسمهای خودش را داشت.مثلا به تعزیه امام حسین(ع)شِبی شیر و به تعزیه امام رضا (ع)شِبی باغچه چی می گفتیم.شبی القوزی و خیبری و مختار هم بود که ما البته با توجه به ماهیت طنز بودنش اونا را بیشتردوست میداشتیم.مخصوصا با تکه اندازی های مرحوم حاج حسین شکراله تو اون قلعه خیبر و با اون لوله ای که بعنوان دوربین توش نگاه میکرد.

وسط حسینیه یه ساختمان کوچک یا به قول حالایی ها یه سازه ی کوچک بود که با اصطلاح محلی بهش کلکkalakمی گفتند.در سمت شرقی حسینیه یه محل به نام تیمچه بود.همون انبار وسایل تعزیه از قبیل شمشیرو سپر و لباسهای تعزیه خونها .خیلی دوست داشتم حتی برا یه بار هم که شده داخل اونجا را ببینم ولی انگار نوعی ورود ممنوع بود برا بچه ها جز برا اونا که عربچی(بچه هایی که بعنوان سیاهی لشگر سپاه شمر همراهی می کردند که البته اینم پارتی می خواست درست مثل بازی کردن تو سریالهای امروزی)می شدند.

چندتا از شِبی ها را به علل مختلف دوست داشتم.شبی امام حسین(ع) بیشتر به خاطر سلطان قیس و اون لباسهای شیک و عینک دودی و کراوات همراهان سلطان که من همیشه فکر می گردم که اینا هم از وسایل خودحسینیه هست ولی بعدفهمیدم که این لباس  عینک و کراوات را خودافراد باید می آوردند و حسینیه جز همون لباسهای کهنه و مندرس چیزی نداشت.

شبی امام رضا(ع)را بخاطر باغچه چیش و آتش زدنش دوست داشتم  و شبی القوزی و خیبری هم که سرتاسر طنز خودساخته تعزیه خوانها بود.شبی مختار هم بخاطر بارگاهی که می ساختند و قالی آویزون می کردند دوست داشتم.البته بیشتر بخاطر اینکه دشمنان امام حسین (ع) را هم می گرفتند و می کشتند به نوعی حس انتقامجوییم را ارضا میکرد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/5/26:: 9:55 صبح     |     () نظر

رفتن به شهر(اصفهان)تقریبا آز ارزوهای خیلی از ما بچه ها بود.خوب تقریبا دلیلی نداشت که جز برا عکس کلاس پنجم گرفتن که با توجه به نبود عکاسی در حسن آباد از واجبات بود بچه ای به شهر بره.

در موردعکس کلاس پنجم و رفتن شهر یه خاطره نوشتم ولی تو این قسمت میخوام از دید دیگه ای شهر رفتن را بنویسم.

هرچند از اون روزایی که مردم پشت کمپرسی های حمل کود حیوانی و انسانی می نشستند و به شهر می رفتند من تجربه ای ندارم وفقط شنیدم ولی از شهر رفتن با مینی بوس خاطرات زیادی دارم.

مثل الان چندتا اتوبوس و مینی بوس نبود که هر روز صبح به اصفهان بره.دوتا مینی بوس بود که صبحها به فاصله ی کمی از هم به سمت اصفهان راه می افتاد و اگه کسی به مینی بوس نمی رسید باید تا فردا صبح صبر می کرد.خوب معلوم بود که با این تعداد کم ماشین جای ما بچه ها اگر هم قسمت مون شهر رفتن میشد رو صندلی مینی بوس نبود. اگه خیلی شانس می اوردیم روی یه فیلترکهنه هوا یا چهار پایه که وسط مینی بوس بود می تونستیم بشینیم.

اگه قرار بود به اصفهان بریم مثل اونایی که بخواند سفر قندهار برند کلی خوراکی برمی داشتیم البته نه کیک وشکلات و بیسکویت و...بلکه یه مقدار نون و اگه گوشت کوبیده ای از شب مونده و بود و فوقش یه مقدار کره که روی نون مالیده شده بود.یکی از نکات خیلی زجراور وآزار دهنده بد ماشینی بود.تقریبا اکثر افراد این مشکل را داشتند و تا سوار مینی بوس میشدند و یه کم حرکت می کرد استفراغ می کردند که بوی ترشی عجیبی توی ماشین می پیچید که بقیه را هم وادار به این کار می کرد.

البته این کار گاهی باعث طنز و خنده هم میشد.مثلا یادمه یه بار میرزا اسداله تا یه نفر استفراغ کرد کلاهش را برداشت به شوخی گفت:رو یونون کی حیفو بدرد خرو وه( بریز تو اینجا حیفه بعدن میشه استفاده کرد)(خداعمرش بده).

یه آشنا داشتیم که به توصیه افراد نادان برا رفع این مشکل قبل از هر سفر به دخترش روغن سوخته ماشین می داد تا بد ماشینیش برطرف بشه بیچاره شانس آورد که این کار منجر به مرگش نشد.من فقط یکی دوبار اول بد ماشین بودم ولی بعدش فقط تا سوار مینی بوس میشدم یا اصلا مینی بوس میدیدم سرم به شدت درد می گرفت ونوعی بوی خاص احساس می کردم که بهش حساس بودم و باعث سردردم میشد و همیشه این مسئله باعث میشد که از شهر رفتن زجر بکشم.

 معمولاتا مینی بوس حرکت می کرد یه نفر مسن تر شروع می کردبگه برای سلامتی فلان و...صلوات و معمولا سه بار خلق الله را با عناوین مختلف البته در هر دوره وادار به صلوات فرستاندن می کرد البته این کار چند بار تا رسیدن به شهر تکرار میشد مخصوصا هنگامی که به رودخونه حسین آباد می رسیدند که وصفش را قبلا گفتم.

جاده حسن اباد تا قبل از انقلاب خاکی بود و پنج شش ساعت یا بیشتر میکشید تا به اصفهان برسیم.مقصد بیشتر حسن آبادیها تو اصفهان سبزه میدون بود و هرجا هم کار داشتند باید اول می رفتند سبزه میدون و از اونجا به محل مورد نظر می رفتند.

دوتا گاراژبود یکی گاراژ  نوذری که مخصوص حسن آبادیها بودو یکی گاراژحسن قاسم که مخصوص دستجردیها بود البته بعدها چند سالی حسن آبادیها هم به گاراژحسن قاسم رفتند.انگار آدم تا سبزه میدون و گاراژ نمی رفت احساس نمی کرد شهر رفته.برگشتن از شهر هم شاید کمی سخت تر بود .

معمولا ما زودتر می رفتیم جا می گرفتیم و کلی تو اون گرما تو مینی بوس می نشستیم ولی اغلب از شانس بد یه خانم که سوار میشد همه به ماها که کوچکتر بودیم نگاه می کردندو التماس دعا داشتند و ما هم بیشتر اوقات خومون را به خواب میزدیم ولی کمتر این حربه موثر واقع میشد و بعد با کلی اکراه جامون راواگذار می کردیم.

البته گاهی اگه شانس می آوردیم زرنگی می کردیم ومی رفتیم صندلی ته مینی بوس که با خیال راحت تا مقصد بشینیم چون تنها جایی بود که از تیررس خانمها خارج بود.

یه نکته جالب و خطرناک این بود که وقتی مینی بوس خیلی شلوغ بود بعضی جوونها می رفتند و رو سقف مینی بوس می نشستند که البته این موضوع را من تو کمال آبادیها دیدم که البته خیلی کار خطرناکی بود.

بدترین خاطره همه ی حسن آبادیها از شهر رفتن همون سالی بود که دو مینی بوس در ده کیلومتری حسن آباد شاخ به شاخ تو هوای مه آلود برخورد کردند و شش هفت نفری که سه تای انها معلمین غریبه بودند که در حسن اباد تدریس می کردند کشته شدند خدایشان بیامرزد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/5/18:: 9:2 صبح     |     () نظر

شاید بعضی از مطالب این قسمت را جسته گریخته تو خاطرات قبلی گفته باشم ولی با توجه به نزدیکی ماه مبارک رمضان شاید خالی از لطف نباشه.

 به چند علت وقتی بچه بودم ماه رمضون را خیلی دوست داشتم .البته نه اینکه الان دوست نداشته باشم.

یکی از مهمترین و شاید مسخره ترینش همون قضیه ی حمام مردانه بود که تو ماه رمضون عصرها یکی دوساعت مونده به افطار مردونه می شد.قبلا گفته بودم که با توجه به نبود امکانات و برق و تاریکی کوچه های حسن آباد رفتن به حمام تو اون صبح زود و تاریک برا من معضل بزرگی بود واین با اومدن ماه رمضون ولو به مدت یک ماه برطرف میشد و باخیال راحت می تونستم عصر جمعه به حموم برم و برا صبح شنبه و مدرسه اماده بشم.

دلیل دوم شربت آبلیمویی بود که هر روز هنگام افطار آماده میشد و هر چند به مقدار کافی و وافی به ما بچه ها نمی دادن ولی تو اون زمانهای خالی از نوشیدنی های رنگارنگ حالایی که با کلاساش و پولدارترهاش کیک و کانادا(نوشابه)می خوردند برای امثال من نعمت بزرگی بود.

سومین دلیل دوست داشتن ماه رمضون سحریهاش بود.نمی دونم چرا اینقدرسحر بیدار شدن را دوست داشتم در حالیکه مجبور نبودم سحر بلند شم و سحری بخورم.سر شب کلی التماس می کردم به مامان بابا که حتما مرا برا سحر بیدار کنند ولی نمی دونم چرا اینکار را نمی کردند یا اینکه وقتی خودشون سحری می خوردند ما را بیدار میکردند یا اینکه بطور تصادفی بیدار می شدیم و دیگه از سفره و سحری خبری نبود و اگه هم بود دیگه لطفی نداشت.

دلیل دیگه ی دوست داشتن ماه رمضون برا من نشستن زیر بازارچه با قدیمی ها و شنیدن تعریف و صحبتهای اونا بود.قبل ازاینکه جسن آباد زیبا و سنتی ودارای اون بازارهای قدیمی به شهر!تبدیل بشه که کاش نشده بود ورودی مسجد جامع یه بازار داشت که خیلی باصفا بود و وقتی تو ماه رمضون اونجا را آب پاشی می کردند و بوی کاه گل بلند میشد فوق العاده خوش و خنک میشد و این تو ماه رمضونا خیلی دلنشین تر بود.

یه دلیل دیگه دوست داشتن ماه رمضون هم برا من این بود که چون تو ماه رمضون مصرف آب کمتر می شد و من مجبور نبودم روزی دو بار با اون وضعی که قبلا گفتم برم آب از قنات بیارم برام دوست داشتنی بود هر چند گاهی رنج یخ خریدن سخت تر از معمول این لذت را ازبین می برد.

ازین حرفا که بگذریم من هم قبل از رسیدن به حد بلوغ شاید یکی دوتا روزه گرفتم که مثل الان توی اوج گرما وتابستون بود.البته اونروزا مثل الان نبود که بچه ها وقتی اولین روزه را می گیرند هدیه و کادو دریافت کنند.شاید تنها هدیه ای که به من دادند اون زمون برا اولین روزه ای که گرفتم یه مقدار بیشتری از شربت آبلیمو هنگام افطار بود و نه از پول خبری بود و نه از هدیه.یادمه روزی که اولین روزه ی عمرم را گرفتم اونقدرپاهام را با آب یخ که ازچاه می کشیدم شستم و اونقدر صورتم را از شدت عطش شستم که کم مونده بود تو اون تابستون سرما بخورم.

 راستی یادم رفت بگم که یه لذت دیگه ماه رمضون هم جرجرونی شب بیست و هفتم بود.اونروزا که نه از پول توجیبی خبری بود و نه خوراکی های فراوان امروزی  دلخوشی داشتیم به اون چیزایی که شب جرجرونی می گرفتیم.هر چند گروه ما خیلی فعال و پررو نبود و فقط هفت هشت تا خونه ی همسایه ها را سر میزدیم ولی گاهی سه چهار تومنی(تک تومن نه هزار تونما)گیر هرکدوممون می اومد که همون روز ده پونزده تا کیک می شدبا هاش خرید.هرچند گاهی بعضی از خانواده ها از بالا هنگام جرجرونی رو سرمون آب می ریختند و کل دریافتی مون خیس میشد یا هنگام تقسیم ماحصل کار گیر بزرگترها می افتادیم و هرآنچه گرفته بودیم از انباردارمون می گرفتندو آخر شب دست از پا دراز تر به خونه بر می گشتیم.....

گذشت اون روزا آسایش نبود و لی آرامش بود فراوان و ما نیز کودکی بودیم بیخبر از همه جا ...خوشا اونروزا...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/5/2:: 9:36 صبح     |     () نظر

قدیما که ایه همه ارتباطات سریع و فراوون نبود بهترین راه خبرگرفتن از عزیزان و دوستان نامه نگاری بود.یادش بخیر اون کاغذنامه هایی که پایینش عکس گل و بلبل کشیده بود و باچه ذوق وشوقی مینوشتیم بعدشم تو پاکی میذاشتیم و یک سکه پنج ریالی هم همراش تو صندوق پست مینداختیم.کلی باید صبر میکردیم تا نامه به طرف مقابل برسه و کلی هم انتظار می کشیدیم تا جوابش بیادوبا چه شوقی می خوندیم.
همونطور که قبلا نوشتم عصرها بعد از اومدن از مدرسه کارم رفتن با اون دوچرخه ی کذایی برا آوردن آب از قنات بود.تو مسیر یه خونه بود که یه مادر پیری در اون خونه معمولا عصرها می نشست  ومردم را تماشا میکرد تا حوصله ش سرنره و گذران عمر کنه.پسری هم داشت که تهران کار می کرد.

گاهی وقتا وقتی از اون طرف رد می شدم صدام میزد و ازم می خواست براش نامه ای که از پسرش رسیده را براش بخونم.منم معمولا می رفتم تو خونه واونم نامه را می آورد براش بخونم.با سواد دوم سوم ابتدایی من خوندن نامه سخت بود ولی از بس جملات نامه ها تکرار ی و کلیشه ای بود بعد از خوندن چند تا نامه حساب کار دست ادم می اومد.

نامه ها معمولا اینطور شروع میشد.با سلام خدمت....باری عرض می شود اگر از احوالات اینجانب ..خواسته باشید بحمدالله نعمت سلامتی برقرار است و ملالی نیست بجز دوری شما که انهم امیدوارم به زودی زود دیدارها تازه گردد.بعدش یه قسمتی داشت که اگه سفارشی در خواست پول یا لباس یا نون و...چیزی دیگه بود می نوشتند و آخرش هم قسمت به اصطلاح دعا سلام بود.

باید اسم یکی یکی ازافراد ابتدا اقوام بعد همسایه ها و بعد اشنایان را می نوشتی و به هرکدام جداگانه سلام می رسوندی مثلا عباس دایی رضا با خانواده  سلام می رسانم.حسن عمو محمد با خانواده سلام می رسانم و به این ترتیب تا آخر و وای به حال اون موقعی که اسم یه نفر از قلم می افتاد بعدا گله می کردند که مرا از یاد برده چون معمولا وقتی نامه ای می رسید به هم دیگه می گفتند و اگه هم خصوصی نبود براشون می خوندند .

 تازه آخرش هم می نوشتند همه ی از قلم افتادگان را سلام می رسانم.بعدش هم معمولا یه شعر که به فراخور حال طرف عاشقانه یا غمگمنانه بود  اخرش می نوشتند مثلا:ای نامه که می روی به سویش   ازجانب من ببوس رویش البته اگه معذورات اخلاقی اجازه می داد.

خوب بگذریم و بریم سر اصل قضیه...خوندن نامه برا من کار زیاد جالبی نبود.یکی از دلایلش کم سوادی من بود یکیش بد خطی نامه ها و مهمتر از همه این بود که اون خانوم یه ضبط صوت هم می ذاشت تا صدای منو که نامه می خونم ضبط کنه و بعدش گوش بده تازه باید براش جواب نامه را هم می نوشتم و مهمترو سخت تر از همه نوشته ی خودم را هم براش می خوندم و اونم ضبط می کرد و اینا کلی از وقت منو می گرفت.

یه اتفاق جالب که یه بار افتاد این بود که آخر نامه نوشته بود یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور........وقتی نامه را خوندم به اینجاش که رسیدم باتوجه با اینکه زمینه ی قبلی این شعر  را نداشتم و به صورت شعر هم ننوشته بود یعنی پشت سر جمله قبلی بود خوندم که میگه یوسف گم گشته ولی ناراحت نباش بر می گرده . ازش پرسیدم این یوسف کیه؟میشناسیش؟اون خانم هم کمی هاج و واج فکر کرد و گفت فکر کنم اشنای فلانی هست  البته چیزی به روی خوش نیاورد بعد که ادامه ی نامه را خوندم فهمیدم چه گندی زدم یا به قول حالایی ها چه سوتیی دادم و از قضیه رد شدم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/4/18:: 9:28 صبح     |     () نظر

نمی دونم چرا از روزهای اول زندگیم که خودما شناختم رابطه ی خوبی با حیوانات نداشتم.منظورم این نیست که ازشون بدم میومد یا اونا را اذیت می کردم بلکه منظورم اینه که نمی تونستم یا می ترسیدم اونا را مثل بقیه لمس یا نوازش کنم یا حتی با دست بگیرمشون چه از یه کبوتر گرفته باشه تا گربه و خرگوش.

اصلا تماس با حیوانات برام چندش آور بود.یه دوستی داشتم تو دوران ابتدایی که همیشه تو خونه شون کبوتر و مرغ و حتی گنجشک داشت.همیشه باچند تا ازدوستان دیگه همراش میرفتم سمت کهنه قناتهای خارا و دست می کرد توی لونه های گنجشکا و به قول خودمون پرنده در می اورد و می ریخت توی یقه ی پیرهنش و می اورد بالا ولی من حتی یه بار هم نتونستم دست به یه گنچشک بزنم و البته الانش هم همینجورم.

البته این دوستم همینطوری گردن گنجشکها را می گرفت وسرشون را می کند و بعد کبابشون می کرد و می خورد..ولی من یه بار هم که هوس کردم یه گوشت گنجشک بخورم اونم با ذبح شرعی دلم نیومد تا سرش را ببرم همه ی شرایط ذبح را فراهم کردم.حتی به خواهرم گفتم من می گیرمش تو سرش را ببر ولی نتونستیم و آخرش انجام نشد.

خلاصه اینا که گذشت ولی بعدها که یه کم بزرگتر شدم باید تو صحرا به بابام کمک می کردم و یکی از وسایل نقلیه قدیم هم که خر بود.من اساسا از خر می ترسیدم.همیشه با احتیاط خاصی از بغل خرها رد می شدم تا مبادا جفتکی نثارم نشه و مثل اینکه خرها هم با همه ی خریتشون می فهمیدن که من میترسم بیشتر جفتک پرونی می کردند.

 چون وقتی بقیه از کنارشون رد می شدن مشکلی براشون پیش نمی اومد.

تو اون دوران تنها کاری که از من بر می اومد تو کشاورزی با خر انجام بدم رفتن دنبال خری بود که بار حمل می کرد اونم تازه با خورجین که دو طرفش قرینه بود و نمی افتاد وای بحال اینکه بوخچه کخ(کاه) روش باشه .

البته با توجه به سابقه ی درخشان من در برخورد با حیوانات کمتر این مسوولیت به من محول می شد.

وقتی می دیدم بچه های دیگه حتی سوار خر لخت هم میشند و باهاش به قول معروف تاخت می رند ارزو می کردم منم می تونستم اونجوری خر سواری کنم .من اگه سوار خر هم میشدم اونقدر محکم به اصطلاح قوچ پالون خر(قسمت برجسته ی جلو پالون خر را قوچ پالون می گند) را می گرفتم که بعضی وقتا در اثر عدم توانایی کنترل تعادل با خود پالون می افتادم.

وای به حال موقعی که سوار خر بودم و خر تو مسیرش به یه توده ی انبوهی از پَقَر(فضولات خر) برخورد می کرد خوب طبق عادت مرسوم خر می رفت تا بو بکشه فضولات هم نوع خودش را و من بودم که از روی خر و از ناحیه ی گردنش سرازیر به پایین می شدم.

فاجعه بار تر این بود که تو مسیر به یه خر دیگه برخورد کنه.کلی گوشت بدنم آب میشد از وقتی که یه خر را درمقابل و چند متری میدیم تا از کنار خر رد بشه و همچین به هم می پیچیدند و جفتک پرونی می کردند که بیا و ببین.

تو این میون پدر بزرگم یه خر نحیف داشت که خیلی اروم و بی آزار بودوباب سوار کاری من بودکه اونم دوتا مشکل داشت .

یکیش این بود که از آب می ترسید و اگه می کشتیش هم از جوی آب و محل مرطوب رد نمیشد.

دومش این بود که از محل اسفالت یا سیمانی شده هم رد نمی شد البته خوبیش این بود که اون زمون کوچه ها آسفالت نبود و فقط از تو دالون بعضی خونه ها که اسفالت و موزائیک بود رد نمی شد.من اگه گاهی هم سوار خر شده باشم با طیب خاطر فقط با همین خر نجیب بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/4/1:: 10:30 صبح     |     () نظر