سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حاجت به مؤمن برد چنان است که حاجت خود به خدا برده و آن که آن را به کافر برد چنان است که از خدا شکایت کرده . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

وقتی اومدم حسن آباد باید دنبال کار می رفتم.پایان خدمت داشتم.طرح را
هم به اصطلاح گذرونده بودم و یه فوق دیپلم پرستاری هم داشتم.هرچنداز
کارپرستاری و بیمارستان خوشم نمی اومد ولی مجبور بودم برم برا کار.دوسه
روز را استراحت کردم تا حال و هوام عوض بشه.

یه روز به اصفهان
رفتم و رفتم دانشگاه علوم پزشکی اصفهان.اول کار به فکر آشنا بودم ولی
با توجه به اینکه بازار کار اون وقتا به این خرابی نبود بدون همکاری کسی
رفتم به کارگزینی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان.یه آقایی مسوول کار
گزینیش بود.بهش ماجرا راگفتم وخیلی ساده بهم گفت یه درخواست بده
با فتوکپی مدارکت.

باور نمی کردم به این راحتی کار پیدا کنم.بلافاصله
همون روز مرا به دفتر پرستار دانشگاه که تو ساختمان مجاورش بود
فرستاد برا تعیین محل خدمت.اونجاکه رفتم خانمی که مسوول این کار
بود گفت برا  بیمارستان امین بخش اطفال نیاز هست و برا بیمارستان
امید یا سیدالشهدا.اصولا حوصله بخش اطفال  راکه نداشتم و از امید هم
به خاطر شرایطش دل خوشی نداشتم.بنابر این به اون خانم گفتم تازه ازطرح
اومدم و باید برم دوهفته ای را استراحت کنم و برگردم.رفتم بازم حسن
آباد.

بعد از دوهفته برگشتم همونجا.بهم گفت با توجه به اینکه حسن
آبادی هستی بیمارستان فارابی هم تو مسیرت هست میخوای بری فارابی؟
هرچند ذهنیت یه بیمارستان روانی از فارابی داشتم ولی قبول کردم ومرا
فرستاد به بیمارستان فارابی.ودرمهرسال 71بودکه شروع به کار کردم با
مدرک فوق دیپلم پرستاری در بخش اورژانس روانپزشکی.جالب بوداصلا
نمی دونستم استخدام یعنی چی وچه جور استخدامی هستم فقط میدونستم
رفتم سرکار.

حقوقم اولای کارزیرده هزارتومن بود که البته حقوق کارمندی
همین حدود بود.خوشبختانه مسوولین بیمارستان باهام همکاری خوبی
داشتند و می دونستند برا کنکور درس می خونم از نظر شیفت باهام کنار
می اومدند والبته همکارای خوبی هم داشتم که اگه دیریا زود می رسیدم
هوای کار را داشتند.

یه مشکل دیگه که یادم رفت بگم مشکل مسکن تو
اصفهان بودکه باید حل می شد.مجردی خونه گرفتن نه امکان پذیربود
ونه پس هزینه ش برمی اومدم.مونده بودم چکار کنم با مشکل مسکن.
هنوز عروسی نکرده بودم و همچنان عقد بودم.می خواستم هرجورشده
قبل از اینکه درگیر زندگی بشم دانشگاه قبول بشم.اون زمون کمترکسی
تو اصفهان خونه و فامیل داشت.منم یه دایی داشتم که سالها بود اصفهان
بود و خونه ی کوچکی هم داشت ولی زیاد با هم رفت و آمد نداشتیم.مادرم
پیشنهاد خونه ی اونا را داد .فکر نمی کردم قبول کنه ولی شکر خدا قبول
کردو شدم مستاجرشون.با حل مشکل مسکن و کار گفتم بهتره برا اطمینان
خاطر یه سری کلاس کنکو ر هم اسم بنویسم و برم کلاس کنکور. و این
کار را کردم   تو آموزشگاه امید برا کلاسهای فیزیک شیمی ریاضی ثبت
نام کردم البته بازم کنکور دو مرحله ای بود و برا دروس عمومی سال
چهارم فکر کنم....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/3/31:: 10:3 صبح     |     () نظر

پس از چندتا خاطره کودکی برا تغییر ذائقه بازم برمیگردم به خاطرات بعد از دانشگاه مرحله اول

 

با کار کردن در اورژانس دوران طرح خودم را می گذروندم.بهرحال
باید این  دوره به هرصورت تموم می شد.پنجاه و هفت روز پشت سر
هم بدون مرخصی و برگشت به اصفهان ادامه کار دادم.فقط برا مرحله
اول کنکور1371به اصفهان اومدم و برگشتم.خیلی ازکنکور و نتیجه
احتمالی که می گیرم خوشحال و مطمئن بودم.هرچند همچنان غم بیماری
پدرم و اینکه هر روزحالش بدتر می شد زجرم می داد.

به دهدشت برگشتم
و شروع کردم برا مرحله دوم کنکور درس بخونم.با نتیجه ی خوبی که با
رتبه ی زیر صد تو منطقه دو گرفته بودم بیشتر تشویق به خوندن شدم و
مطمئن بودم که قبولیم صد در صده ولی چند مسئله باعث شد که چرخ
روزگار به میل من نچرخه.پس از برگشت به دهدشت اشپزخانه بیمارستان
جهت تعمیر تعطیل شد و بجای غذای آماده جیره ی خشک به ما می دادند
ناچار بودیم خودمون غذا بپزیم که خوب البته ازون جماعت ده دوازده
نفری پانسیون کسی آشپزی بلد نبود و این مسئولیت گردن من افتاد که
اولش ساده بود ولی کلی از وقتم را میگرفت.

چند روز  که گذشت احساس
کردم دلم درد می کنه اول محلش نذاشتم ولی کم کم بیشتر می شد.یه شب
که دردش زیاد تر شد رفتم به دکتر جراح بنگلادشی بیمارستان گفتم قضیه
را برام آزمایش نوشت و هرچند صد در صد مطمئن نبود و لی گفت احتمال
آپاندیسیت زیاد هست و اگه بخواهی عملت می کنم.جالب اینکه اون دکتر
ماموریتش تو ایران تموم شده بود و بارو بندیلش هم بسته بود و صبحش باید
برا رفتن به کشورش به شیراز می رفت .

ساعت دوازده شب بود که برا
عمل اپاندیس به اتاق عمل رفتم.وقتی بیدار شدم صبح بود و انگار از یه
خواب عمیق بیدار شده بودم.درد داشتم و از راه رفتن می ترسیدم که یه
وقت نکنه بخیه ها باز بشه.یه شب خوابیدم و بعدش به پانسیون رفتم.دو
روز هم اونجا موندم که البته دیگه نتونستم درس بخونم.به بچه های اونجا
هم گفتم اگه احیانا کسی زنگ زدبهش نگند عمل کردم تا نگران نشند.

بعد
ازین دو روز رفتم دوهفته مرخصی استعلاجی البته با پارتی گرفتم  چون
یه هفته بیشتر نمی دادند و دو هفته هم مرخصی و جابجایی شیفت انجام دادم
و به حسن آباد برگشتم.از 45روز مدتی که برا مطالعه برا مرحله ی
دوم  داشتم یه ماهش اینطوری از دستم رفت و فقط تونستم 15روز برا
مرحله دوم درس بخونم تازه مرحله دوم درسها تخصصی بود و همین باعث
شد سال 71تو کنکور قبول نشم البته هر رشته ای را نمی خواستم فقط
قصدم دندونپزشکی بود حتی پزشکی را هم به خاطر اینکه مدتها پرستار
بودم و درگیرش بودم نمی خواستم.

اومدم حسن آباد و این مرخصی یک
ماهه باعث شد که فشارخانواده برا اینکه ازدواج(عقد)کنم بیشتر بشه آخه
تقریبا همه هم کلاسی ها حتی تو دوران دبیرستان ازدواج کرده بودند و
بعضی شون بچه هم داشتند...

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/3/17:: 10:55 صبح     |     () نظر

نمی دونم چرا یه بیمار هایی اون قدیما بود که نه تنها الان خبری ازش نیست
بلکه کسی شاید دیگه الان اسمش هم به یادش نباشه.

یکیش جسمی بود
و چشم را درگیر می کرد که بهش می گفتند تورک یا فلانی تورک در
اورده یکیش هم بیشتر روحی روانی بود که می گفتند یارو ترسیده.برای
هرکدومش هم یه راهکاری داشت که می گم .

برا درمان تورک که هر
چی سعی می کنم نمی تونم اصطلاح درمانیش را به فارسی برگردونم پس
خودش را می نویسم می گفتند  "تورکُش دِتُکنیم"وبرای کسی هم که ترسیده
بود میگفتند "ترسُش وی چینیم"یعنی ترسش را ورچینیم.

خوب منم
تا یادمه چند بار تورک زدم ولی کارخودم به ترس ورچیدن نیفتاد هرچند
چند باری شاهد ترس ورچیدن از دیگران  بودم.

اول تورک
احتمالا یه حالت التهابی قرمز رنگ تو چشم بود که همراه سوزش و خارش
بود وباید "دِتُک نَهَ"می شد.روش کار جالب بود.بازم وقت خاصی داشت
دم غروب و البته شخص خاص.خودم دوسه باری که کارم بهش افتاد به
این روش عمل می کرد که یه کاسه آب برمی داشت و نمی دونم مرا رو به
قبله وامی داشت یا خودش رو به قبله و سوره انشراح(الم نشرح لک..)
را به آبها می خوند و می ریخت پشت سرم.فقط باید دم غروب آفتاب
می بود تا اثر کنه.

یه پیرزن نزدیک خونه ما بود که تنها زنی بود که اون
زومونا تو حسن آباد سوادخوندن قران را داشت که البته عجیب هم بود برا
مردم که یه زن قاری باشه و اون این کار درمان تورک را انجام می داد.


واما اگه یه نفر به اصطلاح ترسیده بود البته بزرگ و کوچک هم نداشت باید
ترسش ورچیده می شد.اینم راه و رسم خودش را داشت.شخص سواد
دار نمی خواست ولی هرکسی هم این کار را بلد نبود.این جالب تر بود
بچه را می بردن پیش طرف که حتمن زن هم بود وقتش هم که خوب معلومه
دیگه دم غروب .خودم چند بار دیدم.یه کاسه کوچیک را لبالب از خاکستر
پر می کرد بعد با یه چاقو چند خط روی سطحش که صاف شده بود می کشید
و در حالیکه روش را با یه پارچه پوشونده بود روی جاهای مختلف بدن
شخص ترسیده می ذاشت و همزمان می خوند چین چین ترسشا ورچین
این کار را چند بار تکرار می کرد تا ترس طرف ور چیده بشه!

حالا باز
تورک و قران و دعا یه چیزی ولی این یکی دیگه واقعن مسخره بودهرچند
خیلی ها بهش اعتقاد داشتند و شاید قدیمی ترها هنوز هم داشته باشند
...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/3/6:: 10:48 صبح     |     () نظر

دوران کودکی ما نه ای میلی بود ونه مبایلی ونه تلفنی که مردم از همدیگه
خبردار بشن .خیلی که هنر می کردند اگه یه آدم سواد دار داشتند می تونستند
از طریق یه نامه از کسی خبری بگیرند یا خبری بدند.

نه پیک موتوری بود
و نه آژآنسی و نه وسیله شخصی که همیشه در دسترست باشه.اگه قرار
بود خبری برسه مشکلات خاص خودش را داشت.برا همین کار ما بچه
های دیروز ی در اومده بود.

یکی از اضافه کاریهای!ما رفتن به قاصدی
بود.نمی دونم چقدر این کلمه قاصدی برا بچه ها مفهومه ولی کار ی بود
که ما هم به لحاظی دوست داشتیم وهم نه.ازونجا که بعضی قاصدی ها
شاگردونه داشت دوست داشتیم وازونجا که بعضی وقتا حالشا نداشتیم زیاد
علاقه ای به این کار نداشتیم.

اون وقتا که یه کم صمیمیت ها بیشتر بود
مثلا گاهی ظهرها که زن خونه ماستها را با خیگ!میزد و دوغ و کره
درست می کرد به فکر همسایه ها هم که گاونداشتند بود و اغلب یه کاسه
دوغ که تازه گاهی کمی کره (یه گُندیچی)هم توش بود برا همسایه
میفرستاد و بردنش با ما بچه ها بود.

اغلب وقتی این محموله را به خونه
همسایه میبردیم اونم  یه مشت نخودچی یا کشمش یا اگه وضعشون خوب
بود بیسکوییتی چیزی به ما بعنوان شاگردونه می داد که ما دلخوشی مون
به همین بود گاهی هم که می رفتیم به بهانه ای یه کم تعلل میکردیم تا شاید
شاگردونه برسه ولی دست از پا درازتر برمیگشتیم.

اغلب مادرا وقتی بچه
ای را برا قاصدی می فرستادند حتما هنگام رفتن بهش می گفتند"یاد وانشو
اول سلام کی یا سلام یاد وا نشوو)یعنی یادت نره سلام کنی.

البته رسم خوبی که قبلابود
این بود که معمولا کسی کاسه ی اهداییات همسایه را خالی برنمی گردوند
واغلب چیزی داخلش میذاشت یا با همون شاگردونه لطف همسایه راجبران
می کرد.

کِلاواگیری(کلاه برداشتن یا کلاه برداری!)که من البته وجه
تسمیه ش را نمی دونم هم یه کار دیگه ی ما کوچکترا و البته گاهی بزرگترا
بود.این یکی تو مواردی بود که یه نفر می خواست از سفر باید و اگه
کسی به طریقی خبردار میشد که مسافر همسایه یا اشنا داره از سفر میاد
فوری بعنوان اولین خبر دهنده می رفت و به قول خودمون کلاواگیری میکرد
که البته میزان هدیه ی دریافتیش از شاگردونه بیشتر بود و بستگی به
میزان محبوبیت مسافر طول مدت سفر مسافر و میزان دور بودن مسافر
داشت.

خود من زیاد ازین مقوله ی کلاواگیری فیضی نبردم ولی گاهی
قاصدی و شاگردونه نصیبم می شد.بگذریم که الان دیگه حتی یه لیوان
آب هم کسی مفت و مجانی دست کسی نمی ده و همسایه ها فراموش شده
هستند و شاید به خاطر همینه که به قول بعضی قدیمیا برکت از خونه ها
رفته.از طرفی دیگه با این همه ارتباطات همه از جیک و پیک هم خبر
دارن و هر مسافری را تو هر مرحله از سفرش میشه به راحتی رصد کرد...



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/27:: 7:55 صبح     |     () نظر

شاید الان کسی از سرکتاب(دیم کتاب) و دعانویسی به اون صورت
اطلاعی نداشته باشه.البته دعانویسی الان هم گاهی در مقیاس وسیع
و البته گاهی هم با شیادی انجام میشه که تلویزیون هم نشون میده ولی
قدیم ترها تو حسن آباد برا خیلی از مشکلات سرکتاب و دعا نوشتن رسم
بود.

تا یه بچه مریض می شد فورا براش سرکتاب بازمی کردند و دعا می نوشتند
دوسه نفری هم بودند که البته قاری و آدمای کاردرست بودند و معروف
بودند به سرکتاب گرفتن و دعانوشتن.

من باتوجه به اینکه اولاد ارشد بودم
یکی از وظایفم هم هنگام بیماری کوچکترا رفتن خونه ی یکی از دعانویس
ها و سرکتاب گرفتن بود.البته به اصطلاح محلی می گفتند "دیم کتاب
بینیم"برام جالب  بود این قضیه دعا و دیم کتاب.

چیزای زیادی در
مورد دیم کتاب و دعا شنیده بودم که ذیلا می گم.اما در مورد دیم کتاب
معمولا این کار دمدمای غروب انجام می شد هر چند مثل هر کار دیگه
اورژانسهایی هم داشت و گاها می شد نصف شب می رفتیم دیم کتاب ببینیم.


هروقت می رفتم اول اسم شخص بیمار را می پرسید بعد اسم مادرش را
وبعد یه حساب و کتابایی می کرد که بعدا فهمیدم چیه و اغلب هم نتیجه یه
چیز بود.باد اثر و ظفر و چشم زخم و کمی هم سرماخوردگی والبته
گاهی هم می گفتند بچه ی ازما بهتران(اجنه)را اذیت کردی و اونا هم می خواند
تلافی کنند.

یا می گفتند بدون بسم الله آب رو آتش ریختی و جن ها را
ناراحت کردی.یا اینکه بچه را توی پاشنه خوابوندی یا شب زیر درخت
بردیش و پَکُفتِه(اصطلاح محلی برا جن زدگی)شده که البته هرکدوم
دعا ی مخصوص خودش را  داشت.

یادمه یه بار که برا یکی از برادرام
که مدتی مریض بود سرکتاب واکردیم گفت زدی یکی از بچه های جن ها
را کشتی حالا می خواند بچه تون را بکشند ولی یکی شون مسلمون هست
و نمی ذاره(بازم خدا عمرش بده)یا اینکه یه باوری هم که تو حسن آباد
می گفتند این بود که اگه بچه ای زیاد گریه می کرد و هر روز لاغر تر
می شد می گفتند با بچه جن ها عوض شده باید پسش داد.تازه روش
آزمایش هم داشت می گفتند اگه این بچه را تو یه کفه ترازو بذاری و تو
یه کفه دیگه ش تاپاله گاو بذاری بچه سبکتر ازون هست(به حق چیزای
نشنیده)وتازه راه حل هم داشت اگه جواب این آزمایش مثبت بود باید
بچه را می بردید می ذاشتید توی یه آخور تو یه طویله و این ورد را
می خوندید تا با بچه ی خودت عوضش کنند وردش هم این بود
"وِچِه جووُنی تون هاش گیری وِچِه جِشتی مُن هاماش تی"یعنی بچه ی
زیبای خودتون را بگیرید و بچه زشت ما را پس بدید.

البته شنیدم که برا  یه
نفر این کار را کرده بودند که از اقوام بود ولی هیچ وقت نتونستم ازکسی
بپرسم صحت و سقم قضیه را هر چند می دونم قطعا خرافات هست.

یه
چیز جالب هم که اون زمونا تو حسن آباد اکثرا می دونستند و می گفتند
در مورد دعایی بود که یه نفر برا چشم درد نوشته بود و از قضا یا تصادفا
یا در اثر تلقین خوب شده بودو و قتی از رو کنجکاوی دعا را  باز کرده
بودند بخونند نوشته بود"گوشِه راس بِبو نشگو نه  گوشه کورا بو نشگونه"که
یعنی می خواد خوب بشه میخوادم کور بشه که البته این کارا بیشتر اگر
اثری هم داشت اثر تلقینی بود نه اثر واقعی.

بعدها به دعا ودیم کتاب
علاقه مند شدم.فهمیدم چندتا کتاب هست که یکیش هم مجمع الدعوات هست
که باهاش سرکتاب باز می کنندو روش کار هم بدین صورت بود که اسم
شخص مورد نظر و مادرش را به حروف ابجد و عدد تبدیل می کنند اونا
تقسم بر دوازده می کنند هر چه باقی مانده شد اون صفحه را توی کتاب
می بینند و برای شخص می خونند.

هرچند همیشه هم ترس خاصی از
دست زدن به دعا یا بازکردن وخوندنش داشتیم ولی گاهی هم کنجکاوی
کودکانه باعث می شد بازش کنیم.اغلب دعاها نوشته هاش زرد رنگ بود
که احتمالن با آب زعفرون نوشته بودند.توش هم یه سری کلمات نامفهوم
بود با دوسه تا جدول که بیشتربه سودوکو های امروزی شبیه بود البته
نام چندتا فرشته مثل اسرافیل و اسرائیل و میکائیل و عزرائیل هم توش
نوشته بود که با خوندن این یکی مو  به تن مون راست می شد.

معمولا دو
یا سه تا دعا برا هر کاری  می نوشتند.یکیش را که همیشه با یه پارچه
سبز دوخته بودن و همیشه به گردنمون بود.کمتر بچه ای پیدا می شد که
یه دعا که می گفتند "داعاچی "به گردنش نباشه یا سنجاق نشده باشه به
لباسش.بعضی دعاها را باید با آب روان می شستند و به آب می دادند
بعضی شم را باید به شسته به خورد شخص بدند.

گاهی هم می گفتند
این دعا را باید با اسفند دود کرد و روشهای دیگه...هرچه بود مردم
اعتقاد خاصی به دیم کتاب و دعا داشتند و شاید هم اثرات تلقینی این کار
باعث بهبودی می شد البته نه در موارد شاق در حد همین سرماخوردگی
و بیماریهای ساده تب دار


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/16:: 11:26 صبح     |     () نظر

شهرای  بزرگ که جای خودش را داره ولی تو شهرای کوچک هم مثل حسن
آباد گاهی درِ خونه ها تابلو آرایشگاه بانوان را می بینیم.شاید این سخن من
برا بعضی بچه های حالا عجیب باشه که خوب آرایشگاه زنانه س!به قول
پسرخاله ی کلاه قرمزی مگه چیه!
ولی این حکایت آرایش کردن اون قدیمابرا
زنا هم یه قصه ی جالبی داشت.یادمه بعضی روزا که ظهر ازمدرسه
می اومدیم خونه هرچی مامان راصدا می زدیم  کسی جواب نمی دادوماهم
مات ومبهوت ازینکه چرا در حالیکه در خونه بازه کسی خونه نیست؟!که
ناگهان می دیدیم یه خانمی
که یه دستمال هم زیربغلش بود خودش را در حالی که صورتش را تقریبا
پوشونده بود مثل شصت تیر!از خونه می نداخت بیرون و ما هم مات و
مبهوت از حرکتش  متحیر می موندیم.
اولا که کوچکتر بودیم درجواب اینکه
این خانم کی بود جواب درستی نمی دادند یا سر مارا گرم می کردند.بعدها
که یه ذره بزرگتر شدیم بهمون می گفتند "جینجی حجومتی یو"که البته
از حجومت یا همون حجامت هم چیزی نمی فهمیدیم فقط می دونستیم که یه
کار زجر آوره .این قضیه مدتها به صورت یه علامت سوال توی سرِ ما
بود وباتوجه به حرکات دیگران در پاسخ به این سوال می دونستیم که
زیاد نمیشه به حریم این مقوله نزدیک شد.
چاره ای هم نداشتیم جزاینکه
به "جینجی حجومتی" قانع باشیم وازترس اینکه نکنه ما را هم حجومت
کنه لام تاکام حرف نمی زدیم.اینم بگم که اون زمونا تا ازبچه ای شیطونی
ای سر میزد با ترس از حجومت می ترسوندنش در حالیکه اون بچه هم
نمی دونست حجومت چیه.بعدها که یه کم بزرگ تر شدیم تو صحبت دیگران
می شنیدیم که کار مهم اون زن" بندو وبُره"هست چیزی تو مایه ی آرایش
کردن زنان و مزدش هم که گاهی یه نون بود تو همون دستمال زیربغلش
بود میذاشت و می رفت.
ولی حالا یه آرایشگاه رفتن هزار کبکبه ودبدبه
داره .تازه خیلی شون که مثل دکترا وقت قبلی میدند و بدون وقت محاله
بتونی بری برا آرایش.این قضیه وقتی حاد تر میشه که نزدیکای محرم
تا بعد از ماه صفر باشه که دیگه واویلاس! آرایش عروس هم که داستان خودش
را داره. دیگه چشممون روشن پسرا هم که همه جور آرایشی میکنند
به قولی آقایی که می گفت
"بعضی ها رو که از پشت نگاه میکنی هیکلشون باباهه
 ولی وقتی میای صورتشون و میبینی متوجه میشی کاملا مامان هستند .!!! "


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/7:: 8:33 صبح     |     () نظر

تو  دهدشت محرومیت را می تونسم به عینه  ببینم.با اینکه خودم بچه روستا بودم و سختی
کشیده ولی اونجا اوضاع ازین بدتر بود و فقر اقتصادی و بدتر ازاون فقر فرهنگی.دعواهای
قوم و قبیله ای با تفنگ و کشتارهمدیگه.
یه تفنگ کلاشینکف را به راحتی میشد با سی تا تیر جنگی به قیمت بیست و هفت هزارتومان
خرید والبته قیمت کلت کمی بیشتر ازینا بود.
کمترین اسلحه شون سنگ بودکه میزدند تو ملاج همدیگه
یه بارهم یه دکتر متخصص اطفال را که هندی هم بود تو مسیربیمارستان باسنگ نوازش کرده
بودند و دیگه می ترسید پیاده به بیمارستان بیاد .
درحالیکه گاز همینطوری داشت تو صحراهای گچساران که تو چند کیلومتریش بود بیخود
میسوخت ولوله های گاز از کنارشهرشون رد شده بود مردم برا خرید یه کپسول یازده کیلویی
مدتها تو صف می مودند و گاهی دعوا باعث از دادن جونشون هم میشد.

اگه یه شب برق
حتی برا ده دقیقه هم قطع میشد تعداد عقرب زده هایی را که به اورژانس می اوردن به
سی چهل تا میرسید اونم چه عقرب زدگیهایی که گاهی کار بعضی شون به انتقال به شیراز
و تعویض خون هم میرسید و التبه چندتایی هم فوت کردند.

رفتن به بعضی از روستاهای
اطراف یا ممکن نبود یا فقط با تراکتور میشد رفت.وسیله حمل و نقل مسافر وانت بود که وقتی
چپ میکرد برامون ده پونزده تایی مجروح می اوردن.

هنگام انتخابات که میشد بخاطرتعصبات
قبیله ای شهرحالت حکومت نظامی به خودش می گرفت و گاهی برا ساکت کردن مردم اطراف
که البته مسلح هم بودند نیروی انتظامی از هلی کوپتر استفاده می کرد.به ندرت میشد چیزی
شبیه خنده و شادی را تو چهره ی مردمش دید و گاهی که یه عروسی میدیدم برا مون تعجب آور
بود.

بیشتر دکترای بیمارستان مخصوصا متخصص هاش هندی و بنگلادشی بودند.فقط دوتا
دکترعمومی تو بیمارستان داشتیم که ایرانی بودند.

چیزی که زیاد برام مشهود بود خودسوزی
دخترا بود و خودکشی شون که اغلب با داروی نظافت انجام میشد.علتش هم این بودکه این
دخترای کم سن و سال را به پیرمردایی می دادند یا می خواستند بدند که جای پدر بزرگشون
بودند اونم فقط با پول . برا پول..
تقریبا روزی نبود که یکی دو مورد اقدام به خودکشی تواورژانس نداشته باشیم.البته اغلب
اونایی که به بیمارستان می رسدیدند نجات پیدا می کردند
...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/3:: 7:48 صبح     |     () نظر

فکرکنم حداقل تو دوران نوجوانی ماهاکمتربچه ای بود که به فکریه در آمد
مختصرکودکانه نبوده باشه بخاطراینکه ازپول توجیبی و این حرفا خبری
نبود.اصن معنی نداشت به بچه پولی بدندچون به زعم خودوالدین همه چی
برابچه البته بافکرطرزفکرخودشون آماده بود.

اگه ماپولی هم میدیدم درحد
رفتن برا خریدمختصر از بقالی هایی بودکه اونم تازه توخونه هابودودوسه
تایی بیشتر نبود.باتوجه به این مسائل بچه ها سعی می کردند یه راه درآمد
ولومختصربراخودشون داشته باشند.البته تابستون که می شد بعضی قالی
بافی میکردند وبعضی هم روزای اول یه جعبه چوبی میذاشتند بادوست تا
آدامس و بابادک و ...که البته کاسبی شون نمی گرفت و خودشون مصرفش
میکردند و بساط را جمع می کردند.

درست یادم نیست که سال دوم سوم
راهنمایی بودم یا اول دبیرستان که تصمیم گرفتم با اندک پولی که تابستون
از راه قالی بافی پیداکرده بودم دست به یه کار اقتصادی !بزنم.مثل بقیه
بچه ها از بساط کردن کنارکوچه که اصلاخوشم نمی اومدوکلا مال این کارا
نبودم تازه اونم مال تابستونا بود.

برا همین تصمیم گرفتم کانادا
بفروشم.اینم بگم که اونروزا به نوشابه زرد کانادا می گفتند و به
نوشابه سیاه پپسی میگفتند.بعدها کانادا به نوشابه تبدیل شد.اکثرا هم
کانادا را با کیک می خوردند نه سرمیزغذا و این کیک و کانادا یه میون
وعده برا بعضی از افراد بودبعضیا هم براپزدادن هر روزکیک وکانادا میخوردند
نه البته تو خونه هاشون بلکه در مغازه ودر انظار عمومی!تابه بقیه ثابت
کنند که توانایی خوردن کیک و کانادا دارند.

گاهی هم شرط می بستند که
یه کانادا را یه نفس سربکشند ومهارتشون در این زمینه را به رخ بقیه بکشند
بگذریم که مقدمه زیاد شد.رفتم منزل مرحوم رضا حسن کرم ویه جعبه
نوشابه خریدم.البته اونوقتا چیزی که خیلی با ارزش بود شیشه کانادا یعنی
همون بطریش بود.باید یه جعبه کانادا از خودم داشته باشم تا بتونم کانادا
بفروشم.

یه جعبه کانادا یعنی شیشه هاش با جعبه پلاستیکیش هزاروپونصد
تومن میشد و آبش هم 48تومان چون بیست و چهارتا توش بود دونه ای دو
تومن یعنی بیست ریال.البته هزار پونصدجعبه را فقط بار اول می دادیم
ودفعات بعد فقط پول به اصطلاح آبش را می دادم.خوب این کارکانادا
فروشی را باخریداولین جعبه کاناداشروع کردم.سه تا مشکل این شغل
جدید داشت یکیش این بودکه کانادای گرم خریدارچندانی نداشت وبا اون
یخچالهای نه یا ده فوت کوچک خونگی امکان خنک کردن کانادا نبود.دوم
مشکل شیشه کانادا بودکه هرکی کانادا میخواست با شیشه بهش نمی دادم
تا به خونه ببره باید همونجامیخورد چون اگه شیشه ش میشکست عزا
میگرفتم آخه هر کدومش تقربیاشصت تومن قیمتش بود.

معمولابرابردن
شیشه پول گرو میذاشتند که اونم کسی ازین پولا نداشت که مثلا شصت تومن
بذاره تا بعد شیشه را بیاره براهمین مجبور بودم بعضی مشتریها را ردکنم
بعضی هم شیشه آبلیمو یا ظرفی می آورند نوشابه را می ریختند توش میبردن
خونه که البته دیگه لطفی نداشت چون نه دیگه گازی داشت براشون و نه
اون لطف سرکشیدن شیشه نوشابه را.

مشکل سومش هم برا من قیمتش بود
ازونجاکه خیلی آدم حساسی بودم میترسیدم کانادا را گرونتر از مغازه ها
بفروشم ودونه ای بیست و پنج ریال یا به قول اونروزامون دوتومن ونیم
میفروختم که اگه شیشه ای گم نمیشد یا نمی شکست یه جعبه ش را که چهل
وهشت تومن می خریدم به شصت تومن میفروختم یعنی دوزاده تومن سود
ولی این تجارت بخاطر این مسائل دوسه ماهی بیشتر دوام نیاوردومجبورشدم
کنارش بذارم.فقط یه جعبه با بیست و چهارتاشیشه مونده بودبرام که اونم
باخفت و خواری فروختمش که خود فروش اون جعبه کذایی هم داستانی
داره که اگه بگم وقت گیره فقط همینا بدونیدکه پولش به اون صورت به
دستم نرسید و ازبین رفت و به این ترتیب اولین شکست و ناکامی را تو
دنیای اقتصاد و تجارت تجربه کردم و دیگه هم هرگزدست به کاراقتصادی
نزدم چون اصلا مال این حرفا نیستم...



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/22:: 10:54 صبح     |     () نظر

برا اینکه مطالب از یکنواختی در بیاد امروز بجز ادامه خاطرات قبلیم یه خاطره دیگه از

دوران کودکی و نوجوانم میذارم...

همونطور که قبلن تو خاطرات دوچرخه نوشته بودم سرو کار من با دوچرخه
ابتدا از اون دوچرخه ای شروع شد که به طور وارونه وسط حیاط خونه مون
افتاده بود و منم باتابوندن رکابهاش در حالیکه یه تیکه مقوابه اسبک هاش
(پره هاش)بسته بودم بازی میکردم و از صدای کارکارش لذت میبردم که
البته هرچه فرکانس کارکاربالاتر لذت من هم بیشتر میشد.

البته به فکر بودم
که یه جورایی ابتکاری یا اختراعی انجام بدم و با کمک چندتاکش و وزنه کاری
کنم که خودش بچرخه که صدالبته نشد.بعدش هم کارم با دوچرخه آب اوردن از قنات بود
تا اینکه یه روز یه کیلومترسنج موتور از یه جایی به دستم رسید.همیشه تو فکر
این بودم که چطور کیلومتر که جلو بسته است سرعت را نشون میده؟


میدونستم رابطه ای باید باچرخها داشته باشه ولی اغلب فکر می کردم که
یه رابطه الکتریکی(برقی)باچرخها داره چون می دیدم که از چرخ جلو
موتور دوتا سیم به اون بالاها رفته یکیش که مال ترمزبود و حتمن اون یکیش
هم از کیلومتر.با بررسی کنجکاوانه کیلومتر بدست آمده پی بردم که یه سوراخ
چهار پهلوپشت کیلومتر هست که قابیلت چرخوندن داره با یه چوب کبریت
محل مورد نظر را چرخوندم و دیدم عقربه حرکت کرد.

با این کار راز کار کیلومتر را گشودم البته
برا خودم.با این کشف محیرالعقول به فکر این افتادم که این کیلومترسنج را
رو دوچرخه م نصب کنم ولی یه مشکل بود اونم نداشتن سیم کیلومتر.سیم مخصوصی
که دوسرچهاپهلو داشت با یه غلاف محافظ که می تونست داخل غلاف بچرخه
وگردش چرخ را به پشت کیلومترسنج منتقل بکنه.

ازخرید که به خاطرمشکلات
مالیش باید منصرف می شدم مونده بود یافتن یه دونه اسقاطیش که اونم بدگیر
می اومد چون اصولا کیلومترسنج موتورچیزمهمی نبود که کسی تعمیرش کنه
اگه خراب میشد بیخیالش می شدند.ولی ازونجاکه علاقه من به کارهای
فنی زیاد بود در حد تیم ملی!بالاخره با جست و جو یه دونه سیم پیداکردم
که البته غلاف نداشت و یه سرش هم اون انتهای چهارگوش را نداشت ولی
باب کار من بود  و کارمرا را ه مینداخت.

خوب حالا مونده بودطراحی این
کیلومتر برا دوچرخه.درست حدس زدید وسایل کار همون قرقره چی(چرخکهای
خالی نخ خیاطی)بود و کش (بندکش)والبته اینجا دیگه قوطی شیرخشک
که اونم از لوازم اختراعات بنده بود کاربردی نداشت.خوب یه سرسیم که
به کیلومتر وصل میشد.سردیگش را با سه تاقرقره چی به روی تایرجلو
دوچرخه وصل کرده بودم که دوتاش ثابت بود و یکیش هم همزمان باگردش
تایرجلومی چرخید و گردش را به کیلومتر منتقل می کرد.تا اینجای کار
همه چی درست بود جزاینکه مرتب سیم از پشت کیلومتر در می اومد و
سیستم!از کار می افتاد.یه عیبش هم ساییده شدن قرقره چی هابود که
بسته به میزان مصرف باید عوض میشد.

ولی نکته جالب این بودکه در موتور
باچرخیدن یه دورچرخ جلو سیم کیلومتر سنج هم یه دور می تابید ولی تو این
سیستم بنده با توجه به اینکه محیط چرخ جلو حدود صدبرابر محیط قرقره چی
بودباهردورچرخش صدهادورمیچرخید و حاصلش هم که معلومه چی بود
اگه دوچرخه را دست میگرفتی و راه میرفتی سرعتت حدود چهل کیلومتر
برساعت را نشون می داد و اگه سوار میشدی تا سرعت صدبیست هم میرفت
البته سرعت کاذب.هرچی بود مدتها باعث سرگرمی خودم و مردم شده بود
وتا مرا با دوچرخه ی کذاییم می دیدند میخواستند از کم و کیف قضیه سر
درآرند و هرکسی هم به فراخورحالش از راهنمایی تا طعنه و تشویق ومتلک
چیزی می پروند...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/8:: 10:32 صبح     |     () نظر

صبح که شد بیشتر با محیط پانسیون و هم کارا آشنا شدم.پانسیون ما طبقه بالای بانک ملی
دهدشت شامل دو تا واحد آپارتمانی بود که هرکدومش سه تا اطاق داشت.ده دوازده نفری
ازبچه های طرحی اونجا بودن از شهرهای مختلف.ازتهران شیراز  اراک و حتی  یاسوج
محیط  محیط بچه کنکوری ها بود.بیشترشون کاردانی داشتند که برا کنکورمجدد و  یه انتخاب
بهتر درس می خوندند  و اون دوسه نفری هم که کارشناسی داشتند برا کارشناسی ارشد
درس می خوندند.ازین این لحاظ محیط خوبی بود وشاید خواشت خدا بود تا به این محل بیفتم
تا دور از خونه و زندگی و دوستام تو یه محیط رقابتی  برا کنکور درس بخونم.


پنجشنبه و جمعه باعث شد با تمرکز بیشتری برا رفتن یا موندن فکر کنم و بالاخره قرار!را
برفرار ترجیح بدم.بچه های هم پانسیونی هم تشویقم کردند به موندن و اینکه اینجا
اونقدرها هم بدنیست و هفت ماه  را میشه تحمل کرد.پس ازتصمیم به موندن قرارشد
تو اورژانس بیمارستان که البته بیرون ازبیمارستان با فاصله سیصد متری بود انجام
وظیفه کنم.

پانسیون ما گاز نداشت و گرمایشش با نفت بود.صبحانه را خودمون تهیه
می کردیم ولی  ناهار و شام را تو غذا خوری بیمارستان می خوردیم.مسیرپانسیون
تابیمارستان حدودیه کیلومتری بود که پیاده می رفتیم وکارهم طبق روال بیمارستانی
سه شیفت و در گردش بود.البته همکاری مسوولین و بچه های طرحی خوب بود و این
جهت مشکل خاصی نبود و مخصوصا که مراعات ما کنکوری ها را هم میکردند.


اگه صبح شیفت بودم عصر درس میخوندم.اگه عصرکار بودم صبح و درصورت
شب کار بودن بعد از یه استراحت کوتاه کل روز را درس می خوندم.تونستم
ا زمیزوصندلیهای اسقاطی بیمارستان یه میز و صندلی برا مطالعه برا خودم جورکنم.
بچه ها هم کتابهای کمک درسی و تست  کنکور داشتند و از اونا هم میشد استفاده کرد.
کلا محیط خوبی برا درس خوندن بود مخصوصا که می دیدم همه برا کنکور میخونند
و این خودش یه محرکی برا بیشتر خوندن می شد.

تنها دغدغه ی خاطرم بیماری بابام
و دوری از اون و عدم کنترل تو روند درمانش بود که خودش زیاد راغب به ادامه درمان
نبود و خودم گاه گاهی به زور پیش دکتر می بردمش.تازه مثل الان امکانات ارتباطی
هم نبود که ازحال و روزش خبرداشته باشم.حسن آباد فقط یه مرکزتلفن داشت که زنگ
زدن توش نوبتی و صفی  بود با هزارمکافات اونطرف هم که بیمارستان بودو..


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/8:: 9:22 صبح     |     () نظر