سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پروردگارا! دستآورد روزه چیست؟ خداوند فرمود : روزه حکمت می آورد و حکمت، شناخت و شناخت، یقین . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ در شب معراج ـ]
خاطرات یک حسن ابادی

آیا می دونستید که:
پیشترا دور سر بچه ها چند روز اول تولّد یه دستمال محکم مثل هد بندای امروزی می بستند که فرم سرش گرد بشه و اسمش هم "نازُبند"بود؟


پیشترا بچه را از روز اول تولّد مثل یه ساندویچ می پیچیدند تو یه چادرشب(چُرشه چی)و حتی دستهاش را هم تو می ذاشتند و پشتش هم یه بالش کوچک میذاستند اسم اون بالش هم"غلتونک"بود؟


مقدار گندمی که آسیابان از روی بار برمیداشت بعنوان مزد اسیابانیش بهش "تِقز"می گفتند؟


به بوته ی پنبه هنگامی که برگ داشت "اِشوِل گی"و هنگامی که برگاش می ریخت و به چوب خشک تبدیل میشد"ویجاری"می گفتند؟


پنبه را اول که از غوزه جدا می کردند"هیش"بعد که با چرخ پنبه دانه ش را جدا می کردند"لوکه"و اگه با کمون حلاجی حلاجیش می کردنن"چُله"و اگه بعد از مدتی از لحاف درش می اوردند"لوکه کِی نی" اسم ش  بود؟


که قدیمیا اعتقاد داشتند حمومی ها(مسوول حمامهای عمومی قدیمی)حلال ترین نون و آسیابونا مشکوک ترین نون را می خورند چون ممکن بود آخر هر بار (بار گندم) با بعدیش قاطی بشه و حق و ناحق بشه و می گفتند: اگرخواهی خوری نان فراغت،حمومی کن حمومی تا قیامت.


پیشترها مباشر ارباب وقتی بهونه ای پیدا نمی کرد تا به کسی گیر بده اگه سوار خر لخت(بدون پالون)بود به همین سبب بهش گیر می داد؟البته گفتن اسم طرف درست نیست خود قدیمیا می شناسنش.


...که همون مباشر فوق الذکر تو دوران کشف حجاب رضاخانی حتی تو حسن آباد هم چادر را از سر زنها می کشید و زنها از ترسش جرات نمی کردند بیرون از خونه برا کارهاشون برند و اغلب دزدکی و شبانه می رفتند؟ البته ایشون مردها را هم در همون زمون برا نداشتن کلاه پهلوی اذیت می کرد.


نعل کردن خر و اخته کردن خر هم پیشترها جزو وظایف نجّار بود(این مورد تو شعر حسنوا هم ذکر شده).


نو عروسا و تازه دومادای قدیمی تا دو هفته روشون نمی شد از حنجیله(حجله)و حتی ازخونه بیرون بیاند و اگه خیلی دل عروس برا دیدن مادرش تنگ میشد از پشت بوم به خونه مادرش می رفت؟


کتک خوردن زن به دست شوهرش یه چیز عادی بود که مرتب هم توسط بعضی از افراد که به کتک زدن زن معروف بودند انجام می شد؟


زمانی که حسن آباد قحطی شده بود اونایی که گندم داشتند برا اینکه همسایه ها نفهمند گندم را با کاه گل مخلوط کرده به دیوار مالیده بودند و عنداللزوم می کندند و می شستند و شبونه نون می پختند؟


پیشتر ها تاپاله گاو را قبل ازینکه له بشه در قالب های گرد و مربعی می ریختند و خشکش می کردند برا پخت نون و به فروش هم می رسوندن؟اسمش هم هیردَه بود.


هرخونه ای یه اتاقک کوچک به نام گِندی چی داشت که معمولا خنک بود و گوشت را تکه تکه(شِوچی شوچی یعنی هرتکه برا یه شب آبگوشت)می کردند و نمک می زدند و به یه چوب می کردند و توش آویزون می کردن تا خشک بشه چون یخچال نبود البته خیلی هم خوش مزه می شد همون نمک سود کردن فعلی.


برا خرید نسیه ی گوشت یه چوب(همون چوب خط)وجود داشت به جای دفتر نسیه که حکم کارت اعتباری البته از نوع خارجیش را داشت که هر بار که گوشت می خریدی می بردی پیش قصاب و با چاقو یه خراش روش مینداخت و یه طرفش ده نار و یه طرفش پنج ناری(مقیاس وزن قدیمی)بود و آخر سر شیار ها را می شمردند و پول قصاب را می دادند."چوب خط ورکردن "و "چوب خط پرشدن" که امروزه هم بعنوان ضرب المثل استفاده می شه از همین جا منشا گرفته.


برا خنک نگه داشتن بعضی چیزا اونا را با یه طناب توی چاه آب آویزون می کردند؟


 که از بلند گوی مسجد فراخوان کشاورزا برا جورُفت(لایروبی قنات)و اعلام از کارافتادن موقت حموم عمومی هم اعلام می شد؟


که تمام مراحل تهیه کرباس یا همون پارچه محلی قدیمی شامل کشت پنبه و تبدیلش به نخ و بافتنش تو خونه ها انجام می شد؟


که وقتی کسی گوشش درد می گرفت یا از گوشش چرک خارج می شد بهش توصیه می کردند "کالا اُو نِدیَه"کرباس آب ندیده توی گوشش فرو کنه؟


که عروسی ها سه روز و سه شب با منوی غذای مشخص بود و برا هر روزش هم باید سلمونی برای دعوت به خونه افراد می رفت؟


که وقتی کسی می مرد تا سه روز تو مسجد صبح و عصر و تا یک هفته توی خونه مَلّا قرآن می خوند؟


که بیشتر خونه ها برای آمرزش امواتشون مَلّا(قاری قرآن)شب جمعه یا دوشنبه یا چهارشنبه داشتند و الان هم تک و توکی دارند؟


که ارباب حسن آباد،مرحوم حاج سید رضا رو کل منطقه جرقویه علیا نظارت داشت ،حتی رامشه واحمد آباد و اسفنداران و دستجردی ها هم برا لایروبی چشمه که لازمه ش انداختن اَندا (اونم به مدت سه روز و حتی عمق برداشت گل هم کنترل می شد که مبادا گودترش کنند) بود ازش اجازه می گرفتند؟


که همین ارباب زمستونا که مردم بیکار بودند و سر گذر می نشستند می بردشون در ازاء روزانه نیم من جو ته حسن آباد قسمت تل ماسه ها دیوار بکشند تا هم از گرسنگی نمی رند،هم بیکار نباشند وشاید از پیش روی ماسه به سمت آبادی هم جلوگیری بشه؟


که دزدها که معروف به کاکا حسن بودند وقتی می اومدند سمت حسن آباد روزها خیلی راحت اطراف آبادی مستقر می شدند و شبها برا دزدی سمت ده می اومدند؟آخه اونا دزدی را شغل می دونستند!


که به ابتدای کرت ( لَتَه) از نظر ورود آب گُشکَ و به انتهاش پایین و به
مدخل آب واره می گند؟   


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/5/28:: 9:59 صبح     |     () نظر

اون قدیما می ترسیدیم به خاله کوکووَه (جغد) نگاه کنیم می گفتند اگه بهت بخنده دستت خشک میشه.
اون قدیما مادرا نون را داخل دهن خودشون می جویدند در می آوردند دهن بچه شون میذاشتند.
اون قدیما اگه چیز خوردنی برا همسایه می بردیم و خودمون هم ازش میخوردیم می گفتند "مات دُتی زانووَه"یعنی خودت نخور و گرنه مامانت دختر می زاد.
اون قدیما لباس کهنه ی پدر بزرگ مادر بزرگا کهنه ی زیر پای بچه ها می شد(همون مای بی بی).
اون قدیما حتی برا گاوی هم که موقع شیر دوشی لگد می زد دعا و سرکتاب باز می کردن و به شاخش می بستند.
اون قدیما اگه یه تکه نون می دیدیم بر می داشتیم،می بوسیدیمش و توی سوراخ دیوار میذاشتیم.
اون قدیما اگه یه بچه ای چیزی می خورد و به ما نمی داد با حالت ملتمسانه ای می گفتیم"زَرُم روش دِرو"یعنی زهرم توش هست.
اون قدیما می گفتند تخم مرغی که برا گذاشتن زیر پای مرغ کُرچ هست را نباید آسمون ببینه.
اون قدیما ختنه نوزاد حتمن روز هفتم انجام می شد و عواملش هم بجز سلمونی ،مامانچه و جینجی حمومی(زن حمومی)بودند.
اون قدیما بعضی ها به سرنا زن(همون مرحوم عزیزاله و زنش )می گفتند بیا برا عروسی مون ساز بزن ولی اُشکه ای(بدون اینکه شام بخوری)برا صرفه جویی.
اون قدیما زنها زیر چارقدشون یه روسری نخی نازک هم می بستند که اسمش یازمَ بود.
اون قدیما دلاک یا همون سلمونی غیر از آرایشگری،ختنه،دندون کشیدن و نیشتر زدن(بازکردن دمل های چرکی)را هم انجام می داد.
اون قدیما توی عروسی ها به هر دو نفر یه کاسه و قاشق می دادن تا مشترکاً استفاده کنند یکی این بخوره یکی اون.
اون قدیما اگه چیزی توی چشمشون می افتاد می گفتند زبونتا دور دهنت تاب بده تا در بیاد.
اون قدیما اگه چیزی می پرید توی گلوی کسی و سرفه ش می گرفت می گفتند سوغاتی می خوری..
اون قدیما به ما می گفتند خدا یَک بِجمَعَ نورو(یک سینی بزرگ از نور)هیچ جوره نمی تونستیم تصورش کنیم.
اون قدیما مردم عادی فقط حق داشتند بخاری اطاق را سفید کاری(گچ)کنند اونم با اجازه ارباب.
اون قدیما کسی که سوار بر الاغ بود هنگام عبور از جلو خونه کدخدا و ارباب باید از خرش پیاده می شد البته اگه ارباب رو طاقچه دم درب نشسته بود.
اون قدیما دم در همه خونه ها طاقچه(سکوهایی)بود تا کشاورزا که با شال علف از صحرا میاند بتونند هنگام خستگی استراحت کنند.
اون قدیما درها دو تا کوبه داشت یکی حلقوی را زنها که زن بیاد در را باز کنه یکی مستقیم برا مردها.
اون قدیما خیلی ها اعتقاد داشتند حیوانات خانگی مثل مرغ و مخصوصا کبوتر بهشون نمیاد یعنی براشون اومد نیومد داره.
اون قدیما می گفتند اگه گاو دو قلو بزاد باید سقف طویله را رو سرش خراب کرد چون بدبیاری میاره.
اون قدیما اگه چیزی گم می شد می گفتند یه کلید تو دسته کوزه بذاری پیدا می شه.
اون قدیما می گفتند گوجی (گوساله) گا  (گاو) واشووَه دُتی (دختر) ما (مادر) واشووه (به مادرش می ره).
ا ون قدیما برا داماد شب عروسی قووا( قبا) عاریتی می گرفتند(به امانت می گرفتند)
اوه قدیما زنها هر روز صبح در خونه را آب و جارو می کردند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/5/22:: 11:6 صبح     |     () نظر

اون قدیما می ترسیدیم آب به گربه بپاشیم می گفتند دستت زگیل میزنه...حالا هم می ترسیم!!!
اون قدیما می گفتند قیچی را الکی بهم نزن کسادی میاد.
اون قدیما می گفتند دوشنبه ها خوب نیست بری سفر یه اتفاق بدی می افته.
اون قدیما می گفتند اگه شنبه بری دکتر تا آخر هفته باید هر روز دکتر بری.
اون قدیما می گفتند جمعه به کار شنبه بی کار.
اون قدیما بزرگترها صبر می کردند بچه ها بخوابند بعد برا خودشون چای درست می کردند.
اون قدیما این عید پلو اون عید پلو بود.
اون قدیما می ترسیدیم مدادمون را از دو طرف نوک بذاریم(بتراشیم)میگفتند داداشت میمیره.
اون قدیما آب حموم خزینه را که عوض می کردند اول ارباب و خانواده ش می رفتند.
اون قدیما از جینجی حَجُمَتی (خانمی که حجامت میکرد)،امنیه یا همون سرباز،حاج رضا عباس(روحش شاد)وحاجی باقر(خداخیرش بده) در حد تیم ملی! می ترسیدیم.
اون قدیما ماست را بعد از هندونه و تخم مرغ و زردالو نمی خوردیم.
اون قدیما نمی ذاشتند بریم موقع نونوایی سر تنور می گفتند وقتی مرد سر تنور بیاد نونا میره(ازتنور ول میشه).
اون قدیما می گفتند اگه زن حامله به مرده نگاه کنه چشم بچه ش شور میشه.
اون قدیما دلخوشی مون این بود گوسفندا که می کشتند تیزمبکشا(مثانه)بادکنیم به جا بادبادک آخه دل و قلوه ش که به ما نمی رسید.
اون قدیما چوب تو پشت سوسکای سیاه می کردیم ویه چیزی بهش می بستیم تا یدک بکشه.
اون قدیما وقتی کسی(بچه ای) سوار خر بود می پرسیدیم سُک مُلی یو؟(از ناحیه گردن میشه سُکش زد)یا سک ...
اون قدیما تا می خواستیم بریم آب تنی اول کار یه مقدار آب به نافمون می مالیدم تا نافمون کور نشه.
اون قدیما آهنربا یا یه چیز فلزی بالا سرمون میذاشتند تا سنگین(جنّی) نشیم.
اون قدیما سرآستینا مون از بس باهاش بینی مون را پاک کرده بودیم عین تخته سفت بود.
اون قدیما موقع سرماخوردگی آب بینی مون را می خوردیم چه شور و با مزه بود.
اون قدیما برا اینکه کسی را از کار ی منع کنیم دُشمُن(فحش)یادگاری می کردیم.
اون قدیما قهر که می کردیم یه نفر حرفمون را به طرف مقابل منتقل می کرد ولو اینکه پیش هم نشسته بودیم آخر سرهم میگفتیم بگو(باعرض معذرت)قاصد گهُش خا.
اون قدیما گاوها را برا آبستن شدند بیشتر به باربند(بهاربند)حاج سید محمد می بردند ده تومن هم خرجش بود(ماراهم نمی ذاشتند بریم توو)!!!
اون قدیما گوجه یا رب رو نون خشکه می مالیدیم ومی خوردیم    های حال می داد.
اون قدیما گیشنیجو پا سماوری و گندیلی ساده ترین غذا ها یعنی فست فود واقعی بود.
اون قدیما سفره چی قندی و قندهَمِری(یک قطعه فلزکه اغلب تکه ای از کمک فنر ماشین بود)بودکه فقط موقع چای در دسترس بود.اونم نه آنچنان دسترسی .
اون قدیما اول نونوایی نو اُوی وسطاش نون معمولی آخراش نون درازی و پَچ بِندی(بازیافت خمیرهای خراب شده که اغلب با خاکستر مخلوط بود) و نهایتن بُلی کماجدونی می پختند.
اون قدیما تا به مُغازه(سلمونی قدیم)می رفتیم رضا قولی(خداعمرش بده)با آفتابه پر از آب به استقبالمون می اومد.
اون قدیما سرمون را که می تراشیدیم یه تیکه از جلوش را میذاشتند باشه نگو که تو مد بودیم وخودمون خبر نداشتیم.
اوق قدیما ایش پیش واوُسمُن(پیداکردن شپش از بین موهای بچه ها)ازکارهای مادران بود
.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/5/17:: 10:42 صبح     |     () نظر

 اون قدیما تا آرد را از آسیاب می آوردیم بهمون می گفتند یه سنگ روش بذار سگ آسیابون نیاد ببردش!
اون قدیما وقتی حین جارو زدن جارو بهمون می خورد می گفتند عمرت کم میشه یه تیکه از جارو را می کندند
اون قدیما وقتی روی هاون می نشستیم بلافاصله می گفتند پاشو الان طلبکار میاد
اون قدیماتا زمین می خوردیم جدا از اینکه دختر بودی یا پسر می گفتند مهره هات ریخت تا یادمون بره افتادیم بریم تو فکر جمع کردنش
اون قدیما تا دستمون زخم می شد می گفتند بشاش روش،های هم می سوخت.
اون قدیما تا کله هامون بهم می خورد می خوردند تف کن و گرنه شاخ در میاری!
اون قدیما تا با هم یه حرفی را می زدیم مثل هم می گفتند یه موهاتا بکن
اون قدیما تا ننو بدون بچه را تاب می دادیم(حرکت میدادیم)نمی ذاشتند می گفتند دل بچه درد میگیره
اون قدیما نمی ذاشتند شب جایی را جارو بزنند می گفتند خوب نیست
اون قدیما تو پاشنه در و زیر درخت نمی خوابیدند می گفتند سنگین یا پَکُفته یا همون جن زده میشی
اون قدیما آب رو آتش نمی ریختند می گفتند جنّ ها مغزمون می ذارند(این مغزمون گذاشتن یعنی همون اذیت کردن از نوع جنیش)
اون قدیما اگه زن باردار هوس چیزی می کرد و نبود میگفتند چشمای بچه ش سبز میشه بماند که حالا چشم سبز تو بورسه!
اون قدیما بچه ها را با خیار بویی می کردند یعنی اولین خوراک غیر شیر مادرشان با خیار شروع می شد
اون قدیما رو دوش و لباس بچه ها کلی دعا و ماچی(ماهک)وگل گیاه بسته بندی شده مثل میخک بسته شده بود.
اون قدیما بالا سر زن تازه زا قیچی و نبات می ذاشتندو تا حموم بعد زایمان نرفته بود یه لحظه هم تنهاش نمی ذاشتند

ادامه داره


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/5/14:: 10:11 صبح     |     () نظر

قدیم ترا که بنایی ها به سبک و سیاق فعلی نبود من بنایی را خیلی  دوست
داشتم.البته منظور از بنایی ساخت خونه هست با مصالح خشت وگل که
قبلا باب بود.چون خیلی با حالا متفاوت بود.

مثل الان نبود که نه کارگر
یا همون عمله زیادی نداشته باشه و نه ناهاری در کار باشه.اصلن روزای
بنایی حال و هوای خاصی داشت.درسته برا ما که کوچکتر بودیم یه کم
سخت بود و کار بدنی داشت ولی عوضش مزایایی هم داشت.

اول اینکه
برا بنایی حداقل هشت نه نفر عمله یا کارگر لازم بود که هر کدوم کاری را
انجام می دادند.ساعت کار مشخص بود و کارگر هم روز مزد بود.ولی
قسمت قشنگش چاشت(چاشتونه)وناهارش بود والبته بیشتر موارد
عصرونه.برا مابچه هاکه صبحانه خوردن اونم کره و مربا از رویاها بود
چاشتونه ای که حاوی کره(مسکه)ومربای بی حدوحساب باشه البته مربای
بالنگ و فله ای لذت خاص خودش را  داشت.

از صبح که بنایی شروع
می شد لحظه شمار ی می کردم برا حدود ساعت ده.یه حسن دیگش هم
این بود که جلو مهمونا کسی نمی تونست ما را ازخوردن کره مربا منع
کنه و مث یه آدم بزرگ چاشتونه می خوردیم.معمولا روز بنایی هم مادرا
نون تازه می پختند که خودش به چسبندگی!کره مربا حسابی اضافه میکرد
مثل الان هم نبود که اندازه یه قوطی کبریت کره بذارند با یه قاشق مربا
معمولا چندتا گُندی مسکه(گلوله کره)بود با چندتاکاسه چینی مربا و نون
تازه و گرم که دلتون نخواد!صفایی داشت.

بعد ازچاشتونه هم کار شروع
میشد.مصالح ساده بود خشت و خاک رس جهت گل و چندتا استانبولی یا
همون ظرف فلزی مخصوص حمل گل.معمولا چالیده یا فونداسیون را
قبلا ریخته بودند به اصطلاح و یکی دو روز خونه را پاکار می آوردند
یعنی میرسوندن به جایی که باید سقف بزنند.یه نفرگل را آماده می کرد
و داخل استانبولی میذاشت یکی دیگه میبردش پای کار نفر سوم استانبولی
گل را خالی می کردو پهنش می کرد.اوسا هم خشت را می گرفت و
میذاشت سرجاش.

از طرف دیگه یه نفرمسوول آوردن خشت پا کار بود
یکی هم خشتها را دست اوستاد می داد البته با مهارت خاصی پرت می کرد
اوسا هم که بودن وقفه و پیاپی می گفته بده خشت بده خشت حالا خواه توی
اون لحظه نیازی به خشت داشته باشه یا نداشته باشه.این کار ادامه داشت
تا ظهر که مرحله بعد خوشحالی شروع میشد.از برنج و خورش و چلو
مرغ خبری نبود.اکثرا ناهار آبگوشت بود اونم یه آبگوشت چرب و نرم
چون اون زمونا ازین چربی خون و قندو بی مزه بازیهای الان بعلت کار
بدنی زیاد خبری نبود و"مااستعطم من قوه" می خوردند.

تازه آبگوشتش هم
کوبیدنی نبود یعنی آب آبگوشت بود با تکه هایی از گوشت لخم که کمتر
این مدلش تو روزای عادی تو خونه ها پخته می شد.ماست و پیاز هم که
البته بود.بعد از ناهار نماز بود و دوباره هم ادامه کار.دوسه ساعت دیگه
هم کار کی کردند و نوبت به عصرونه می رسید که یا اگه فصلش بود هندونه
یا خربزه بود یا اگه نبود چای.

اوسابناها مخصوصا قدیمی هاشون بداخلاق
بودند و کسی جرات شوخی کردن با اونا را نداشت.خیلی خشک و مقرراتی
گاهی سر یه شوخی یا بی احترامی کار را معطل می کردند و می رفتند
کاسه آبگوشت اوسا هم مشخص و چرب تر و پرگوشت تر بود.اصلا
اول کاسه آبگوشت اوسا می بردند تا با بقیه اشتباه نشه و بعد مال بقیه عمله
ها را.

ولی تو این میون یکی دونفر اوسای تازه کار بودند که خوش اخلاق
تر بودن و البته هنوزم در قید حیاتند ولی بنایی نمی کنندوکار کردن با اونا
راحت تر بود.از جمله یکی شون تا ما بچه ها یه کم دستمون خالی می شد
البته از کار می گفت"تاخسمُنی والَ اِلَ هِس یُرُن ریجَ"یعنی تا خستگی
در می کنه یه کم خشتها را جابجا کن و احیانا اگه بچه ای دستش تو کار
زخم میشد و گریه می کرد می گفت"اِش نواجَ تا قانِ وابَ"یعنی هیچی
نگو تا ساکت بشی .

یکی دیگه شون هم بود که به طراز بنایی میگفت مزد طی
کن چون می گفت یه بار یه جایی بنایی می کردم زن صاحب کار پرسیده
بود این دیگه چه وسیله ای هست و در جوابش گفته بود این مزدطی کن هست
  عصر مزد هر کارگری را معلوم می کنه .

یه بارخونه پدربزرگم
حیات خونه را موزاییک می کردند یکی دوتا اوسا بیشتر کار موزاییک کاری
بلد نبودند برا همین پدر بزرگم یه اوسای قدیمی را اورده بود خونه ش را
موزاییک کنه اون مرحوم نه تنها بلد نبود بلکه ساده ترین ابزار بنایی را که
همون چکش پلاستیکی بود نداشت و با چکش فلزی میزد رو موزاییک ها و
مرتب میشکستشون.نزدیکای ظهر بود پدر بزرگم بهش گفت اوسا...این .
چهار تا موزاییک را هم بشکن تا بریم برا ناهار!وهنوزم که هنوزه این
حرفش را بعضی افراد بعنوان یه طنز برا هم می گند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/4/22:: 10:11 صبح     |     () نظر

باحل مشکل مسکن و اشتغال تقریبا کمی از مشکلاتم کم شده بود.اگه کلاس
کنکورصبح بود عصر سرکار می رفتم و اگه عصر بود صبح می رفتم.
برا درس خوندن برنامه ریزی کرده بودم بدون اینکه نیازی به این کلاسهای
مشاوره و راهنمایی امروزی باشه.

البته کلاس کنکور برا فیزیک و شیمی
خیلی تاثیر داشت ولی برا ریاضی چندان موثر نبود.فقط هم برا این سه
درس کلاس میرفتم.باخودم قرار گذاشته بودم زیست چهارم دبیرستان را
سی بار بخونم سوم را بیست و پنج بار دوم و اول را بیست بار و این کار
را هم کردم اونم از روی جلدش بگیره تا نوشته های پشت جلدش.

کلاسهای
کنکور فشرده بود.خدا حفظش کنه آقای نوروزی نامی بود که فیزیک درس
می داد خیلی زحمت می کشید.گاهی صبح اول وقت قبل از طلوع آفتاب
کلاس میذاشت البته جبرانی روزای از دست رفته و اغلب هم کلاسها تا نه
شب طول میکشید.بعد از کلاس هم باید تا دوازده شب تست می زدم و بعد
می خوابیدم.

کنکور 72را با آمادگی تمام امتحان دادم.تقریبا مطمئن بودم
که قبول می شم.فقط هم رشته دندانپزشکی را انتخاب کرده بودم.وبه خواست
خدا هم در سال 72در رشته دندانپزشکی اصفهان با رتبه ی خوب قبول شدم
البته این بار هم رتبه ی مرحله اولم دو رقمی بود و بهتر از سال هفتادویک.


بالاخره مهرماه رسید و دانشگاه ثبت نام کردم و شروع به تحصیل کردم.
همزمان بیماری پدرم هم شدید تر شده بود .تازه ترم دوم دندانپزشکی بودم
که در بهمن ماه سال 72پدرم در سن 52 سالگی به رحمت خدا رفت ومن
ماندم و ....
دیگه ازینجا به بعد خاطرات دیگه ای نمی نویسم شاید بعدها فرصتی شد
و نوشتم...
البته منظور خاطرات بعد از دانشگاه هست ولی خاطرات کودکی ادامه داره....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/4/13:: 9:26 صبح     |     () نظر

وقتی اومدم حسن آباد باید دنبال کار می رفتم.پایان خدمت داشتم.طرح را
هم به اصطلاح گذرونده بودم و یه فوق دیپلم پرستاری هم داشتم.هرچنداز
کارپرستاری و بیمارستان خوشم نمی اومد ولی مجبور بودم برم برا کار.دوسه
روز را استراحت کردم تا حال و هوام عوض بشه.

یه روز به اصفهان
رفتم و رفتم دانشگاه علوم پزشکی اصفهان.اول کار به فکر آشنا بودم ولی
با توجه به اینکه بازار کار اون وقتا به این خرابی نبود بدون همکاری کسی
رفتم به کارگزینی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان.یه آقایی مسوول کار
گزینیش بود.بهش ماجرا راگفتم وخیلی ساده بهم گفت یه درخواست بده
با فتوکپی مدارکت.

باور نمی کردم به این راحتی کار پیدا کنم.بلافاصله
همون روز مرا به دفتر پرستار دانشگاه که تو ساختمان مجاورش بود
فرستاد برا تعیین محل خدمت.اونجاکه رفتم خانمی که مسوول این کار
بود گفت برا  بیمارستان امین بخش اطفال نیاز هست و برا بیمارستان
امید یا سیدالشهدا.اصولا حوصله بخش اطفال  راکه نداشتم و از امید هم
به خاطر شرایطش دل خوشی نداشتم.بنابر این به اون خانم گفتم تازه ازطرح
اومدم و باید برم دوهفته ای را استراحت کنم و برگردم.رفتم بازم حسن
آباد.

بعد از دوهفته برگشتم همونجا.بهم گفت با توجه به اینکه حسن
آبادی هستی بیمارستان فارابی هم تو مسیرت هست میخوای بری فارابی؟
هرچند ذهنیت یه بیمارستان روانی از فارابی داشتم ولی قبول کردم ومرا
فرستاد به بیمارستان فارابی.ودرمهرسال 71بودکه شروع به کار کردم با
مدرک فوق دیپلم پرستاری در بخش اورژانس روانپزشکی.جالب بوداصلا
نمی دونستم استخدام یعنی چی وچه جور استخدامی هستم فقط میدونستم
رفتم سرکار.

حقوقم اولای کارزیرده هزارتومن بود که البته حقوق کارمندی
همین حدود بود.خوشبختانه مسوولین بیمارستان باهام همکاری خوبی
داشتند و می دونستند برا کنکور درس می خونم از نظر شیفت باهام کنار
می اومدند والبته همکارای خوبی هم داشتم که اگه دیریا زود می رسیدم
هوای کار را داشتند.

یه مشکل دیگه که یادم رفت بگم مشکل مسکن تو
اصفهان بودکه باید حل می شد.مجردی خونه گرفتن نه امکان پذیربود
ونه پس هزینه ش برمی اومدم.مونده بودم چکار کنم با مشکل مسکن.
هنوز عروسی نکرده بودم و همچنان عقد بودم.می خواستم هرجورشده
قبل از اینکه درگیر زندگی بشم دانشگاه قبول بشم.اون زمون کمترکسی
تو اصفهان خونه و فامیل داشت.منم یه دایی داشتم که سالها بود اصفهان
بود و خونه ی کوچکی هم داشت ولی زیاد با هم رفت و آمد نداشتیم.مادرم
پیشنهاد خونه ی اونا را داد .فکر نمی کردم قبول کنه ولی شکر خدا قبول
کردو شدم مستاجرشون.با حل مشکل مسکن و کار گفتم بهتره برا اطمینان
خاطر یه سری کلاس کنکو ر هم اسم بنویسم و برم کلاس کنکور. و این
کار را کردم   تو آموزشگاه امید برا کلاسهای فیزیک شیمی ریاضی ثبت
نام کردم البته بازم کنکور دو مرحله ای بود و برا دروس عمومی سال
چهارم فکر کنم....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/3/31:: 10:3 صبح     |     () نظر

پس از چندتا خاطره کودکی برا تغییر ذائقه بازم برمیگردم به خاطرات بعد از دانشگاه مرحله اول

 

با کار کردن در اورژانس دوران طرح خودم را می گذروندم.بهرحال
باید این  دوره به هرصورت تموم می شد.پنجاه و هفت روز پشت سر
هم بدون مرخصی و برگشت به اصفهان ادامه کار دادم.فقط برا مرحله
اول کنکور1371به اصفهان اومدم و برگشتم.خیلی ازکنکور و نتیجه
احتمالی که می گیرم خوشحال و مطمئن بودم.هرچند همچنان غم بیماری
پدرم و اینکه هر روزحالش بدتر می شد زجرم می داد.

به دهدشت برگشتم
و شروع کردم برا مرحله دوم کنکور درس بخونم.با نتیجه ی خوبی که با
رتبه ی زیر صد تو منطقه دو گرفته بودم بیشتر تشویق به خوندن شدم و
مطمئن بودم که قبولیم صد در صده ولی چند مسئله باعث شد که چرخ
روزگار به میل من نچرخه.پس از برگشت به دهدشت اشپزخانه بیمارستان
جهت تعمیر تعطیل شد و بجای غذای آماده جیره ی خشک به ما می دادند
ناچار بودیم خودمون غذا بپزیم که خوب البته ازون جماعت ده دوازده
نفری پانسیون کسی آشپزی بلد نبود و این مسئولیت گردن من افتاد که
اولش ساده بود ولی کلی از وقتم را میگرفت.

چند روز  که گذشت احساس
کردم دلم درد می کنه اول محلش نذاشتم ولی کم کم بیشتر می شد.یه شب
که دردش زیاد تر شد رفتم به دکتر جراح بنگلادشی بیمارستان گفتم قضیه
را برام آزمایش نوشت و هرچند صد در صد مطمئن نبود و لی گفت احتمال
آپاندیسیت زیاد هست و اگه بخواهی عملت می کنم.جالب اینکه اون دکتر
ماموریتش تو ایران تموم شده بود و بارو بندیلش هم بسته بود و صبحش باید
برا رفتن به کشورش به شیراز می رفت .

ساعت دوازده شب بود که برا
عمل اپاندیس به اتاق عمل رفتم.وقتی بیدار شدم صبح بود و انگار از یه
خواب عمیق بیدار شده بودم.درد داشتم و از راه رفتن می ترسیدم که یه
وقت نکنه بخیه ها باز بشه.یه شب خوابیدم و بعدش به پانسیون رفتم.دو
روز هم اونجا موندم که البته دیگه نتونستم درس بخونم.به بچه های اونجا
هم گفتم اگه احیانا کسی زنگ زدبهش نگند عمل کردم تا نگران نشند.

بعد
ازین دو روز رفتم دوهفته مرخصی استعلاجی البته با پارتی گرفتم  چون
یه هفته بیشتر نمی دادند و دو هفته هم مرخصی و جابجایی شیفت انجام دادم
و به حسن آباد برگشتم.از 45روز مدتی که برا مطالعه برا مرحله ی
دوم  داشتم یه ماهش اینطوری از دستم رفت و فقط تونستم 15روز برا
مرحله دوم درس بخونم تازه مرحله دوم درسها تخصصی بود و همین باعث
شد سال 71تو کنکور قبول نشم البته هر رشته ای را نمی خواستم فقط
قصدم دندونپزشکی بود حتی پزشکی را هم به خاطر اینکه مدتها پرستار
بودم و درگیرش بودم نمی خواستم.

اومدم حسن آباد و این مرخصی یک
ماهه باعث شد که فشارخانواده برا اینکه ازدواج(عقد)کنم بیشتر بشه آخه
تقریبا همه هم کلاسی ها حتی تو دوران دبیرستان ازدواج کرده بودند و
بعضی شون بچه هم داشتند...

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/3/17:: 10:55 صبح     |     () نظر

نمی دونم چرا یه بیمار هایی اون قدیما بود که نه تنها الان خبری ازش نیست
بلکه کسی شاید دیگه الان اسمش هم به یادش نباشه.

یکیش جسمی بود
و چشم را درگیر می کرد که بهش می گفتند تورک یا فلانی تورک در
اورده یکیش هم بیشتر روحی روانی بود که می گفتند یارو ترسیده.برای
هرکدومش هم یه راهکاری داشت که می گم .

برا درمان تورک که هر
چی سعی می کنم نمی تونم اصطلاح درمانیش را به فارسی برگردونم پس
خودش را می نویسم می گفتند  "تورکُش دِتُکنیم"وبرای کسی هم که ترسیده
بود میگفتند "ترسُش وی چینیم"یعنی ترسش را ورچینیم.

خوب منم
تا یادمه چند بار تورک زدم ولی کارخودم به ترس ورچیدن نیفتاد هرچند
چند باری شاهد ترس ورچیدن از دیگران  بودم.

اول تورک
احتمالا یه حالت التهابی قرمز رنگ تو چشم بود که همراه سوزش و خارش
بود وباید "دِتُک نَهَ"می شد.روش کار جالب بود.بازم وقت خاصی داشت
دم غروب و البته شخص خاص.خودم دوسه باری که کارم بهش افتاد به
این روش عمل می کرد که یه کاسه آب برمی داشت و نمی دونم مرا رو به
قبله وامی داشت یا خودش رو به قبله و سوره انشراح(الم نشرح لک..)
را به آبها می خوند و می ریخت پشت سرم.فقط باید دم غروب آفتاب
می بود تا اثر کنه.

یه پیرزن نزدیک خونه ما بود که تنها زنی بود که اون
زومونا تو حسن آباد سوادخوندن قران را داشت که البته عجیب هم بود برا
مردم که یه زن قاری باشه و اون این کار درمان تورک را انجام می داد.


واما اگه یه نفر به اصطلاح ترسیده بود البته بزرگ و کوچک هم نداشت باید
ترسش ورچیده می شد.اینم راه و رسم خودش را داشت.شخص سواد
دار نمی خواست ولی هرکسی هم این کار را بلد نبود.این جالب تر بود
بچه را می بردن پیش طرف که حتمن زن هم بود وقتش هم که خوب معلومه
دیگه دم غروب .خودم چند بار دیدم.یه کاسه کوچیک را لبالب از خاکستر
پر می کرد بعد با یه چاقو چند خط روی سطحش که صاف شده بود می کشید
و در حالیکه روش را با یه پارچه پوشونده بود روی جاهای مختلف بدن
شخص ترسیده می ذاشت و همزمان می خوند چین چین ترسشا ورچین
این کار را چند بار تکرار می کرد تا ترس طرف ور چیده بشه!

حالا باز
تورک و قران و دعا یه چیزی ولی این یکی دیگه واقعن مسخره بودهرچند
خیلی ها بهش اعتقاد داشتند و شاید قدیمی ترها هنوز هم داشته باشند
...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/3/6:: 10:48 صبح     |     () نظر

دوران کودکی ما نه ای میلی بود ونه مبایلی ونه تلفنی که مردم از همدیگه
خبردار بشن .خیلی که هنر می کردند اگه یه آدم سواد دار داشتند می تونستند
از طریق یه نامه از کسی خبری بگیرند یا خبری بدند.

نه پیک موتوری بود
و نه آژآنسی و نه وسیله شخصی که همیشه در دسترست باشه.اگه قرار
بود خبری برسه مشکلات خاص خودش را داشت.برا همین کار ما بچه
های دیروز ی در اومده بود.

یکی از اضافه کاریهای!ما رفتن به قاصدی
بود.نمی دونم چقدر این کلمه قاصدی برا بچه ها مفهومه ولی کار ی بود
که ما هم به لحاظی دوست داشتیم وهم نه.ازونجا که بعضی قاصدی ها
شاگردونه داشت دوست داشتیم وازونجا که بعضی وقتا حالشا نداشتیم زیاد
علاقه ای به این کار نداشتیم.

اون وقتا که یه کم صمیمیت ها بیشتر بود
مثلا گاهی ظهرها که زن خونه ماستها را با خیگ!میزد و دوغ و کره
درست می کرد به فکر همسایه ها هم که گاونداشتند بود و اغلب یه کاسه
دوغ که تازه گاهی کمی کره (یه گُندیچی)هم توش بود برا همسایه
میفرستاد و بردنش با ما بچه ها بود.

اغلب وقتی این محموله را به خونه
همسایه میبردیم اونم  یه مشت نخودچی یا کشمش یا اگه وضعشون خوب
بود بیسکوییتی چیزی به ما بعنوان شاگردونه می داد که ما دلخوشی مون
به همین بود گاهی هم که می رفتیم به بهانه ای یه کم تعلل میکردیم تا شاید
شاگردونه برسه ولی دست از پا درازتر برمیگشتیم.

اغلب مادرا وقتی بچه
ای را برا قاصدی می فرستادند حتما هنگام رفتن بهش می گفتند"یاد وانشو
اول سلام کی یا سلام یاد وا نشوو)یعنی یادت نره سلام کنی.

البته رسم خوبی که قبلابود
این بود که معمولا کسی کاسه ی اهداییات همسایه را خالی برنمی گردوند
واغلب چیزی داخلش میذاشت یا با همون شاگردونه لطف همسایه راجبران
می کرد.

کِلاواگیری(کلاه برداشتن یا کلاه برداری!)که من البته وجه
تسمیه ش را نمی دونم هم یه کار دیگه ی ما کوچکترا و البته گاهی بزرگترا
بود.این یکی تو مواردی بود که یه نفر می خواست از سفر باید و اگه
کسی به طریقی خبردار میشد که مسافر همسایه یا اشنا داره از سفر میاد
فوری بعنوان اولین خبر دهنده می رفت و به قول خودمون کلاواگیری میکرد
که البته میزان هدیه ی دریافتیش از شاگردونه بیشتر بود و بستگی به
میزان محبوبیت مسافر طول مدت سفر مسافر و میزان دور بودن مسافر
داشت.

خود من زیاد ازین مقوله ی کلاواگیری فیضی نبردم ولی گاهی
قاصدی و شاگردونه نصیبم می شد.بگذریم که الان دیگه حتی یه لیوان
آب هم کسی مفت و مجانی دست کسی نمی ده و همسایه ها فراموش شده
هستند و شاید به خاطر همینه که به قول بعضی قدیمیا برکت از خونه ها
رفته.از طرفی دیگه با این همه ارتباطات همه از جیک و پیک هم خبر
دارن و هر مسافری را تو هر مرحله از سفرش میشه به راحتی رصد کرد...



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/27:: 7:55 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >