سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از شریفترین کردار مرد بزرگوار آن است که از آنچه مى‏داند غفلت نماید . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

قدیم ترا که بنایی ها به سبک و سیاق فعلی نبود من بنایی را خیلی  دوست
داشتم.البته منظور از بنایی ساخت خونه هست با مصالح خشت وگل که
قبلا باب بود.چون خیلی با حالا متفاوت بود.

مثل الان نبود که نه کارگر
یا همون عمله زیادی نداشته باشه و نه ناهاری در کار باشه.اصلن روزای
بنایی حال و هوای خاصی داشت.درسته برا ما که کوچکتر بودیم یه کم
سخت بود و کار بدنی داشت ولی عوضش مزایایی هم داشت.

اول اینکه
برا بنایی حداقل هشت نه نفر عمله یا کارگر لازم بود که هر کدوم کاری را
انجام می دادند.ساعت کار مشخص بود و کارگر هم روز مزد بود.ولی
قسمت قشنگش چاشت(چاشتونه)وناهارش بود والبته بیشتر موارد
عصرونه.برا مابچه هاکه صبحانه خوردن اونم کره و مربا از رویاها بود
چاشتونه ای که حاوی کره(مسکه)ومربای بی حدوحساب باشه البته مربای
بالنگ و فله ای لذت خاص خودش را  داشت.

از صبح که بنایی شروع
می شد لحظه شمار ی می کردم برا حدود ساعت ده.یه حسن دیگش هم
این بود که جلو مهمونا کسی نمی تونست ما را ازخوردن کره مربا منع
کنه و مث یه آدم بزرگ چاشتونه می خوردیم.معمولا روز بنایی هم مادرا
نون تازه می پختند که خودش به چسبندگی!کره مربا حسابی اضافه میکرد
مثل الان هم نبود که اندازه یه قوطی کبریت کره بذارند با یه قاشق مربا
معمولا چندتا گُندی مسکه(گلوله کره)بود با چندتاکاسه چینی مربا و نون
تازه و گرم که دلتون نخواد!صفایی داشت.

بعد ازچاشتونه هم کار شروع
میشد.مصالح ساده بود خشت و خاک رس جهت گل و چندتا استانبولی یا
همون ظرف فلزی مخصوص حمل گل.معمولا چالیده یا فونداسیون را
قبلا ریخته بودند به اصطلاح و یکی دو روز خونه را پاکار می آوردند
یعنی میرسوندن به جایی که باید سقف بزنند.یه نفرگل را آماده می کرد
و داخل استانبولی میذاشت یکی دیگه میبردش پای کار نفر سوم استانبولی
گل را خالی می کردو پهنش می کرد.اوسا هم خشت را می گرفت و
میذاشت سرجاش.

از طرف دیگه یه نفرمسوول آوردن خشت پا کار بود
یکی هم خشتها را دست اوستاد می داد البته با مهارت خاصی پرت می کرد
اوسا هم که بودن وقفه و پیاپی می گفته بده خشت بده خشت حالا خواه توی
اون لحظه نیازی به خشت داشته باشه یا نداشته باشه.این کار ادامه داشت
تا ظهر که مرحله بعد خوشحالی شروع میشد.از برنج و خورش و چلو
مرغ خبری نبود.اکثرا ناهار آبگوشت بود اونم یه آبگوشت چرب و نرم
چون اون زمونا ازین چربی خون و قندو بی مزه بازیهای الان بعلت کار
بدنی زیاد خبری نبود و"مااستعطم من قوه" می خوردند.

تازه آبگوشتش هم
کوبیدنی نبود یعنی آب آبگوشت بود با تکه هایی از گوشت لخم که کمتر
این مدلش تو روزای عادی تو خونه ها پخته می شد.ماست و پیاز هم که
البته بود.بعد از ناهار نماز بود و دوباره هم ادامه کار.دوسه ساعت دیگه
هم کار کی کردند و نوبت به عصرونه می رسید که یا اگه فصلش بود هندونه
یا خربزه بود یا اگه نبود چای.

اوسابناها مخصوصا قدیمی هاشون بداخلاق
بودند و کسی جرات شوخی کردن با اونا را نداشت.خیلی خشک و مقرراتی
گاهی سر یه شوخی یا بی احترامی کار را معطل می کردند و می رفتند
کاسه آبگوشت اوسا هم مشخص و چرب تر و پرگوشت تر بود.اصلا
اول کاسه آبگوشت اوسا می بردند تا با بقیه اشتباه نشه و بعد مال بقیه عمله
ها را.

ولی تو این میون یکی دونفر اوسای تازه کار بودند که خوش اخلاق
تر بودن و البته هنوزم در قید حیاتند ولی بنایی نمی کنندوکار کردن با اونا
راحت تر بود.از جمله یکی شون تا ما بچه ها یه کم دستمون خالی می شد
البته از کار می گفت"تاخسمُنی والَ اِلَ هِس یُرُن ریجَ"یعنی تا خستگی
در می کنه یه کم خشتها را جابجا کن و احیانا اگه بچه ای دستش تو کار
زخم میشد و گریه می کرد می گفت"اِش نواجَ تا قانِ وابَ"یعنی هیچی
نگو تا ساکت بشی .

یکی دیگه شون هم بود که به طراز بنایی میگفت مزد طی
کن چون می گفت یه بار یه جایی بنایی می کردم زن صاحب کار پرسیده
بود این دیگه چه وسیله ای هست و در جوابش گفته بود این مزدطی کن هست
  عصر مزد هر کارگری را معلوم می کنه .

یه بارخونه پدربزرگم
حیات خونه را موزاییک می کردند یکی دوتا اوسا بیشتر کار موزاییک کاری
بلد نبودند برا همین پدر بزرگم یه اوسای قدیمی را اورده بود خونه ش را
موزاییک کنه اون مرحوم نه تنها بلد نبود بلکه ساده ترین ابزار بنایی را که
همون چکش پلاستیکی بود نداشت و با چکش فلزی میزد رو موزاییک ها و
مرتب میشکستشون.نزدیکای ظهر بود پدر بزرگم بهش گفت اوسا...این .
چهار تا موزاییک را هم بشکن تا بریم برا ناهار!وهنوزم که هنوزه این
حرفش را بعضی افراد بعنوان یه طنز برا هم می گند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/4/22:: 10:11 صبح     |     () نظر