سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که اندیشه اش را به کار اندازد، به پاسخ خود می رسد . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

شاید خیلی از دوستان ندونند که در دوران شاه

مراجع تلویزیون را حرام اعلام کرده بودند ودر حسن

اباد که مردم مقید به اصول بودند تلویزیون را حرام

می دونستند  بگذریم که با اون برق موتوری

کذایی تلویزیون هم بلااستفاده می موند.ولی تو

حسن اباد فقط حاج حسین اقا که کدخدا بود

تلویزیون داشت البته  اونم یه تلویزیون سیاه سفید

دوازده اینچ که فقط یک کانال بیشتر نمی گرفت.

من تو دوران کودکیم فقط دوسه باری که با پدرم

خونه ی اونمرحوم می رفتیم تلویزیون دیده بودم .

اولین بار که دیدم گفتم بابا این سینماست؟وپدرم

گفت نه تلویزیونه.یادمه یکی از همسایه ها

تلویزیون گرفته بود که با برادرش تو یه خونه بودند

وبرادرش برقش را بخاطر داشتن تلویزیون که حروم

بود قطع کرده بود.با پیروز ی انقلاب و در حین وبین

انقلاب چندتا تلویریونی به حسن اباد اوردند که

شبها وقتی برق موتوری روشن می شد

همسایگان هر خونه که تلویزیون داشت می رفتند

به تماشای تلویزیون.مرحوم عبدالرضا رامشه ای

که نزدیک خونه مون بود هم یه تلویزیون داشت که

ما با توجه به نزدیکی به منزلش هر شب را اونجا

بودیم.نمی دونم تلویزیون دارا از این حرکت مردم

که هر شب عین سینما در منزلشون مردم جمع

می شدند جه حسی داشتند ولی هر چی بود

حس بدی نداشتند وشاید هم باعث افتخارشون

بود که تلویزیون دارند و به اصطلاح یه پُزی هم می

دادند.هنگام ورود امام در سال پنجاه وهفت هم که

دیگه برا اولین بار در روز  روشن موتور بر ق را

روشن کردند که خیلی برام عجیب بود تو دل روز و

روشن شدن برق و مردم همگی تو همون چندتا

خونه جمع شده بودندو مراسم مستقیم پخش

ورود امام را مشاهده می کردند من هم رفته بودم

منزل اقا حسن حاج حسین اقا  واین مراسم را از

تلویزیون ایشون می دیدم .قدیمی ترا می دونند

که بلافاصله پس از ورود امام عکس شاه را

گذاشتند پشت تلویزیون که برا مردم خیلی ناراحت

کننده بود منم دیدم بلافاصله تلویزیون را خاموش

کردند ما هم برگشتیم به خونه.بعد از پیروزی

انقلاب و قبل از جنگ تعدادتلویزیونها زیاد تر شد.

ماهم یه همسایه داشتیم که یه پسر یکی یه

دونه داشت و هرچند وضع مالیش هم زیاد خوب

نبود ولی قرار بود براش یه تلویزیون بخره مارا بگو

خیلی خوشحال که همسایه می خواد تلویزیون

بخره بالاخره پس از مدتها انتظار  روز موعود رسید

و عصر با اومدن مینی بوس از اصفهان تلویزیون را

اوردند.دل تو دلم نبود تا هوا تاریک بشه و موتور

برق روشن شه وتلویزیون همسایه را ببینیم ولی

چشمتون روز  بد نبینه با روشن شدن موتور برق

وکلی ناز و ادا تلویزیون را  به برق زدند ولی دریغ از

روشن شدن.همه ناراحت شدند رفتند سراغ یه نفر

که یعنی تعمیرکار بود  و در پشتی تلویزیون را باز

کرد و با پیچ گوشتی یا نمی دونم فازمتر بود افتاد

به  جون تلویزیون وما هم با چشمان منتتظر به

تلویزیونی که خیال روشن شدن نداشت.تا اخر

شب که موتور برق خاموش شد ور رفت ولی کاری

از پیش نبرد.قرار شد فرداش تلویزیون را به اصفهان

ببرند  برا تعمیر و همین هم شد ولی انتظار ما

کمی طولانی شد وبالاخره تلویزیون تعمیر شد و

برگشت ولی بازهم همان اش بود همان کاسه باز

تلویزیون روشن نشد وقفل غم بود که بر سینه ی

ما نشسته بود.اینبار دیگه تعمیرکار نیاوردند و

تلویزیون را باز فرداش به  اصفهان برگردوندند.گفتند

چون جاده خاکیه تلویزیون بالا مینی بوس لرزش

پیدا می کنه و خراب میشه اینبار یه لحاف کرسی

هم بردن تا تلویزیون را پس از تعمیر توش بپیچند .

بیارند و بالاخره موفقیت امیز بود وبار سوم تلویزیون

سالم به منزل رسید .خیلی خوشحال بودم ولی....

ادامه دارد....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/8:: 11:4 صبح     |     () نظر

ادامه ی واوسی

معمولا روش کار بدینصورت بود که یکبار یک سمت

توتوری یا گرزتریاک را خش می زدند وروز بعد تریاک

ان را با وسیله ی مخصوصی بنام کارد تریاک گیری

می گرفتند و یکبار دیگر سمت دیگری از توتوری را

خش میزدند وباز از ان سمت تریاک می گرفتند.کار

ما بچه های اونروز از وقتی شروع می شد که

تریاک را گرفته بودند و دیگر شیره ای انچنانی از

گرزها خارج نمی شد.ما میرفتیم صحرا برای

واوسی یا همان بازیابی اندک تریاکهای  جامانده از

زیر دست کارگران یا اندک شیره ای که پس از دوبار

تریاک گیری از توتوری ها خارج شده بود.البته کار

به این راحتی ها هم نبود گاهی کشاورزان سر

مان داد می زدند واز منطقه دورمان می کردند و

گاهی هم سربازان یا به قول اونزمانها امنیه ها

ولی این کار در اون دوران کودکی برای ما درامد

خوبی داشت.هربار یکی دومثقال تریاک جمع می

کردیم خیلی راحت به یکی از بقالهای خانگی

محله می دادیم و مثقالی البته اواخر هشت تومان

پول می گرفیتم.یه بار که رکورد زده بودم چهار

مثقال شده بود که دادم سی و دو تومن گرفتم .

گاهی هم شیطونی میکردیم و تفریحی یه مقدار

از ون تریاکها را روی سیگار می ذاشتیم و دود می

کردیم البته با دود خوش بویی میسوخت ولی

چیزیش به ریه هامون نمی رسید تا نعشه

بشیم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/5:: 8:48 صبح     |     () نظر

خیلی از جوونای قهاری که حالا معتادند و تریاک

البته تریاک که چه عرض کنم اشغال تریاک می

کشند شاید اصلا ندونند این تریاک چگونه تهیه

میشه واصلش از کجا میاد ولی قدیمی تر ها

خشخاش و گرز تریاک یا همون توتوری را دیدند.این

خاطره برمی گرده به زمانی که در حسن اباد

کشت خشخاش  انجام میشد .در سالهای اخر

حکومت شاه بود که در حسن اباد هم کشت

خشخاش انجام میشد البته به صورت قانونمند

واصولی.نحوه ی کار بدین صورت بود که ابتدا از

طرف ارگان خاصی که البته من اطلاع ندارم کدوم

بود به حسن اباد میومدند ومحدوده ی خاصی از

زمینهای کشاورزی را انتخاب می کردند که فقط در

اون محدوده کشت انجام بشه .البته اجباری نبود

هر کس نمی خواست می تونست نکاره.پس از

کشت خشخاش تا مدتی که گرزها بیرون نیومده

بود خبری نبود.شهر در امن امان بود.وقتی دانه

های خشخاش می رویید و کوتاه بود ما که بچه

بودیم میرفتیم و بوته های کوچک را می کندیم و

می خوردیم مزه ی خوبی داشت وحالت سبزی

خوردن داشت.بعد که یه کم رشد میکرد  صحرا

خیلی زیبا می شد چون گل خشخاش مثل لاله

بود البته در رنگهای مختلف بیشتر سفید و گاهی

صورتی و ارغوانی .اینم به این دلیل بود که دانه

های خشخاش اکثرا سفید بود ولی بعضی از

توتوری ها که به اصطلاح محلی توتوری فارغ به

فتح ر می گفتند رنگی بودند وبالطبع رنگ گلشان

هم رنگی بود.بگذریم .تا اینجاش هم خبری نبود اما

از وقتی که گلهای خشخاش به گرز تبدیل میشد از

طرف ژاندارمری میومدند و در مکانهای مختلف تو

صحرا چادر می زدند و با تفنگ وسرباز مراقب امور

بودند.اخه درسته که مردم کشت کرده بودند و

زمین و اب از خودشون بود ولی فقط باید از طرف

دولت می خریدند وهیچ کس حق بردن تریاک به

منزلش را نداشت هرچند خیلی ها با لطایف الحیل

والبته با اشنا بازی با ماموران مقدار کم تا بسیار

زیاد را به منزل میبردند.البته قصدشان کشیدن

تریاک واعتیاد نبود بلکه قصد فروش ازاد والبته

قاچاق داشتند که گرونتر از دولتی ها می

خریدند.مثلا گاهی مقداری از تریاک گرفته شده را

در جایی در لته (کرت)قایم می کردند وتو تاریکی

شب می رفتند و می اوردندخیلی ها هم جاش را

گم می کردند و در حسرتش  می موندند.وقتی

گرزها در می میومد مرحله ی اول به خش زدن

معروف بود که باید صاحب زمین چند نفر را برای

خش زدن به صحرا می بردند وتحت نظر ماموران در

هوای خنک صبح با وسیله ی مخصوصی بنام تیغ

که البته مثل یک برس فلزی بود با فقط یک ردیف

تیغه های کوتاه .پس از خش زدن شیره ی

سفیدی از محل خراشها بیرون می امد که د رابتدا

سفید رنگ بود وبعد کم کم به رنگ قهوه ای

تریاکی خیلی قشنگی در می اومد.

 

ادامه دارد....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/3:: 11:35 صبح     |     () نظر

پس از پیروزی انقلاب اسلامی کم کم امکانات رفاهی به طرف روستاها سرازیر شد.اولیش

اسفالت کردن جاده ی حسن اباد اصفهان بود.دومیش برق بود.در مورد برق برا دوستان

بگم که اوایل اهالی اومدند و به  باصطلاح شرکت برق درست کردند موتور برقی خریدند و

در محلی که الان نزدیک بانک کشاورزیه نصب کردند.امتیاز برق را سی تومن اونروزا به

مردم فروختند.موتور برق را همین گنگی قلعه ای بابای علی گنگی که موتورچی بود هنگام

غروب افتاب روشن می کرد و حدود ده یازده شب هم خاموش می کرد.مصرف فقط در حد

روشنایی بود وکسی یخچال وکولر و...نداشت .اوایل که خانه ها کم بود مشکلی با این

برق نداشتیم ولی با افزایش تعداد خانوارها برق موتور کفاف ابادی را نمی داد.نور لامپها

بندرت از نور یک چراغ بادی زیاد تر بود و موتور برق کم کم خراب شد.اوایل - هرماه کنتور

هارا نگاه میکردند وفی المجلس پول برق را از مردم می گرفتند ولی پس از مدتی از هر

خانواده ماهانه سی تومن می گرفتند بدون در نظر گرفتن میزان برق مصرفی.با خراب شدن

موتور برق دیگه هیچ کس دنبال کار را نگرفت وحسن اباد برا مدتها تو خاموش وتاریکی فرو

رفت .مردم رو اوردند به چراغ زنبوری و گرد سوز.شبها که میشد حسن اباد  مثل شهر

اموات بود.من با اصرار زیاد تونستم بابام را راضی کنم تا یه چراغ زنبوری بخریم و شبها را با

تاریکی نگذرونیم.با این کار - کار خودم هم در اومد مسوول روشن کردم چراغ خودم شده

بودم  .وباید هر شب سر شب چراغ را روشن میکردم چون کس دیگه ای تو خونه بلد نبود

روشنش کنه والبته هر ده بیست دقیقه هم باید بادش میکردم.چراغ زنبوری نور خوبی

داشت ولی مشکلات خاص خودش را هم داشت.گاهی سوزنش میگرفت مرتب باید بادش

میزدیم یه ذره اگه بی احتیاط حملش می کردیم توریش میریخت وغیره .خیلی سعی کردم

پدرم را راضی کنم با چندتا از همسایه ها یه موتور برق بخریم و برقدار شیم ولی کسی

همکاری نکرد.بالاخره پس از مدتها نوبت به برق رسانی حسن اباد رسید حدود سال

شصت شصت ویک بود .من با توجه به علاقه ی زیادی که به امور فنی و برق داشتم خیلی

ازین قضیه خوشحال بودم.مدتها بود که کارم در اومده بود واونم این بود که تا ازمدرسه

میومدم کتابها را میذاشتم ومیرفتم دنبال برق کشها.خیلی سرگرمی جالبی برا من و

بعضی بچه های دیگه بود.ابتدا جهاد سازندگی که اوایل وظیفه ی خدمت رسانی به

روستاها را بر عهده داشت شروع به کار کرد.مردم خودشون چاله های تیر برق را می

کندند و می رفتند با نیسان اقا محمد حسن خان تیر برقها را از قلعه می اوردن  البته چون

اون روزها هنوز کوچه ها تنگ بود وجرثقیل نمی تونست تیر سیمانی بذاره از تیر برقهای

چوبی که هنوزم تعدادیش موجوده استفاده می کردند.یه اقای جوهری نامی هم بودبا یک

گروه از جهادسازندگی که با کمک مردم میومدند وتیر برقها را کار میذاشتند و پاش

سنگهایی که از کوه اورده بودند می ریختند با هر تیر برقی که کاشته میشد صدای صلوات

مردم هم بلند میشد و چه لذتی داشت قدم به قدم پیش رفتن با برق دار شدن حسن اباد

اما متاسفانه این خوشحالیها زیاد طول نکشید و به دلایلی که من نمیدونم حدود یکسالی

در کار برق رسانی تاخیر شد.خیلی ناراحت شده بودم از طرفی با اون سن کم نمی

تونستم علتش را هم پیدا کنم .مدتها گذشت و ادامه کار از جهاد سازندگی به خود اداره

ی برق واگذار شد و دوباره کار شروع شد .دوباره تا از مدرسه میومدیم دنبال برق کشها

می رفتم و اگه یه روز نبودند می گفتم دوباره کار به تاخیر افتاد ولی خوشبختانه این مرحله

تا پایان کار ادامه پیدا کرد.رییس این گروه اقایی بود به نام فشارکی چه جوکها  که برای

ایشون نساختند مثلا می گفتند وقتی برای نصب کنتور برق درب فلان منزل رفته صاحب

خانه با این فکر که فشارکی کلمه ی زیبایی نیست او را اقای فشار صدا زده است

وغیره....بگذریم
یکی از خاطراتی که جالب و عجیب بود برام در مورد نصب یکی از ترانسهای برق بود که

مردم جمع شده بودند و خیلی شلوغ بود جرثقیل اومد وترانس با ان ابهت را بلند کرد تا

بالای تیر برق بگذارد خودم با چشم خودم این مورد  را دیدم که پیرمردی گفت الله اکبر! چه

قدرتی و همان لحظه صدای عجیبی اومد و روغنهای ترانس شروع کرد ریختن و ...بله مقره

ی ترانس به بدنه ی جرثقیل گرفته بود وترانس شکست وهمان جا دل من هم شکست

وگفتم چرا این اتفاق باید برای ترانس نزدیک منزل ما بیفتد؟ویادمه همون لحظه  اقای

فشارکی یا یکی دیگر از افراد تیمش به مردم گفت ما که جونمون را از سر راه نیاوردیم چرا

گوسفندی چیزی قربانی نکردی پای ترانس!مدتها طول کشید تا ترانس دیگری اوردند ومن

هر روز ازان مسیر به مدرسه می رفتم و جای خالی ترانس را میدیم بغض عجیبی مرا

میگرفت.بهر حال کار تیرکوبی ونصب کنتور تموم شد اقای فشارکی قول داد که در اسرع

وقت برق را وصل کند که البته این کار را هم کرد.اونروزا همزمان با حسن اباد اقای کامران

هم برای دستجرد اقدام کرده بود و رقابتی بود که برق حسن اباد تا یک روز هم که شده

زودتر از دستجرد افتتاح بشه ونهایتا  هرچند به فاصله ی چند روز ولی همین هم شد.

بارسیدن بیست ودوم بهمن شصت وسه مراسم رسمی افتتاح برق که البته چند روزی بود

وصل شده بود انجام شد ومردم در مسجد حسینیه هنگام ورود اقای مهندس فشارکی

شعار می دادند صل علی محمد فشارکی خوش امد.البته افتتاح رسمیش همزمان با

دستجرد شد.اوایل که برق وصل شد روشنایی معابر وجود نداشت و ظاهرا رسم بر این بود

که تا مدتی معابر بدون چراغ باشد  واین مسئله هم کمی زجر اور بود ولی بالاخره گذشت

زمان همه چیز را حل کرد
یادش بخیر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/1:: 10:28 صبح     |     () نظر