سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را گفتند : اى امیر مؤمنان چه مى‏شد اگر موى خود را رنگین مى‏کردى ؟ ] رنگ کردن مو آرایش است و ما در سوک به سر مى‏بریم [ و از سوک رحلت رسول خدا ( ص ) را قصد دارد . ] [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

از خرمن و خرمن کوبی خیلی خاطره دارم.اولیش که یادم میاد مربوط به موقعیه که فقط 5یا 6سال داشتم و هنوز به مدرسه نمی رفتم.خدابیامرز پدر بزرگم یه خرمن گندم آماده کرده بود برا خرمنکوبی.البته اونروزا هنوز کاموا(کمباین)نبود و با چُن خرمنکوبی می کردند.شایدکوچکترها اسم چُن را نشنیده باشند و حتما هم ندیدنش.وسیله ای چوبی با چرخهای فلزی که توسط الاغ روی گندمها برده می شد و باعث خرد شدن گندم میشد.نشستن روی چُن خیلی حال می داد.باتوجه به اینکه ماشین و وسیله ای برا سوار شدن نبود این چُن برا خودش و سوار شدنش خیلی جالب بود.البته ما بچه ها را کمتر سوار می کردند .

هنگام چُن کشیدن آوازهای محلی هم می خوندند که من البته یادم نیست.برا یه خرمن کوچک دوسه روزی باید چُن می کشیدند تا گندمها از کاه جدا بشند و مثل حالا ده بیست دقیقه ای نبود.نکته جالب ادرار و مدفوعی بود که الاغها به کرات تو این دوسه روز روی گندمهای در حال خرد شدن می کردند.البته بد به دلتون راه ندید.قدیمترها گندم را قبل از آسیاب کردن به  دلیل همین مسائل می شستند.بعداز چُن کشیدن نوبت بوجاری بود.این کار با وسیله ای به نام اَچُّن که شبیه چارشاخهای فعلی ولی از چوب بود انجام میشد.بوجار ی معمولا دم دمای صبح با وزش باد صبحگاهی انجام میشد.اگه باد نمی اومد هم که خوب دیگه کار تعطیل بود.

یه نکته هم یاد آوری کنم که اونروزا کشاورزی ها بیشتر ارباب رعیتی بود.زمین و آب و کود و بذر از ارباب بود و کار از رعیت به صورت چهاریکی (سه قسمت ارباب یک قسمت رعیت) چیزی که برام جالب بود تو همون دوران پیش از مدرسه یه بار رفته بودم موقع برداشت گندم همراه بابام به صحرا .آخرین مرحله ی کار بود و هنگام بردن گندم به خونه ی ارباب.گندمها پاک شده بود و ترازو ازون ترازوهای بند چرمی آماده بود.باآب و تاب عجیبی گندمها را در حضور ارباب یا مباشرش می کشیدند البته نه یک جا بلکه هر بار به اندازه ی یه کفه ترازو(دو من) و می ریختند توی گاله(جوال)ها و با هر بار یختن جهت شمردن یه چیزی می گفتند که زیاد یادم نیست فقط یادمه که می خوندن یک و یک  نام خدا دو و دو دو نیست خدا  سه و سه و...و گندمه داخل گاله ها (جوال)می رفت و بعد هم به خونه ی ارباب .البته رعیت سهمی از کاه نداشت.
وقتی بزرگتر شدم موقع برداشت گندم که می شد کارم بیشتر بود.با توجه به صغر سن و سخت بودن درو ازین کار معاف بودم.تنها کارم این بود که اگه فراغتی از مدرسه حاصل میشد آب یا نانی برا بابام می بردم.کمی هم اونجا مینشستم و گاهی هم دوسه تایی خوشه گندم میچیدم(یابه قول بابام مُل جین می کردم یعنی قطع از ناحیه ی گردن).جالب این بود که کار خرمن بَهَرَ دادن از همین جا شروع می شد.دوسه نفرآدمهای کم بضاعت  بودند که به صحرا ها سر می کشیدند و بعد از خوش و بشی با کشاورز یه بافه گندم بعنوان خرمن بَهَرَه می گرفتند و برا خودشون یه خرمن جداگونه داشتند.یادشون بخیر و خدا بیامرزدشون حسین رحیم دکتر و حسن خانی از معروفترینشون بودند.

نجّار هم معمولا با سوهانش می اومد به قول معروف خدا قوت گو و داس و دَ__ر(داس یا اُراغی) را تند می کرد و اونم ازین گندم سهمی داشت.  بعد از درو باید تو خرمن کردن بافه ها(هُوی ها)کمک می کردم.سخت بود ولی راه گریزی نبود.بعد از برداشتن بافه ها باید جاش را با شن کش جمع می کردیم تا مبادا خوشه ای گندم یا ساقه ای از اون جا مونده باشه آخه حتی کاه هم خیلی ارزش داشت.

تازه بعد از شن کش کردن نوبت واوسی میشد.یعنی اینکه باید خوشه های احتمالی گندم را جمع کنیم.البته هر چی گندم ازین کار حاصل می شد مال خودمون بود و تنها نکته ی جالب درو و...همین قسمتش بود.گاها صا(یک صاع)یانیم من گندم جمع می کردم که از فروشش کمی پول تو جیبی نصیبم میشد.

مرحله ی بعد که خوب سخت ترین هم بود به اصطلاح پاکاموا رفتن بود که فکر کنم خدا کاری سخت تر ازین تو دنیا نیافریده باشه.خداقسمت نکنه.بازم من بیشتر اوقات وظیفه ی خالی کردن سطلها از زیر محل خروج گندم را  داشتم چون توانایی گذاشتن بافه داخل کاموا را نداشتم.به ظاهر کار ساده تری بود ولی یه بدی که داشت گرد و خاک فراونی بود که تا عمق اعضا و جوارح آدم نفوذ می کرد مخصوصا اگه باد مخالف می وزید.

بزرگتر که شدم وظیفه ی گذاشتن بافه داخل کاموا هم اضافه شد.اگه قاطی بافه ها تیغ(تیک)نبود که البته بود این کار راحت تر بود.گاهی با دوستان دست به یکی می کردیم و از وسطهای خرمن یه بافه بزرگ که البته باید کمی خیس هم می بود بر می داشتیم و به طور ناگهانی دور از چشم بزرگترها داخل کاموا مینداختیم که نتیجه ش خاموش شدن تراکتور برا مدتی و یه استراحت کوتاه بود که البته دعوای بزرگترها و صاحب تراکتور را هم در پی داشت.یادمه یکی از بچه ها خیلی رمانتیک و کم حجم بافه را داخل کاموا میذاشت پدر بزرگم به طنر بهش می گفت :نشگو اُشمار کی(نمی خواد بشماریشون و بذاری داخل کاموا).آخرای خرمنکوبی که می شد نوبت ریختن پوخالی ها(همان ته خرمن را که با شن کش جمع کرده بودیم)داخل کاموا بود.با توجه به اینکه سنگ قاطیش بود سرو صدای زیادی می کرد و البته گرد و خاک بیشتر هم و لی نوید بخش این بود که آخرای کار هستیم.

بعد هم که کار تموم میشد مقصد بعدی برا ما نازک نارنجی  ها حموم و دوش گرفتن بود که البته با توجه با اینکه بخاطر گرم بودن هوا خرمنکوبی اغلب شبها انجام میشد تا می رفتیم حموم و برمی گشتیم از نصف شب هم گذشته بود.حتی بعد از حموم کردن هم همه ی بدنمون سوزش خاصی داشت مخصوصا چشمها.روز بعدش هم با لب و لوچه ی اویزون به مدرسه می رفتیم.

برا من بعد از پا کاموا رفتن دو یا سه مرحله دیگه هم کار بود.فردا عصرش بعد از مدرسه باید می رفتم صحرا و به کمک پدرم گندمها را غربیل می کردیم و می ریختیم توی گونی و حمل به منزل.من فقط با یه سطل گندمها را تو الک می ریختم و در گونی را نگه می داشتم.گندمها از غربال یا همون کَم خارج می شد.اونچه ته اش می موند که شامل گندمهای از غلاف در نیومده و یه مقدار ساقه های گندم بود به کوزِری معروف بود که جداگونه تو گونی می کردیم و بعد وظیفه ی مادر ها بود که بکوبندش و گندمش را جدا کنند.

یه مرحله بعد که البته سخت بود شاید به سختی پاکاموا  کَخ کشی(حمل کاه از صحرا به کاهدون منزل)بودکه بازم خدا قسمت کافرنکنه!یه صبح تا ظهر می کشید و همه ی بدنمون پر از کاه میشد.تازه باید تو کاهدون  روی کاهها می رفتیم تا فشرده بشند و بیشتر کاه جا بشه.ناگفته نمونه که ناهارهای ظهر کخ کشی هم مثل ناهارهای روزهای بنایی چرب و پرملات و با مزه بود مخصوصا که با خستگی هم می خوردیمش(جاتون خالی)با اتمام کخ کشی تقریبا کار برداشت گندم تموم میشد.وقتی که گندمها به خونه می رسید نوبت به در و همسایه ها و فقیر فقرا می رسید.

هر خونواده ای افرادی را سراغ  داشت که هر سال بهشون مقداری از گندم را به عنوان خرمن بَهَرَه می داد.نمی دونم خرمن بهره معنی بهره ای از خرمن میده یا منشا لغوی دیگه ای داره.همین بود که با وجود کمی محصول اونچه که بود برکت داشت چون نه تنها همسایه ها بلکه تو چند روزی که گندم تو صحرا بود مرغهای هوا و مورچه ها هم ازش نصیبی می بردند.مورد دیگه ای که تو این فصل اتفاق می افتاد گرفتن مواجب بود توسط سلمانی ها قبلا هم گفته بودم که اون زمون مثل حالا نقدی نبود.یه نفر در طول سال خودش و بچه هاش به آرایشگاه یا همون مُغازه می رفتند و تازه دلاک هم هرروز صبح تو حموم کیسه و صابون می کشید براشون . تو عروسی هاشون هم خدمت می کرد در عوض هنگام درو مواجب یا همون حق سالانه می گرفت.گاهی ما بچه ها هم بعد ازین کار از بزرگترها مبلغی را بعنوان خرمن بَهَرَه می گرفتیم.بهرحال دوران درو سرشار بود از سختی ها خوشی ها و زیباییی ها


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/2/10:: 10:5 صبح     |     () نظر

سر و کار من با دو چرخه همونطور که قبلا گفته بودم از دوران کودکی و قبل از مدرسه شروع شد.البته نه مثل بچه های حالا که دو چرخه یا موتور(چی) جزو سیسمونی شون هست و قبل از تولد براشون آماده هست.گفته بودم که یه دوچرخه ی داغون که تایر و تیوبی هم نداشت وسط حیات خونه مون وارونه یعنی دوچرخ هوا افتاده بود و من بیشتر اوقاتم را با اون میگذروندم.به این ترتیب که به اصطلاح پنجه رکابش را می تابوندم و از تابیدن تند تند چرخهاش لذت می بردم.گاهی هم یه تیکه کاغذ به پره هاش یا بقول خودمون اسبک هاش می بستم واز صدای کر کری که می کرد خوشحال می شدم. همه ی هم و غمم این بود که یه کار بکنم که بدون اینکه خودم دخیل باشم مرتب چرخهای دو چرخه بچرخه و من فقط نگاش کنم و لذت ببرم.بابام همیشه می گفت این کار غیرممکنه ولی من میگفتم میشه که البته حق با اون بود.گاهی با بستن چندتا کش(بند کش)به رکابهاش در پی این کار بودم و گاهی با آویزون کردن سنگ و وزنه به یکی از رکابها و گاهی با ترکیب هردو که البته هرگز موفق نشدم بدون مصرف انرژی تولید انرژی بکنم.بعد که کمی بزرگتر شدم این دوچرخه وسیله ای شد که برم باهاش آب از قنات بیارم که این موضوع را هم قبلا نوشتم.اما یادگیری دوچرخه سواری اون روزا که فقط دوچرخه های لاری 28 و بزرگ بود و چرخهای کمکی نداشت مشکل بود و مراحل خاص خودش را داشت.
مرحله ی اول "یک پایی"
از روزای اول که می تونستی دوچرخه بدست بگیری این روش ابتدایی ترین روش بود .در حالی که پای راست البته برای راست دستها روی پنجه رکاب بود دنبال دو چرخه می دویدیم و وقتی دو چرخه تو دور می افتاد پای دیگه را زا روی زمین بلند می کردیم و چند لحظه ای را از رفتن دوچرخه به پای خودش لذت می بردیم.البته این لذت زیاد طول نمی کشید و بعد از چند متری دو چرخه می ایستاد.همیشه بهمون می گفتند یک پایی نرو موشک(فرم)دو چرخه هرز میشه.
"مرحله ی دوم "دوپایی یا  فرمferem
این مرحله سخت تر بود چون کل وزن بدن یه سمت می افتاد و کنترل تعادل از نکات مهم بود.یه پا را داخل فرم می کردیم .کل بدنمون یه سمت بود و آویزون به دوچرخه رکاب می زدیم  روش سختی بود.اولا که یاد می گرفتیم فقط مسیرهای مستقیم را می تونستیم بریم و سر پیچها می افتادیم ولی با تمرین این مشگل هم حلی میشد.البته پاچه ی تومونهامون هم لای زنجیر می رفت و می افتادیم و گاهی زخم و زیلی هم می شدیم.
مرحله سوم "رو میل"
کمی که پیشرفت می کردیم و بزرگتر می شدیم می رفتیم رو میل.نشستن روی زین تو این مرحله بخاطر اینکه پاهامون به پنجه رکاب نمی رسید ممکن نبود .اولا که می رفتیم رو میل بازم پاهامون به رکاب نمی رسید و مجبور بودیم برا هربار رکاب زدن باسن مبارک  را این ور و اونور بندازیم روی میل دو چرخه که البته به جاهای حساس!فشار زیادی وارد میشد.یه کم که بزرگتر می شدیم و پاهامون هنوز به رو زین رفتن نمی رسید یه چادر(چادرهای مستمعل مامانمون اینا) یا پارچه دور میل می پیچیدیم و روش می نشستیم و کمی دوچرخه سواری آسونتر میشد..یادمه وقتی مراحل سه گانه ی فوق را گذروندم و رفتم رو میل خیلی ناراحت بودم .چون رفتن روی زین دیگه تمرین و ممارست خودم را نمی خواست و گذشت زمان و بزرگتر شدن لازم بود.این فکر مدتها آزارم می داد.تو این مرحله شروع کردم به مهارتهای دوچرخه سوار ی رو بیارم که یکی از مهمترینش به قول خودمون"دست ولا کری" بود.یعنی حین دو چرخه سواری دستا را از رو فرمون بر می داشتیم و کارهایی مثل در آوردن پیرهن و زیر پیرهن را انجام می دادم.نکته ناخوشایند رو میل سواری وقتی بود که پاچه ی تومونمون (همون تومون صدفها)لای زنجیر می رفت و عملا از هرکاری ناتوون می شدیم و لحظات انتظار سختی را می گذروندیم تا ببینیم از کدوم ناحیه به زمین می خوریم.
مرحله چهارم "رو زین"
این دیگه آخرین مرحله ی دوچرخه سواری بود که کامل می شدیم و دیگه مشکلات قبلی را نداشتیم.دیگه فقط گاهی با دوستان می رفتیم مسابقه می ذاشتیم و مهارتهای دست ولاکری  و تک چرخ زدن را هم بیشتر می کردیم.
نکات جالب
همیشه آرزو داشتم که دوچرخه م چراغ و دینام(چراوودیناب)داشته باشه که هیچگاه نداشت.دوچرخه ی من زنگ هم نداشت.وقتی کسی جلو دوچرخه می اومد صدا می زدیم "خبر"البته به طور کشیده و طرف متوجه میشد دوچرخه پشت سرش هست و میزد کنار.مسن ترها گاهی به چای خبر از لفظ"سرحَساب"استفاده می کردند.
هنگامی که با دوچرخه از قنات آب می آوردیم افتادنمون فاجعه بود چون اگه حُبُنه ها(قمقمه ها)نمی شکست و دعوای والدین را در پی نداشت حداقلش این بود که باید تا قنات را بر می گشتیم.
جا داره در اینجا از مرحوم علی غلام که اسمش یاد آور دوچرخه و تعمیر دوچرخه و شاید اولین و با سابقه ترین تعمیر کار دو چرخه در حسن آباد بود یادی کنم و براش طلب مغفرت کنم.روحش شاد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/27:: 11:3 صبح     |     () نظر

پخش کردن کود حیوانی در زمین با فرغون .چیدن سبزی از زمین که البته چیدن تره با توجه به اینکه چشم بد جور می سوخت از سخت ترینش بود.چیدن ریحون و جعفری تخصص خاصی می خواست که البته من نداشتم یعنی باید کمی بالاتر تراز سطح زمین چیده می شد تا مجدد رشد کنه.

بردن دسته جات سبزی چیده شده با فرغون و ریختنشون توی حوضی که پر از آب البته آب که چه عرض کنم فاضلاب بود و باید چند ساعتی می موند.سیخک زدن زمین که مر بوط به کاشت کلم پیچ بود و باید با شفره یا همو ن هَسُنچی خودمون دور بوته های کلم را می کندیم تا به اصطلاح سله نبنده که البته کاری سخت بود .چون کلمها به ردیف کاشته شده بودند و اگه در اثر غفلت یکی از بوته ها را می زدیم خرابکاریمون لو می رفت و صاحب باغ دعوا می کرد که البته تا می زدیمشون دوباره با کندن یه حفره کوچک سرپا تو زمین قرارشون می دادیم ولی چون ریشه شون قطع شده بود چند دقیقه بعد پلاسیده شوده و پته ما روی آب می افتاد.

بار زدن سبزیها تو ماشین و فرستادن به میدون تره بار و ...چند کار دیگه.کار کردن تو باغ قوانین خاص خودش را داشت که سفت و سخت تر از قانون اساسی بود وشدیدا لازم الاجرا.

صبح باید قبل از طلوع آفتاب رو زمین میرفتیم تازه نیم ساعتی که کار می کردیم افتاب میزد.از صبحانه خبری نبود فقط ساعت نه صبح یه چای می خوردیم.تا راس ساعت دوازده باید کار می کردیم وتا دوازده میشد کار تو هر مرحله ای بود قطع میشد و باید برا ناهار می رفتیم.برج چهار و پنج یعنی تیر و مرداد مدت استراحت ظهر دوساعت یعنی دوازده تا دو بود و بقیه ی سال یک ساعت از دوازده تا یک عصر.ناهار تقریبا بلا استثنا آبگوشت بود جز مواردی خاص.از ساعت دو هم باید تا وقتی که چشم می دید کار می کردیم وشروع و پایان کار چندان وابسته به ساعت نبود.

کار باغ هم فقط در طول سال یه روز تعطیل داشت اونم روز عید غدیر و حتی روزهای جمعه هم کار تعطیل نبود.یک روز در میان توی جوی آب لباسهامون را می شستیم چون خیلی عرق می کردیم و بو می گرفت.یادمه با توجه به شرایط جنگی کشور حتی پودر رختشویی هم کم بود و با صابونهای مخصوص رختشویی این کار را می کردیم.یه شب در میون هم باید دوش می گرفتیم تا هم بوی عرق و هم خستگی کار از بدنمون در بره .

با این شرایط سخت برا من نوجوان دقیقا پنجاه و هفت روز را تو باغ بدون تعطیلی کار کردم اونم چه کار کردنی سخت و طاقت فرسا.باوجودی که با دوستم با هم رفته بودیم ولی دوری از خونواده بیش از 57روز ممکن نبود و تنهایی برگشتم.البته دوستم تنها نموند چون بعدها دوسه نفر دیگه هم از حسن آباد اونجا اومدند.مزدم تو این مدت روزی حدود 110تومن بود که خرج در رفته یه چیزی حدود شش هزار تومن دستم را گرفت.رسیدم اصفهان تقریبا نصف بیشتر این مبلغ را لباس و سوغاتی گرفتم و با حدو سه هزار تومن برگشتم.هرچند کار سخت و طاقت فرسا بود ولی دوران خوشی بود.یادش بخیر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/20:: 8:35 صبح     |     () نظر

اضطراب و نگرانی من وقتی بیشتر شد که عصر که کارگرا از باغ اومدند گفتند که بازار سبزی کاری چندان رواج نیست و باغها کارگر نمی خواند.مثل آب سردی بود که روی سرم ریختند.

یه باغ بود تو تهران که برا حسن آبادیها معروف بود به اسم باغ حاجی علیرضا و قبلا شنیده بودیم که این باغ هرچند مزد  درست حسابی نمی ده ولی هرکی بره برا کار قبولش می کنه.یه باغ هم بود به نام باغ حسن شِندِر که اونم کارگر نمی خواست.یه حسن آبادی هم اونجا باغ داشت معروف به باغ علی غلام(علی غُلُم)که اونم وضع بهتری نداشت.البته باغای زیادی بود ولی معروفاش برا همولایتی ها همینها بود. ماهم راضی به همون باغ شده بودیم ولی گفتند حتی باغ حاجی علیرضا هم کارگر نمی خواد.دوستم که باهام بود گفت فردا میریم به یکی از روستاهای اطراف شاه عبدالعظیم من یه آشنا دارم که سبزی کاری داره شاید بتونیم اونجا کار پیدا کنیم.

شب را با خوف و رجا هر جور بود تو اون خونه به روز رسوندیم و راهی روستای مذکور شدیم.اون روزا تلفن هم فقط مخصوص شهرهای بزرگ بود و هیچ وسیله ی ارتباطی برا هماهنگی و پرسش برا کار وجود نداشت.صبح که شد راهی روستای مذکور شدیم.فاصله ی زیاد نداشت ولی بد مسیر بود.یه تیکه از راه وسیله ای گیر نمی اومد و مجبور بودیم پیاده بریم.نزدیکی های ظهر بود که به محل مورد نظر رسیدیم.همشهری مون استقبال خوبی ازمون کرد ولی بازم از بد بودن اوضاع بازار گفت ظهر را برا ناهار خونه شون بودیم .

بیشتر اوقات و شاید همیشه ناهار باغ آبگوشت بود و البته تهیه اون  با صاحب کار بود.هر باغ یه نفر در باغی داشت که وظیفه اش تقریبا چیزی شبیه تدارکات چی بود و از آماده کردن ناهار و خرید بود تا چای چاشتونه را درست کردن و...من که از بقیه در مورد در باغی شنیده بودم و تخصص کار کشاورزی نداشتم آرزوم بود تو یه باغ در باغی بشم تا کارم آسونتر باشه و تقریبا همین هم شد البته د ر کنار کار باغ .توضیح زیاد شد بگذریم.

جاتون خالی آبگوشت را آوردند.ما تو حسن آباد وقتی می خواستیم آبگوشت بخوریم نون را تلیت می کردیم و تا گوشت کوبیده اماده میشد یا صبر می کردیم یا ور می رفتیم تا تلیته و گوشت کوبیده رابا هم بخوریم ولی ظاهرا د رتهران اینجور نبود.من ابتدا تلیته را خوردم وبا تشکر کردن کنار نشستم.بعد فهمیدم که تازه نصفه از کار مونده ولی کار از کار گذشته بود.علت این کار هم این بود که همه ی کارگرها ابتدا تو یه کاسه روحی بزرگ نونها را که البته بربری بود تلیت می کردند با هم می خوردند و بعد توی همون ظرف گوش و نخود لوبیا را می کوفتند و بعد از یه آنتراکت گوشت و نخود کوبیده را می خوردند که البته نوعی صرفه جویی در ظرف شستن هم بود .

و اما درمورد کار کردن .در مورد کار دوستم که از اقوامشون بود مشکلی نداشت ولی در مورد من که غریبه تر بودم و از طرفی به اصطلاح پاستوریزه و کار نکرده بودم کاری نداشت.دوستم هم با توجه به اینکه من در معیتش بودم گفت که باید هرجاکه هست باهم کارکنیم.بالاخره صاحب کار قبول کرد که دونفری همونجا کار کنیم.بعد از ناهار برگشتیم به سمت شابدالعظیم تا وسایل شخصی مون را ببریم و اونجا مستقر بشیم.تقریبا امیدوار شده بودم.برگشتیم به خونه عرب و وسایل شخصی مون را برداشتیم و دیگه تا برگشتیم غروب شده بود.از فرداش کار تو باغ شروع شد.من سابقه ی کار در سبزی کاری نداشتم.کارها شامل ابتدا صاف کردن زمین و کرت بندی بود که البته با تراکتور شخم زده می شد.

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/7:: 10:6 صبح     |     () نظر

مثل الان که کار تو حسن آباد کم هست و علت بیشتر مهاجرتها از حسن آباد پیداکردن شغل هست پیشترها هم خیلی از مردها برا کار به تهران می رفتند.البته نه دائمی بلکه فصلی.یعنی بعد از عید می رفتند تهران برای کار و اول زمستون بر می گشتند.نه ماه کار می کردند و سه ماه می خوردند.

جالب بود که مثلا شخص می رفت تهران وقتی برمی گشت یه بچه ی دو سه ماهه داشت و گاهی تا رسیدن به حسن آباد هم از بچه دار شدنش مطلع نبود . مثل حالا نبود که از روز اول حاملگی تحت نظر باشن و سونو گرافی و ...شروع بشه .تنها وسیله ی ارتباطی با خانواده به اصطلاح پیغوم فرستادن بود یعنی وقتی یه نفر دیگه به تهران میرفت برا همسر یا پسرشان پیغوم می فرستادن(پیغوم میکردند)که مثلا فلان خبر شده یا فلان کار را بکن.البته همیشه همراه این پیغومها نان و کره و ماستی هم میفرستادند.

اگه یه نفر هم کاری با طرفش تو تهران داشت تنها راهش یا پیغوم کردن بود یا نامه نوشتن.بیشتر کارمردها تو تهران  هم سبزی کاری بود.برا دوستای جوونتر بگم که تو جنوب تهران که بیشتر محل کار حسن آبادیها بود مزارعی وجود  داشت که هرچند محصور و مشجّر نبود بهش باغ می گفتندو معمولا هم از آب لشاب یا همون آب فاضلاب تهران که از کوچه ها جمع میشد آبیار ی میشد .یه چیز دیگه هم اینکه بعضی از دانش آموزا هم تابستون را به تهران برای کار می رفتند که بیشتر تو بازار به قول خودشون کار می کردند ولی بعضی هم تو باغ کار می کردند.

منم یه سال تصمیم گرفتم برا کار به تهران برم.سال اول دبیرستان را تموم کردم و تابستون شروع شد.اون موقع تو شانزده سالگی بود .سال...بود و در دوران اوج جنگ تحمیلی.به اتفاق یکی از دوستان همکلاسی و صمیمیم تصمیم به رفتن به تهران گرفتم.شوخی شوخی شرایط سفرآماده شدو تقریبا بر خلاف رضایت کامل خانواده روانه ی تهران شدم.

از حسن آباد رفتیم ترمینال کاوه بلیط بگیریم که دونفر دیگه هم که برا کار عازم تهران بودند البته اونا هم حسن آبادی با ما همراه شدند.بلیط تهران سوپرتک صندلی 55تومان بود و  دولوکس 50تومان.ما هم بلیط گرفتیم و راهی تهران شدیم.تو راه هزاران دلشوره داشتم.آیا کار گیرمون بیاد؟آیا جای خواب و زندگی پیدا کنیم؟بالاخره با این دلشوره ها به تهران رسیدیم.اولین بار بود که پس از دوران کودکی که گاهی برا مشهد رفتن از تهران می گذشتم به تهران میرسیدم.

نزدیکای مرقد امام فعلی که اون زمان مزارعی بیش نبود که  می رسیدی شعله های پالایشگاه تهران پیدا بود و حس خاصی به آدم میداد.وقتی رسیدیم ترمینال بالطبع اولین جایی که بلد بودیم شاه عبدالعظیم بود.ملجا و قرار گاه حسن آبادیها.یه بستنی خوردن تو بازارشابدالعظیم از عادتهای بچه های حسن آباد و انگار یه قانون نانوشته  بود. از بغل بازار شاه عبدالعظیم یه کوچه ی طولانی و باریک رد میشد به نام محله ی نفرآباد  که بهش کوچه ی شیرازیها می گفتند.

البته به خاطر وجود تعداد زیادی حسن آبادی تو اون منطقه ولی نمی دونم چرا به اصفهانی ها  شیرازی می گفتند و یه اشتباه و غلط مصطلح شده بود این قضیه.آخرای این کوچه یه خونه بود به نام خونه عرب که از یه حسن آبادی به نام عرب بود که درو پیکر درست و حسابی نداشت و هر کی از راه می رسید یه شب را اونجا می موند تا کاراش راس و ریس بشه.البته چندتا مستاجر ثابت مجرد و کارگر هم داشت که همه حسن آبادی بودند.ما هم به همون خونه پناه بردیم.تا رسیدم خونه از یه شیر آب که وسط حیات بود یه کم آب خوردم آخ که چه شیرین و گوارا بود.با اون مزه یّ آب قنات که ما می خوردیم و تو دهنمون بود و اون آب سد کرج که اون روزا به تهران میرسید واقعا معرکه بود.ادامه دارد....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/12/21:: 8:11 صبح     |     () نظر

رسمه تو حسن آباد هم مثل بقیه ی نقاط ایران تو سیزده به در  یا به اصطلاح حالایی ها روز طبیعت مردم به دشت و کوه دَمَن سر بذارند.خوب حسن آباد هم خوشبختانه کم صحرا و کوه نداره ولی اون قدیم ترها سیزده به در که می شد مردم یعنی بیشتر مردم فقط میرزاچی(مزرعه چی) را  بلد بودند.

میرزاچی در شمال حسن آبادو حوالی دستجرد واقع شده و قبل از اینکه خشکسالی های اخیر و بشر تخریب گر خرابش کنه جای نسبتا سر سبزی بود.یادمه وقتی می رفتیم بازیهای محلی مثل تخم مرغ جنگی - کهه چاله(بازی چاله)کهه گو(نوعی چوگان بازی)البته بدون اسب و یه بازی محلی به نام محن گاکیmahan gaaki هم اونجا توسط جوونا انجام میشد.

چیزی که برا من خاطره هست تو این سیزده به درها سالی بود که رفته بودیم اونجا و یه نفر از بچه های حسن آباد یه دوربین پولاروید یا د.ربین فوری داشت و به اصطلاح عکس فوری می گرفت.درست یادمه ده تومان میشد هر عکس فوری که خوب اون وقتا مبلغ خیلی زیادی بود.منم که از همون زمونا شیفته ی عکس و عکاسی بودم و داشتن یه دوربین از رویاهای دست نیافتنیم بود یه دل نه صد  دل عاشق یه عکس گرفتن تو سیزده بدر در دامان طبیعت شدم.

طبق معمول اصرار و گریه از من و انکار از والدین شروع شد.سیزده به در را برا خانواده به نحوست واقعی کشوندم با غرو لُندو گریه.خیلی گریه کردم تا اینکه یکی از اقوام که با هامون اومده بود سیزده به در دلش به رحم اومد و توافق کرد که ده تومن را به من بده به شرط اینکه تو اوقات فراغت برم خونه شون و معادل ده تومن قالی ببافم.خوب راه حل خوبی بود.به آرزوی خودم رسیدم و خودم را در یک قدمی اولین عکس دیدم.ولی چشمتون روز بد نبینه تا عموی بنده فهمید که قراره بنده یه عکس داشته باشم فرزندش را که چند سالی از من کوچکتر بود تو  بغل من گذاشت تا باهاش عکس بگیرم.

چاره ای نبود.اولین عکس را گرفتم ولی در جوار پسر عموی تحمیلی در بغل و البته با چشمهای پف کرده در اثر گریه ی زیاد.تو خاطرم هست که اون عکس را پای یه درخت سنجد گرفتم .یادمه مدتهای زیادی شاید یکی دوسال اون عکس را کنار یه آینه ی قدیمی تو خونه مون نگهش داشتم ولی بعدها پاره شد و گم شد و بدین ترتیب اولین عکس بنده که حدودا در ده سالگی گرفته بودم نابود شد و دیگه هم تا کلاس پنجم که به شهر (اصفهان)رفتم و عکس پرسنلی گرفتم هیچ عکسی ندارم.

بچه های حالا حتی از قبل از تولدشون هم به لطف تکنولوژی و سونوگرافی چهار بعدی عکس دارند.انها چه می کشند و ماها چه کشیدیم!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/12/9:: 10:36 صبح     |     () نظر

دوران راهنمایی من و همکلاسیهام مقارن شده بود با دوران ریاست جمهوری بنی صدر و اختلاف نظر بین ایشان و شهید مظلوم بهشتی و اون زمونا هم مثل الان اینهمه وسایل ارتباط جمعی نبود که همه از همه جا باخبر باشند .
فقط یه تلویزیون بود با دوتا کانال و اون برق شبانه و موتوری حسن آباد .مرکز خبر رسانی و خبر گیری ما هم که سیزده چهارده ساله بودیم شده بود درِ بازارچه .عصرها مردم جمع می شدند ودر بازارچه و تحلیل و تفسیرهای سیاسی و آبکی شون شروع می شد و من هم که تشنه ی اطلاعات بودم و مابقی ماجرا.

خیلی از حسن آبادیها اون زمون به اصطلاح بنی صدری بودند .البته قبل ازینکه امام (ره)ایشان را عزل کنه.منم متاسفانه جزو همین گروه طرفداران بنی صدر بودم.چند نفری  هم از ذوق بنی صدر اسم بچه هاشون را ابوالحسن گذاشتند.این یه سر ماجرا بود .سر دیگر ماجرا تو مدرسه و کل کل ما بنی صدری ها با بهشتی ها بود که اونچه را که روز قبل از خبرگزاری درِ بازارچه شنیده بودیم به کل کل می گذاشتیم.

 خدا حفظش کنه همین آقای محمد علی یزدان پناه که مدتی مسئول دفتر استانداری بود والان هم فکر کنم رئیس آموزش و پرورش نجف آباد شده و البته من دیگه ازون روز تا حالا ندیدمش معلم ریاضی ما بود و از قضا از طرفدارن پروپاقرص شهید مظلوم بهشتی.کار هر روز من شده بود اینکه قبل ازینکه کلاس ریاضی شروع بشه با گچ و با خط درشت روی تخته می نوشتم "درود بر ب. ص."هرچند بیشتر اوقات دوستان مخالف پاکش می کردند و لی اغلب اوقات با استفاده از فرصت دقیقه ی نود این کار را انجام می دادم.همیشه هم یکی دوسه تا عکس بنی صدر لای کتابم بود و تا معلم ریاضی آقای یردان پناه می اومد و از من که از قضا تو ردیف اول نشسته بودم کتاب می خواست چشمش به جمال نامبارک ایشون می افتاد.آقای یزدان پناه هم که می اومد با بی خیالی شاید هم نمی دونم...تخته را پاک می کرد و البته چیزی هم نمی گفت و حتما می دونست که ما بچه هستیم واین کار را از روی خامی انجام میدیم.

یادمه ایشون با بزرگواری تمام هیچگاه برخوردی نکرد و اصلا به روش هم نمی آورد.گذشت تا اینکه تابستان شروع شد و به تعطیلات رفتیم.تو همین مدت تعطیلات بنی صدر گند کار را بالا آورد و مجلس ازش صلب اعتماد کرد و امام هم ایشون را از ریاست جموری عزل کرد و مابقی قضایا...با این واقعه اعصاب خوردی من شروع شد و تابستون برام زهر شد. نه اینکه بخاطر عزل بلکه به خاطر اینکه حالا چطور تو رو دوستام که ضد بنی صدر بودند نگاه کنم و طعنه هاشون را تحمل کنم.

چندتایی از عکسای بنی صدر هم داشتم که از حضورش تو جبهه و با رزمنده ها بود.وقتی این مسئله اتفاق افتاد حیفم می اومد پاره شون کنم و از طرفی نگه داشتنش تو خونه هم ممکن نبود.نه اینکه پدرو مادرم شمِّ سیاسی داشته باشند ولی به نوعی از داشتنشون خجالت می کشیدم.یه روز رفتم تو پشت بوم و اونا را تو به اصطلاح گِل اندر(فضای بین دو سقف گنبدی که با خاک پر میشد)قایم کردم.مدتها گذشت.با توجه به اینکه یه خونه ی قدیمی داشتیم پدرم به فکر افتاد یه قسمتهایی را خراب کنه و باز سازی کنه منم هول شده بودم نکنه با کندن پشت بام عکسها لو بره ؟یه بار با استفاده از فرصت بدست اومده رفتم عکسها را پیدا کردم و اونا را پاره کردم و حتی پاره های اونا سوزوندم وبرا همیشه از شرِّ این قضیه راحت شدم.و به قول همون آقای یزدان پناه که شنیدم یه روزی گفته بود"ما سیاست را بوسیدیم و کنار گذاشتیم"من هم سیاست را بوسیدم و کنار گذاشتم و از اون روز دیگه سر وقت هیچ جناح و گروه و حزبی نرفتم.به قولی گفتم حزب فقط حزب الله!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/30:: 9:1 صبح     |     () نظر

همونطور که قبلا گفته بودم تا سال پنجم ابتدایی یکی از مرتب ترین دانش آموزا به لحاظ لباس پوشیدن بودم.چون هر سال عید که می شد با گریه و زاری و عِجز والتماس یه دست کت و شلوار می گرفتم و تا پایان سال تحصیلی هم داشتمش ولی نمی دونم چی شد از وقتی به دوره ی راهنمایی رفتم دیگه از کت و شلوار پوشیدن و حتی شلوار پوشیدن بیزار شده بودم.برا دوستان جوانتر بگم گه لباس سنتی در حسن آباد البته نه اون قدیمتر ها که لباسهای از جنس کرباس و دبیت و قبا(به زبان محلی قووا) بود-مردم تنبان صدف می پوشیدند.صدف یه نوع پارچه ی براق و لیز بود که رنگهای مختلف داشت البته برای تنبان از رنگ مشکیش استفاده می کردند که با اون گالشهای لاستیکی سیاه رنگ به خوبی ست می شد.منم خودم نمی دونم به چه علتی رفته بودم و پیوسته بودم به خیل تومون صدف پوشان.هرچه بود تا دوران راهنمایی را تموم کردم اصلا به مخیله ی بنده هم خطور نکرد که یه دانش اموز راهنمایی شاید نباید مثل یک پیرمرد روستایی لباس بپوشه فقط گاهگاهی با یکی از دوستام که شلوار می پوشید کل کل می کردیم و از من می پرسید تو چطور روت میشه با تومون صدف به مدرسه بیایی؟البته به غیر از من دوسه نفری دیگه هم با این لباس می اومدند و حتی تا سالهای دبیرستان هم به این سنت ادامه دادند که هم سن و سالهای من بخوبی اونا را می شناسند ولی گفتن اسمشون اینجا درست نیست .شاید اونا هم یه روزی تو خاطراتشون بنویسند.این قضیه گذشت تا اینکه راهنمایی تموم شد و قرار شد به دبیرستان برم.در طول تابستان عزا گرفته بودم که چطور از تومون صدف دل بکنم و با شلوار به مدرسه برم چون دیگه اینجا دبیرستان بودو نمیشد.البته نه اینکه علاقه به اون لباس داشته باشم و از طرفی خودم هم می خواستم مثل بقیه لباس بپوشم ولی روم نمیشد تا دیروز با تومون به مدرسه برم وحالا با شلوار .البته اینا فقط برا خودم بود و اصلا شاید کسی براش مهم هم نبود من چی میپوشم ولی مثل مواقعی که آدم یه لباس نو می پوشه و فکر می کنه همه نگاش می کنند _در صورتیکه شاید اصلا کسی متوجه ش هم نشه منم چنین حالتی داشتم.اولین روز دبیرستان شروع شد.یادمه بازم با همون لباس یکی دو روزی را به مدرسه رفتم.برا خودم هم سخت بود ولی بازم هرچه کلنجار می رفتم نمی تونستم.سرانجام بعد ازچند روزی با یه شلوار که خریده بودم به مدرسه رفتم.احساس می کردم همه دارند نگام می کنند .خیلی برام عذاب آور بود.دوست داشتم زودتر به خونه برم و از دستش راحت بشم ولی حتی تو مسیر مدرسه هم فکر می کردم همه نگام می کنند.تا رسیدم خونه درش آوردم و با لباس سنتی خودم رفتم برا آب اوردن با اون دوچرخه که قبلا گفته بودم به جوی پاووتگز(پا بوته ی گز)تو را یکی دوتا از دوستام منا با اون تغییر دکوراسیون دیدند ولی بهر حال کم کم تونستم به این معضل فائق بیام و به خیل شلوار پوشان بپیوندم.اون سه نفر دوستی هم که گفتم مثل من لباس می پوشیدند یکی شون حتی تا سال آخر دبیرستان هم همون پوشش را داشت فقط گاهی که به اصفهان می اومد شلوار می پوشید.بچه ها با تمسخر می گفتند فلانی یه تومون روی شلوارش پوشیده و تا رسید اصفهان درش میاره . دوباره به محض رسیدن به گاراژ حسن آبادیها تومون را رو شلوارش میپوشه.نمی دونم شاید هم راست می گفتند و این قضیه را دیده بودند.البته این مسائل شاید برا بچه های حالا حالت طنز داشته باشه ولی یه روزی برا بعضی ها معضل بود البته به دید خودشان نه به دید دیگران.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/20:: 11:9 صبح     |     () نظر

نمی دونم چرا ما حسن آبادیها را جون تو جونمون کنند دست از این بافندگی حالا از هر نوعش که باشه بر نمی داریم و انگار ژنش توی خونمون هست.خوب منم یه حسن آبادی هستم واز این قاعده مستثنی نبودم.یادمه وقتی راهنمایی بودم و کتابهای حرفه وفن تازه عوض شده بود یه بخش اضافه کرده بودند با عنوان صنایع نساجی این بخش با این حدیث ! شروع شده بود از قول یه معصوم که"وَیلٌ لِقَومٍ یَلبَسونَ ما لَم یَنسَجوا"یعنی وای بر قومی که بپوشند آنچه را که خود نبافته اند که البته فقط این حدیث را من همونجا دیدم و اصلا دیگه جایی ندیده و نشنیدم شاید حدیث جعلی و ساختگی بوده و یه چیز دیگه هم اینکه یه جا خوندم که از قول حضرت علی (ع)نقل شده بود که نساجی سفاهت میاره و آدم را کم عقل می کنه و من هیچوقت نتونستم با این دو موضوع کنار بیام و برام جمع نقیضین بود.با این وجود انگار ازین ژن یه مقدار بیش از بقیه تو خون من جمع شده بود شاید برای همین هم یه قسمت از خاطراتم که حجم زیادی هم داره در این مورد باشه.اولها که کوچکتر بودم یعنی کلاسهای دوم سوم ابتدایی همیشه یه گلوله(گُندی)نخ بر می داشتم و به پایه ی چارچوب که قدیمی تر ها می دونند کوزه های آب را روش میذاشتند یا به کرسی به صورت یه دار وصل می کردم و باهاش تکه های کوچکی مثل خورجین می بافتم والبته بعدش دوباره می شکافتمش.گاهی همین کار را می کردم ولی به صورت قالی می بافتمش یادمه یه بار یه گل قالی بافتم ویک روزم را صرفش کردم ولی وقتی تموم شد نصفه ی دوم بالاش به قول معروف توسری خورده بود و کمتر بالا اومده بود که کلی حرص خوردم.به گلدوزی هم خیلی علاقه داشتم و شکلکهایی را که به صورت گرد میبافتندو معتقد بودند برا چشم ونظر خوبه(چِشُک)را هم از مادرم دوختنش را یاد گرفتم و چندتایی هم دوختم.خیلی علاقه به بافتنی با میل داشتم.مرحوم پدر بزرگم همیشه با دوتا میل شال و جوراب می بافت و من کلی ذوق زده می شدم وقتی نگاش می کردم ولی البته جرات سوال پرسیدن از نحوه ی بافت را نداشتم چون می گفت این کارا به تو چه و یادم نمی داد .البته ساده بافی را که در حسن آباد  به پِنچین معروف بود را هر جور بود یاد گرفته بودم ولی بافتهای دیگه را نه.یکی از بچه های حسن آباد بود که البته الان روحانی و ساکن اصفهان هست هم ظاهرا مثل خودم علاقه زیادی به این کار داشت چون هر روز عصر که از مدرسه می اومد با دوتا میل که از پره (اسبُک)دوچرخه درست کرده بود در حال بافتن یه تیکه ی کوچک بافتنی به عرض پنج شش سانت بود و البته بعدش هم میشکافت چون هیچگاه به تن پوش یا جوراب یا دستکشی تبدیل نشد.خیلی سعی کردم که نوع این بافت را ازش یاد بگیرم ولی همکاری نمی کرد.بالاخره با اصرار زیاد و مدتها بعد این روش را بهم یاد داد و گره کور بافتنی برام گشوده شد.یکی دوتا جوراب و دستکش بافتم و حتی ژاکت هم بافتم ولی یه چیزی که برام مهم بود وقتی می دیدم روی ژاکتهای بافتنی اینهمه نقش و پیچ و تاب هست دوست می داشتم تا  نقش زدن را هم یاد بگیرم ولی خوب اینا دیگه نمیشد چون تو حسن آباد فقط چندتا از چوپونا این کارا می کردند که البته به امثال من یاد نمی دادند.اون زمون هم بافتنی خیلی بین خانمها رایج شده بود و اکثرخانمها حتی در محل کار  و در منزل بافتنی می بافتند.گذشت و گذشت تا به دبیرستان رفتیم و طرح کذایی کاد. و من افتادم به درمانگاه حسن آباد جهت طرح کاد.یه خانمی بود که اونجا مربی ما بود و بافتنی می بافت و راز این نقش و نگارهای زیبا در بافتنی را هم ازش یاد گرفتم و دیگه تکمیل شده بودم ولی مگه این کنجکاوی من تمومی داشت؟از دوستان میشنیدم که با یک میل یا همون قلاب هم میشه بافتنی بافت و این  برای من که اندک تخصصی تواین کار پیدا کرده بودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود.هرجور بود سعی کردم تا این بافتنی را هم یاد بگیرم .شنیدم دختر یکی از اقوام به کلاس بافتنی یا قلاب بافی میره .روم نمیشد خونه شون برم برای یاد گیری بافتنی به دوجهت یکی اینکه دختر بود و دوم اینکه از یاد گیری یه کار دخترانه شرم داشتم ولی بهر حال حس کنجکاوی غالب شد و با وساطتت یکی از دوستان یه شب به خونه شون رفتم و سر ازین راز هم در اوردم.البته با قلاب بافی جز لیف و دستگیره و کلاه چیز دیگه ای نمیشد بافت ولی بهر حال هنری بود برا خودش.تازه یه چیز دیگه اینکه چون قلاب بافتنی نداشتم با ابتکار خودم وبا اسبک یا پره ی دوچرخه و با سوهان یه قلاب بافتنی درست کرده بودم که اینم برا خودش یه ابتکاری بود.این اسبک چه خدمتها که به ما نکرد.کلاس چهارم پنجم ابتدایی بودم که همسایه مون یه دستگاپایی(دستگاه بافندگی مخصوص خورجین که نسبت به دستگاه هوایی مکانیزه تر بود)به راه انداخت و خورجین می بافت منم با توجه به علاقه ی زیاد بعد از مدرسه می رفتم خونه شون  سهمیه م بود یه خورجین ببافم براش و برا  اینکار پانزده ریال می گرفتم که پول خوبی بود. گذشت و گذشت تا اینکه یکی از اقوام که ساکن اصفهان بود برا اولین با دستگاه بافندگی برقی را وارد حسن آباد کرد .ازینکه می دیدم بدون زحمت دست و پازدن به دستگاه پایی و فقط با زدن یک دسته این غول اهنی شروع به بافتن خورجین می کنه خیلی شگفت زده و خوشحال شده بودم.دیگه کار تابستونام در اومده بود و چند سالی را تابستون و هنگام تعطیلی مدرسه ها به کار بافندگی با دستگاه برقی و دولاتابی که اونم از متعلقات بافندگی بود مشغول بودم.تا چند سال بعد که تو حسن آباد برق اومد و گارگاههای بافندگی زیاد شد و به همین جایی که الان نزدیک جوی حاجی اباد و جاده دستجرد هست منتقل شدند وتا دیپلم  گرفتم و به دانشگاه رفتم کارم شده بود بافندگی.البته در اون زمون برام در آمد نسبتا خوبی هم داشت. به هر حال هنری را که با اصرار و کنکاش وکوشش در خردسالی و نوجوانی یاد گرفتم هنوز هم کامل یاد دارم هرچند دیگه فرصتی برا این کارا ندارم.با این حساب من بافتن دستکش جوراب شال پلیور کلاه لیف گلدوزی چِشُک بافتن و نقشه کردن قالی را یاد گرفتم ولی هرگز بافتن زیلو را یاد نگرفتم و خیلی علاقه دارم این را هم در این میانسالی یاد بگیرم مخصوصا زیلوی معرف به مسجدی را که نوشته های زیبا در حواشی و گلهای قشنگ در متن دارد و اخرش هم تا این چند نفر زیلو باف حسن آباد از دنیا نرفته اند این کار را خواهم کرد اگر خودم زودتر نروم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/9:: 8:43 صبح     |     () نظر

همونطور که قبلا گفته بودم یه همکلاسی داشتم که تو کلاسمون  چندسالی از همه بزرگتر بود.همونی که صحبت دکتر شریعتی را در موردش گفته بودم و همون که سه روز تغذیه را بهش دادم تا برام اکبند بزنه.ایشون که چند سالی جلوتر از ما به مدرسه رفته بود همچنان در جا می زد و تازه تونسته بود سال اول ابتدایی را با تجدیدی تمام مواد بگذرونه و به دوم ابتدایی برسه و ما را از حضور و همراهی خودش مستفیذ کنه.خوب آدمی که اینقدر درس خون بوده معلومه تکلیفش چیه دیگه .البته دیگه از همون سال  ترک تحصیل هم کرد و دیگه ندیدیمش ولی میدونم که تو کارهای فنی و تعمیراتی هست و تو رامشه کار میکنه.تازه چند روز از مدرسه گذشته بود و به درس دهقان فداکار یا همون ریز علی خواجوی رسیده بودیم. معلم از بچه ها خواست تا در مورد این درس هرچی فهمیدند بیاند پای تخته بگند.ایشون با توجه به تجربه ی طولانی در سال دوم رفت پای تخته و شروع کرد به گفتن اینکه بله آقا قطار داشت می او مد و ریزعلی دید کوه ریزش کرده و..که خودتون بهتر از من می دونید .درحین تعریف کردن قضیه به اونجاش رسید که راننده ی قطار متوجه شد  و ترمز دستی را کشید. نکته ی جالب قضیه برا من کلمه ی ترمز دستی بود و اینکه  با حرکت دستش کشیدن ترمز دستی را نیز انجام میداد .من تو دلم خندیدم و گفتم دیگه ترمز دستی چیه راستیاتش تا اون موقع از وجود ترمز دستی خبر نداشتم و بعدها فهمیدم که ترمز دستی نه برای توقف خودرو بلکه برا پارک خودرو هست اونم خودرو نه قطا ر. بگذریم  از بد یا خوب روزگار این آقا در میز جلو و بغل دست من هم می نشست هرچند قدش بلندتر از همه بود ولی اون زمونا این چیزا رعایت نمی شد.اون روزا معلم ها هر روز و هر ساعتی که بیکار می شدند و می خواستند بچه هارا سرگرم کنند یه املا می دادند و املائ هر کسی رامی دادند به بغل دستیش تا تصحیح کنه.و خوب دیگه تکلیف من هم معلوم بود تصحیح املای آقای پروفسور بغل دستیم که هیچ وقت نمره ی دو  هم نمی گرفت.من همیشه سعی می کردم به لطایف الحیل ازبار این مسئولیت شانه خالی کنم ولی خوب ایشون حریف تر بود و هر جوری بود املاش را به دست من می رسوند تا تصحیح کنم .خوب خیلی سخت بود که شخصی که دو هم نمی گیره بخوای براش  یازده دوازده را جفت وجور کنی و من هر روز موقع املا زجر عجیبی می کشیدم.تازه یه چیز بدتر اینکه هر بار املا داشتیم دو ریال  گاهی هم که خیلی دست و دلبازی می کرد پنج ریال که نمی دونم چرا اونقدر هم سکه هاش سیاه بود و زنگ زده  به من میداد .البته به زور و به زبون بی زبونی برا همون نمره درست کردن برا املاش و من هم با کراهت برا اینکه جلو بچه ها این قضیه لو نره می گرفتم.البته نه اینکه بخوام جا نماز آب بکشم ولی نمی دونم چرا هیچ وقت هم خرجش نکردم. یا گم شد یا بعدش پسش دادم .و بدین ترتیب ما اولین رشوه ها را در دوران آموزش ابتدایی گرفتیم  که خوشبختانه آخرین شان هم بود. 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/10/23:: 8:8 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10      >