سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده‏اى را خوار دارد ، او را از آموختن علم برکنار دارد . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

نمی دونم چرا ما حسن آبادیها را جون تو جونمون کنند دست از این بافندگی حالا از هر نوعش که باشه بر نمی داریم و انگار ژنش توی خونمون هست.خوب منم یه حسن آبادی هستم واز این قاعده مستثنی نبودم.یادمه وقتی راهنمایی بودم و کتابهای حرفه وفن تازه عوض شده بود یه بخش اضافه کرده بودند با عنوان صنایع نساجی این بخش با این حدیث ! شروع شده بود از قول یه معصوم که"وَیلٌ لِقَومٍ یَلبَسونَ ما لَم یَنسَجوا"یعنی وای بر قومی که بپوشند آنچه را که خود نبافته اند که البته فقط این حدیث را من همونجا دیدم و اصلا دیگه جایی ندیده و نشنیدم شاید حدیث جعلی و ساختگی بوده و یه چیز دیگه هم اینکه یه جا خوندم که از قول حضرت علی (ع)نقل شده بود که نساجی سفاهت میاره و آدم را کم عقل می کنه و من هیچوقت نتونستم با این دو موضوع کنار بیام و برام جمع نقیضین بود.با این وجود انگار ازین ژن یه مقدار بیش از بقیه تو خون من جمع شده بود شاید برای همین هم یه قسمت از خاطراتم که حجم زیادی هم داره در این مورد باشه.اولها که کوچکتر بودم یعنی کلاسهای دوم سوم ابتدایی همیشه یه گلوله(گُندی)نخ بر می داشتم و به پایه ی چارچوب که قدیمی تر ها می دونند کوزه های آب را روش میذاشتند یا به کرسی به صورت یه دار وصل می کردم و باهاش تکه های کوچکی مثل خورجین می بافتم والبته بعدش دوباره می شکافتمش.گاهی همین کار را می کردم ولی به صورت قالی می بافتمش یادمه یه بار یه گل قالی بافتم ویک روزم را صرفش کردم ولی وقتی تموم شد نصفه ی دوم بالاش به قول معروف توسری خورده بود و کمتر بالا اومده بود که کلی حرص خوردم.به گلدوزی هم خیلی علاقه داشتم و شکلکهایی را که به صورت گرد میبافتندو معتقد بودند برا چشم ونظر خوبه(چِشُک)را هم از مادرم دوختنش را یاد گرفتم و چندتایی هم دوختم.خیلی علاقه به بافتنی با میل داشتم.مرحوم پدر بزرگم همیشه با دوتا میل شال و جوراب می بافت و من کلی ذوق زده می شدم وقتی نگاش می کردم ولی البته جرات سوال پرسیدن از نحوه ی بافت را نداشتم چون می گفت این کارا به تو چه و یادم نمی داد .البته ساده بافی را که در حسن آباد  به پِنچین معروف بود را هر جور بود یاد گرفته بودم ولی بافتهای دیگه را نه.یکی از بچه های حسن آباد بود که البته الان روحانی و ساکن اصفهان هست هم ظاهرا مثل خودم علاقه زیادی به این کار داشت چون هر روز عصر که از مدرسه می اومد با دوتا میل که از پره (اسبُک)دوچرخه درست کرده بود در حال بافتن یه تیکه ی کوچک بافتنی به عرض پنج شش سانت بود و البته بعدش هم میشکافت چون هیچگاه به تن پوش یا جوراب یا دستکشی تبدیل نشد.خیلی سعی کردم که نوع این بافت را ازش یاد بگیرم ولی همکاری نمی کرد.بالاخره با اصرار زیاد و مدتها بعد این روش را بهم یاد داد و گره کور بافتنی برام گشوده شد.یکی دوتا جوراب و دستکش بافتم و حتی ژاکت هم بافتم ولی یه چیزی که برام مهم بود وقتی می دیدم روی ژاکتهای بافتنی اینهمه نقش و پیچ و تاب هست دوست می داشتم تا  نقش زدن را هم یاد بگیرم ولی خوب اینا دیگه نمیشد چون تو حسن آباد فقط چندتا از چوپونا این کارا می کردند که البته به امثال من یاد نمی دادند.اون زمون هم بافتنی خیلی بین خانمها رایج شده بود و اکثرخانمها حتی در محل کار  و در منزل بافتنی می بافتند.گذشت و گذشت تا به دبیرستان رفتیم و طرح کذایی کاد. و من افتادم به درمانگاه حسن آباد جهت طرح کاد.یه خانمی بود که اونجا مربی ما بود و بافتنی می بافت و راز این نقش و نگارهای زیبا در بافتنی را هم ازش یاد گرفتم و دیگه تکمیل شده بودم ولی مگه این کنجکاوی من تمومی داشت؟از دوستان میشنیدم که با یک میل یا همون قلاب هم میشه بافتنی بافت و این  برای من که اندک تخصصی تواین کار پیدا کرده بودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود.هرجور بود سعی کردم تا این بافتنی را هم یاد بگیرم .شنیدم دختر یکی از اقوام به کلاس بافتنی یا قلاب بافی میره .روم نمیشد خونه شون برم برای یاد گیری بافتنی به دوجهت یکی اینکه دختر بود و دوم اینکه از یاد گیری یه کار دخترانه شرم داشتم ولی بهر حال حس کنجکاوی غالب شد و با وساطتت یکی از دوستان یه شب به خونه شون رفتم و سر ازین راز هم در اوردم.البته با قلاب بافی جز لیف و دستگیره و کلاه چیز دیگه ای نمیشد بافت ولی بهر حال هنری بود برا خودش.تازه یه چیز دیگه اینکه چون قلاب بافتنی نداشتم با ابتکار خودم وبا اسبک یا پره ی دوچرخه و با سوهان یه قلاب بافتنی درست کرده بودم که اینم برا خودش یه ابتکاری بود.این اسبک چه خدمتها که به ما نکرد.کلاس چهارم پنجم ابتدایی بودم که همسایه مون یه دستگاپایی(دستگاه بافندگی مخصوص خورجین که نسبت به دستگاه هوایی مکانیزه تر بود)به راه انداخت و خورجین می بافت منم با توجه به علاقه ی زیاد بعد از مدرسه می رفتم خونه شون  سهمیه م بود یه خورجین ببافم براش و برا  اینکار پانزده ریال می گرفتم که پول خوبی بود. گذشت و گذشت تا اینکه یکی از اقوام که ساکن اصفهان بود برا اولین با دستگاه بافندگی برقی را وارد حسن آباد کرد .ازینکه می دیدم بدون زحمت دست و پازدن به دستگاه پایی و فقط با زدن یک دسته این غول اهنی شروع به بافتن خورجین می کنه خیلی شگفت زده و خوشحال شده بودم.دیگه کار تابستونام در اومده بود و چند سالی را تابستون و هنگام تعطیلی مدرسه ها به کار بافندگی با دستگاه برقی و دولاتابی که اونم از متعلقات بافندگی بود مشغول بودم.تا چند سال بعد که تو حسن آباد برق اومد و گارگاههای بافندگی زیاد شد و به همین جایی که الان نزدیک جوی حاجی اباد و جاده دستجرد هست منتقل شدند وتا دیپلم  گرفتم و به دانشگاه رفتم کارم شده بود بافندگی.البته در اون زمون برام در آمد نسبتا خوبی هم داشت. به هر حال هنری را که با اصرار و کنکاش وکوشش در خردسالی و نوجوانی یاد گرفتم هنوز هم کامل یاد دارم هرچند دیگه فرصتی برا این کارا ندارم.با این حساب من بافتن دستکش جوراب شال پلیور کلاه لیف گلدوزی چِشُک بافتن و نقشه کردن قالی را یاد گرفتم ولی هرگز بافتن زیلو را یاد نگرفتم و خیلی علاقه دارم این را هم در این میانسالی یاد بگیرم مخصوصا زیلوی معرف به مسجدی را که نوشته های زیبا در حواشی و گلهای قشنگ در متن دارد و اخرش هم تا این چند نفر زیلو باف حسن آباد از دنیا نرفته اند این کار را خواهم کرد اگر خودم زودتر نروم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/9:: 8:43 صبح     |     () نظر