سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، کشنده نادانی و مایه بزرگواری است . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

اضطراب و نگرانی من وقتی بیشتر شد که عصر که کارگرا از باغ اومدند گفتند که بازار سبزی کاری چندان رواج نیست و باغها کارگر نمی خواند.مثل آب سردی بود که روی سرم ریختند.

یه باغ بود تو تهران که برا حسن آبادیها معروف بود به اسم باغ حاجی علیرضا و قبلا شنیده بودیم که این باغ هرچند مزد  درست حسابی نمی ده ولی هرکی بره برا کار قبولش می کنه.یه باغ هم بود به نام باغ حسن شِندِر که اونم کارگر نمی خواست.یه حسن آبادی هم اونجا باغ داشت معروف به باغ علی غلام(علی غُلُم)که اونم وضع بهتری نداشت.البته باغای زیادی بود ولی معروفاش برا همولایتی ها همینها بود. ماهم راضی به همون باغ شده بودیم ولی گفتند حتی باغ حاجی علیرضا هم کارگر نمی خواد.دوستم که باهام بود گفت فردا میریم به یکی از روستاهای اطراف شاه عبدالعظیم من یه آشنا دارم که سبزی کاری داره شاید بتونیم اونجا کار پیدا کنیم.

شب را با خوف و رجا هر جور بود تو اون خونه به روز رسوندیم و راهی روستای مذکور شدیم.اون روزا تلفن هم فقط مخصوص شهرهای بزرگ بود و هیچ وسیله ی ارتباطی برا هماهنگی و پرسش برا کار وجود نداشت.صبح که شد راهی روستای مذکور شدیم.فاصله ی زیاد نداشت ولی بد مسیر بود.یه تیکه از راه وسیله ای گیر نمی اومد و مجبور بودیم پیاده بریم.نزدیکی های ظهر بود که به محل مورد نظر رسیدیم.همشهری مون استقبال خوبی ازمون کرد ولی بازم از بد بودن اوضاع بازار گفت ظهر را برا ناهار خونه شون بودیم .

بیشتر اوقات و شاید همیشه ناهار باغ آبگوشت بود و البته تهیه اون  با صاحب کار بود.هر باغ یه نفر در باغی داشت که وظیفه اش تقریبا چیزی شبیه تدارکات چی بود و از آماده کردن ناهار و خرید بود تا چای چاشتونه را درست کردن و...من که از بقیه در مورد در باغی شنیده بودم و تخصص کار کشاورزی نداشتم آرزوم بود تو یه باغ در باغی بشم تا کارم آسونتر باشه و تقریبا همین هم شد البته د ر کنار کار باغ .توضیح زیاد شد بگذریم.

جاتون خالی آبگوشت را آوردند.ما تو حسن آباد وقتی می خواستیم آبگوشت بخوریم نون را تلیت می کردیم و تا گوشت کوبیده اماده میشد یا صبر می کردیم یا ور می رفتیم تا تلیته و گوشت کوبیده رابا هم بخوریم ولی ظاهرا د رتهران اینجور نبود.من ابتدا تلیته را خوردم وبا تشکر کردن کنار نشستم.بعد فهمیدم که تازه نصفه از کار مونده ولی کار از کار گذشته بود.علت این کار هم این بود که همه ی کارگرها ابتدا تو یه کاسه روحی بزرگ نونها را که البته بربری بود تلیت می کردند با هم می خوردند و بعد توی همون ظرف گوش و نخود لوبیا را می کوفتند و بعد از یه آنتراکت گوشت و نخود کوبیده را می خوردند که البته نوعی صرفه جویی در ظرف شستن هم بود .

و اما درمورد کار کردن .در مورد کار دوستم که از اقوامشون بود مشکلی نداشت ولی در مورد من که غریبه تر بودم و از طرفی به اصطلاح پاستوریزه و کار نکرده بودم کاری نداشت.دوستم هم با توجه به اینکه من در معیتش بودم گفت که باید هرجاکه هست باهم کارکنیم.بالاخره صاحب کار قبول کرد که دونفری همونجا کار کنیم.بعد از ناهار برگشتیم به سمت شابدالعظیم تا وسایل شخصی مون را ببریم و اونجا مستقر بشیم.تقریبا امیدوار شده بودم.برگشتیم به خونه عرب و وسایل شخصی مون را برداشتیم و دیگه تا برگشتیم غروب شده بود.از فرداش کار تو باغ شروع شد.من سابقه ی کار در سبزی کاری نداشتم.کارها شامل ابتدا صاف کردن زمین و کرت بندی بود که البته با تراکتور شخم زده می شد.

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/7:: 10:6 صبح     |     () نظر