سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال در یکی از کتاب هایش چنین نازل کرده است : «بنده ام ! به حقّ خودم سوگند که من دوستدارت هستم . پس به حقّ خودم بر تو، سوگندت می دهم که مرا دوست بدار» . [إرشاد القلوب]
خاطرات یک حسن ابادی

همونطور که قبلا گفته بودم تا سال پنجم ابتدایی یکی از مرتب ترین دانش آموزا به لحاظ لباس پوشیدن بودم.چون هر سال عید که می شد با گریه و زاری و عِجز والتماس یه دست کت و شلوار می گرفتم و تا پایان سال تحصیلی هم داشتمش ولی نمی دونم چی شد از وقتی به دوره ی راهنمایی رفتم دیگه از کت و شلوار پوشیدن و حتی شلوار پوشیدن بیزار شده بودم.برا دوستان جوانتر بگم گه لباس سنتی در حسن آباد البته نه اون قدیمتر ها که لباسهای از جنس کرباس و دبیت و قبا(به زبان محلی قووا) بود-مردم تنبان صدف می پوشیدند.صدف یه نوع پارچه ی براق و لیز بود که رنگهای مختلف داشت البته برای تنبان از رنگ مشکیش استفاده می کردند که با اون گالشهای لاستیکی سیاه رنگ به خوبی ست می شد.منم خودم نمی دونم به چه علتی رفته بودم و پیوسته بودم به خیل تومون صدف پوشان.هرچه بود تا دوران راهنمایی را تموم کردم اصلا به مخیله ی بنده هم خطور نکرد که یه دانش اموز راهنمایی شاید نباید مثل یک پیرمرد روستایی لباس بپوشه فقط گاهگاهی با یکی از دوستام که شلوار می پوشید کل کل می کردیم و از من می پرسید تو چطور روت میشه با تومون صدف به مدرسه بیایی؟البته به غیر از من دوسه نفری دیگه هم با این لباس می اومدند و حتی تا سالهای دبیرستان هم به این سنت ادامه دادند که هم سن و سالهای من بخوبی اونا را می شناسند ولی گفتن اسمشون اینجا درست نیست .شاید اونا هم یه روزی تو خاطراتشون بنویسند.این قضیه گذشت تا اینکه راهنمایی تموم شد و قرار شد به دبیرستان برم.در طول تابستان عزا گرفته بودم که چطور از تومون صدف دل بکنم و با شلوار به مدرسه برم چون دیگه اینجا دبیرستان بودو نمیشد.البته نه اینکه علاقه به اون لباس داشته باشم و از طرفی خودم هم می خواستم مثل بقیه لباس بپوشم ولی روم نمیشد تا دیروز با تومون به مدرسه برم وحالا با شلوار .البته اینا فقط برا خودم بود و اصلا شاید کسی براش مهم هم نبود من چی میپوشم ولی مثل مواقعی که آدم یه لباس نو می پوشه و فکر می کنه همه نگاش می کنند _در صورتیکه شاید اصلا کسی متوجه ش هم نشه منم چنین حالتی داشتم.اولین روز دبیرستان شروع شد.یادمه بازم با همون لباس یکی دو روزی را به مدرسه رفتم.برا خودم هم سخت بود ولی بازم هرچه کلنجار می رفتم نمی تونستم.سرانجام بعد ازچند روزی با یه شلوار که خریده بودم به مدرسه رفتم.احساس می کردم همه دارند نگام می کنند .خیلی برام عذاب آور بود.دوست داشتم زودتر به خونه برم و از دستش راحت بشم ولی حتی تو مسیر مدرسه هم فکر می کردم همه نگام می کنند.تا رسیدم خونه درش آوردم و با لباس سنتی خودم رفتم برا آب اوردن با اون دوچرخه که قبلا گفته بودم به جوی پاووتگز(پا بوته ی گز)تو را یکی دوتا از دوستام منا با اون تغییر دکوراسیون دیدند ولی بهر حال کم کم تونستم به این معضل فائق بیام و به خیل شلوار پوشان بپیوندم.اون سه نفر دوستی هم که گفتم مثل من لباس می پوشیدند یکی شون حتی تا سال آخر دبیرستان هم همون پوشش را داشت فقط گاهی که به اصفهان می اومد شلوار می پوشید.بچه ها با تمسخر می گفتند فلانی یه تومون روی شلوارش پوشیده و تا رسید اصفهان درش میاره . دوباره به محض رسیدن به گاراژ حسن آبادیها تومون را رو شلوارش میپوشه.نمی دونم شاید هم راست می گفتند و این قضیه را دیده بودند.البته این مسائل شاید برا بچه های حالا حالت طنز داشته باشه ولی یه روزی برا بعضی ها معضل بود البته به دید خودشان نه به دید دیگران.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/20:: 11:9 صبح     |     () نظر