سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روز داد بر ستمگر سخت‏تر است از روز ستم بر ستم بر ، . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

البته با عرض معذرت ازینکه ترتیب زمانی خاطرات بهم خورد و باز از دوران کودکی و دبستان نوشتم شاید اگه فرصتی شد مرتب بشه بر اساس ترتیب اتفاق

نمی دونم از کجاش شروع کنم شاید با ناهار 

شروع کنم بهتر باشه.ظهر که میشد و از مدرسه

میومدیم کیف)در صورت وجود البته)و کتابمون را

میذاشتیم یا شاید پرت می کردیم یه گوشه و

اماده ی نهار!میشدیم.البته فکر نکنید ناهار گرم و

پختنی که البته اگه غذای گرمی وجود داشت فقط

مخصوص شب بود.یه کاسه(جُم)ور می داشتیم و

کمی نون خشکه توش خورد می کردیم ومنتظر که

مامان ماستها را با خیگ بزنه تازه اگه به قول

معروف ماستش گرفته باشه و از پوشنه در اورده

باشه.کلی باید صبر می کردیم هی مامان خیگ را

تکون می دا د و هر از چند دقیقه با یه چشم

داخلش را نگاه می کرد و می گفت هنوز ور نیومده

یعنی کره اش جدا نشده و دوباره با دهن بادش

می کرد وباز شروع می کرد تکون دادنش یا به قول

حالایی ها زدن ماست.گاهی می گفت داغه که ور

نمی یاد و اگه داشتیم یه کم یخ توش می ریخت و

گاهی هم می گفت یخه و تو افتاب می ذاشت تا

گرم بشه و بعد بزندش . ما را هم بگو که از یه

طرف گشنه بودیم و از طرفی داشت نزدیک

مدرسه رفتن شیفت عصرمون می شد.بالاخره

انتظارا سر میومد و دوغ تازه از خیک خالی میشد

وما هم کاسه بدست می رفتیم ونانها هم که تلیت

شده واماده بود .اخرا که یخ را با همون مکافاتی

که گفتم می خریدیم وضعمون بهتر بود ومخلوطی

از دوغ و یخ ونان می خوردیم جاتون خالی خوب

می چسبید . گاهی هم که خیلی خوشبخت

بودیم خیار هم داشتیم مخلوط اب دوغ خیار می

خوردیم.خیلی التماس می کردیم تا یه کم از کره

های تازه یا همون مسکه را بهمون بدند ولی خوب

نمی شد چون مسکه کاربردهای بهتری هم

داشت.من دو چیز را دوست داشتم و همیشه می

گفتم وقتی بزرگ شدم کلی از پولم را بابت

خریدشون میدم ولی هیهات که اونروزا که می

خواستم نبود وحالا که هست دیگه دوست

ندارم.یکیش کره یا مسکه ی تازه بود که روی نون

تر بمالم و بپیچمش دور هم و بخورم و یا بمالم روی

نون خشک و کورونجو کورونج بخورم و یکی هم به

اصطلاح ته دیگ تخم مرغ نیمرو یعنی وقتی تخم

مرغ را نیم رو می کردیم تهش که چسبیده بود به

بشقاب(البته اونروزا که ماهی تابه نبود)را خیلی

دوست داشتم ولی خوب همینش هم نبود..بگذریم
بالاخره نهار را می خوردیم و می رفتیم مدرسه تا

عصر.تنها وعده ی غذای گرم ما شبها بود که البته

ابگوشت بود اونم روی یک سه پایه که روی چراغ

گرد سوز می ذاشتند که هم از نورش استفاده

می شد وهم از حرارتش برا پخت غذا.وقتی دور

هم جمع می شدیم سفره را می انداختند برا

شام شاید تنها وعده ای بود که با هم باتفاق

والدین غذا می خوردیم.ابتدا نون تلیت می کردیم

وابش را می خوردیم .وظیفه ی کوبیدن گوشت تو

خونه ی ما طبق یه قانون نانوشته بر عهده ی مادر

بود بعد ازینکه گوشت کوبیده شده اماده می شد

به هر کسی به اندازه ی سهمیه اش میدادند

وهرچقدر بخواهی نبود گاهی با التماس یه کم

زیادتر می گرفتیم و ذخیره می کردیم برا صبحونه

البته به شرط اینکه با نبودن برق و یخچال از

دسترس گربه ها یا مورچه در امان می موند.اگه

می موند خیلی خوش مزه بود چون یه تیکه نون

خشک می چسبوندیم روش و صبح نونه تر شده

بود و با گوشت می خوردیم.این صبحانه ی ما بود و

بقیه روزا را با یه کم نون خالی یا بدون صبحونه به

مدرسه می رفتیم.گاهی هم که خیلی خوش

بحالمون می شد فست فود ترین غذا یعنی

گیشنیجو پا سماوری درست می کردیم البته نه با

مسکه بلکه با روغن پیه و دنبه ی سرخ شده که

روغن غالب خوراک ما بود.یه تکه روغن بود کمی

الات (زردچوبه)و نمک واب جوش زیر شیر سماور

هرچه بود خوب می چسبید ولی تا چند ساعتی

روغنش که ته حلقمون بسته شده بود ازارمون می

داد . صد البته چای هم فت و فراوون نبود تا

بخورریم و بر طرف شه.صحبت از چای شد چای

خوردن هم برنامه ی خودش را داشت مثل الان

نبود که سماور همیشه روشن باشه و قند هم

توی قندون.سماور در سه نوبت روشن می شد و

چای در حضور بزرگترها خورده میشد .یه سفره

چی قندی بود با یه قند چین ویه تکه قند که بزرگتر

خانواده پیش خودش پهن می کردو هراز گاهی یه

حبه قند خورد می کرد وبا چای میداد قند اضافی

خوردن مستلزم التماس بیشتری بود.هر کسی

هم تو خونه ی ما یه استکان مخصوص خودش را

داشت که کس دیگه ای حق استفاده از اونا

نداشت .اولا که کوچکتر بودم دوتا چای سهمیه ی

هر وعده ی من بود ولی بعدها که بزرگتر شدم شد

سه تا .حتی اگه قندت را هم پس انداز می کردی

به سختی می تونستی بیشتر از سهمیه ت چای

بخوری.حالا که بحث خورد وخوراکه بهتره یه موضوع

را هم در باره ی ماه رمضونا بگم.ما که خوب بچه

بودیم و روز ه نمی گرفتیم ولی یه چیزش برامون

جالب بود شربت ابلیمویی که یه پای ثابت سفره

ی ساده ی افطار بود.با کمبود یخ و سهمیه ای

شدن قند وشکر در اوایل انقلاب شربت ابلیمو یه

نوشیدنی لوکس بود اونم فقط تو ماه مبارک.تو یه

کاسه ی روحی شربت را درست می کردند و پدر

پیش خودش میذاشت و ما هم التماس کنان یه

مقداری بیش از سهمیه می گرفتیم .خداییش

خیلی خوشمزه هم بود چون مثل حالا اینقدر تنوع

نوشدنی نبود.دم دمای افطار با توجه به اینکه به

سن تکلیف هم نرسیده بودیم ولی می رفتیم

مسجد جامع یادش بخیر با اون سقف طاق و

چشمه اش و پشت سر مرحوم حاج اقا سید رضا

مسترحمی نماز می خوندیم و سر راه برگشت به

خونه منزل مرحوم مادر بزرگم بود که البته شربت

ابلیمو فراوون بهمون می داد ولی هم گرم بود و

هم کم شکر اینجا کمیتش خوب بود کیفیتش بد و

تو خونه کیفیتش خوب بود و کمیتش بد
همیشه کار جهان ناقص بوده..
 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/20:: 11:34 صبح     |     () نظر

در ابتدا جا دارد از  مدیریت محترم وبلاگ حسن اباد که این وبلاگ ونیزحقیر را مورد لطف قرار داده اندتشکر و قدر دانی کنم.

قبل از هر چیز بگم که الحق و والانصاف صداقت و

خلوصی که تو رزمندگان در سالهای اغازین جنگ

بود واقعا مثال زدنی منحصر بفرد بود و همین هم

بود که در اوایل پیروزیهای بزرگی نصیب مملکت

شد.بماند که بعدها خیلی ها سوئ استفاده کردند

ولی انهایی که تو دوران اغازین جنگ به جبهه

رفتند نه بخاطر سهمیه رزمندگان بود که البته انروزا

مثل حالا چهل در صد نبود ونه بخاطر معافی

فرزندشون و نه اهن وامتیاز فلان کار و مکان و فقط

واقعا و اکثرا قصدشان دفاع وجهاد بود وانها که

خالصتر بودند رفتند وشهید شدند وچه خوب که

ندیدند امروز با خون انها چه ها که نمی کنند
بگذریم کمی سیاسی شد
با رفتنم به دبیرستان و کمی بزرگتر شدن کم کم

عشق به جبهه رفتنم بیشتر شد ولی هنوز هم به

اون حد که بتونم به جبهه برم نرسیده بودم.یکی

دوسال اول دبیرستان را که خوندم با تعدادی از

دوستان به اموزش جهت رفتن به جبهه رفتم.

زمستون بود اموزش نظامی را تموم کردیم و قرار

شد به جبهه بریم.تو دبیرستان همه دانش اموزا

وپدر و مادرا جمع شده بودند وکم و زیاد بعضی

شون هم گریه می کردند.با استقبال معلم ها

ووالدین رفتیم اصفهان.اول قرار بود ما را با

هواپیمای باربری سی یکصدوسی که مجروح می

اورد و بصورت امبولانس هوایی درش اورده بودند

به جبهه ببرند ولی برنامه بهم خورد وبا اتوبوس

بردند.مقصدمون معلوم نبود که کجا می برند ولی

وقتی چند ساعتی از اصفهان دور شدیم مشخص

شد که مقصد جبهه ی غرب کشور هست.بالاخره

به کرمانشاه که اونروزا باختران نام داشت رسیدیم

و ما را بردند در یکی از باشگاههای شرکت نفت

باختران.چند روزی هم اونجا بودیم و بعد یه روز ما

را دوباره سوار اتوبوس کردند و دوباره مقصد

نامعلوم تا اینکه نیمه های شب به جای رسیدیم

که صبحش معلوم شد پنجوین عراقه و سی

کیلومتر تو خاک عراق.....خلاصه با توجه به اینکه

اخرهای زمستون رفته بودیم عید اونسال را هم تو

جبهه گذروندیم یادش بخیر

کربلای جبهه ها یادش بخیر
سرزمین نینوا یادش بخیر
********************
کجایند اسیران سوز دعا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شور آفرینان عشق
علمدار،مردان میدان عشق
کجایند مستانه جام الست
دلیران عاشق شهیدان مست
من امشب خبر می کنم درد را
که آتش زنند این دل سرد را
ذوق و شوق نینوا کرده دلم
چون هوای جبهه ها کرده دلم
آه سنگر بهترین ماوای من
آه جبهه، کو برادرهای من
سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبهه ها یادش بخیر


 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/19:: 9:36 صبح     |     () نظر

شروع جنگ تحمیلی تقریبا همزمان شده بود با

دوران راهنمایی ما و اغاز تشکیل بسیج ونیروهای

مردمی .همین اقای مظفر حاجیان که فرماندار

فعلی اصفهان هست تو بسیج بود و اومده بود تو.

دبیرستان اموزش نظامی بده.ما هم با شوق وذوق

رفتیم برای اموزش نظامی.جلسه ی اول بود

ومعمولا رسم براین بود که تو جلسه ی اول یه

تفنگ ژ3می اوردند ونحوه ی باز وبسته کردن

اجزائ ان را اموزش می دادندما هم رفتیم تو

جلسه ولی خوب دانش اموز راهنمایی بودیم.اقای

حاجیان گفت کسانیکه کمتر از شانزده سال سن

دارند نباید بیاند ما را بگو خیلی ناراحت شدیم و

فقط با خواهش اجازه داد همون یک جلسه را در

اموزش بسیج شرکت کنیم.البته من نمی دونم بعد

از اخراج ما چه بر سر اموزش بسیج در دبیرستان

اومد .بعدها که غسالخانه ی قدیمی حسن اباد در

همین بسیج فعلی به پایگاه بسیج تبدیل شد ما

هم رفتیم برای اموزش نظامی و بسیجی شدن.با

توجه به نزدیکی این غسالخانه به مدرسه ی

راهنمایی وخاطراتی که از تابوتی که همیشه دم

در مرده شور خونه بود ترس زیادی ازون محل

داشتم و حتی می ترسیدم از بغلش رد بشم ولی

عشق بسیج ما را کشوند به همون جایی که ازش

می ترسیدم.هرجند شاید یه مرده هم توش

نشستند ولی یه تخت داشت که از کاشی بود و

همون محل کفن کردن میت بود که اون اطاقش

وحشتناک تر بود .هر شب اونجا کشیک می دادیم

تا چشمم به اون تخت سنگی می افتاد نصف

گوشت بدنم اب میشد وموهای بدنم سیخ می

شد.ولی هرچه بود به عشق بسیجی بودن می

رفتیم.هنوزم که هنوزه وقتی از در بسیج رد

میشم با خاطرات اونروزا ترس عجیبی وجودم را

می گیره.کم کم یه پایگاه بسیج تو حسن اباد

تشکیل شد تو یه خونه همینجا که الا ن جنب

مسجد حامع یه رنگ فروشی شده وما شدیم

عضو پایگاه بسیج.شبها با تفنگ تو حسن اباد راه

می افتادیم تو اون کوچه های تنگ وتاریک .و کم

کم چشم و گوش بچه ها هم باز شده بود و امار

افرادی که هر روز صبح به حمام میرند را می

گرفتند.گاهی شبها هم می رفتیم سر سه راه

حسن ا باد وجلوی ماشینها را می گرفتیم بازرسی

می کردیم چون اوایل انقلاب بود تنها گیری که می

دادند به نوارهای کاست موسیقی بود البته بگذریم

که دو سه نفری از به اصطلاح فرمانده ها این

نوارها را برا خودشون بر می اشتند وفقط بدنامیش

را ما داشتیم

...ادامه دارد.... 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/16:: 9:23 صبح     |     () نظر

خوشحال بودم که همسایه ی نزدیکمون تلویزیون

داره .هرشب دم غروب می رفتم خونه ی همسایه

ومنتظر اومدن برق محلی می موندم ولی وقتی

برق می اومد بستگی داشت پسرهمسایه میلش

باشه تلویزیون را روشن کنه یانه.منم با زبان بی

زبانی ازش می خواستم تلویزیون را روشن کنه که

البته گاهی با اکراه وگاهی بارغبت روشن می

کرد.اونروزا تلویزیون دوتا سریال داشت که خیلی

دوست داشتم یکیش زورو بود که اخیرا هم

پخشش کرد ولی با اون همه خاطرات نیم بندی که

ازش داشتم چون گاهی قسمتهاش را اصلا و

گاهی هم نصفه نیمه میدیدم حتی یک ثانیه ش را

هم ندیدم و یکی دیگه سریال میشل استروگف بود

گه چند سال پیش مجدد یه قسمتش را پخش

کردند ولی با اعتراض خانواده ی شهدا در همون

حد یه قسمت متوقف شد.کم کم تعداد تلویزیونها

زیاد شد . هرکس دستش به دهنش می رسید یه

تلویزیون دوازده اینچ سیاه سفید یا چهارده خرید

اخه اونروزا قیمت تلویزیون نسبتا زیاد بود و یه

تلویزیون دست دوم چهارده حدود دوهزار پانصد

تومن اون زمان بود .با شروع جنگ و مدتی پس از

ان بنیادی به نام پانزده خرداد درست شد و یه

فروشگاه تو حسن اباد زد.جنسهای تعاونی می

اورد وبا قیمت مناسب به مردم البته به مردمی که

دلش می خواست میداد.ماهم رفتیم و در خواست

تلویزیون کردیم ولی اقای...می گفت که از خانواده

ی شهدا ورزمندگانه و هر چند وقت یه بار که

تلویزیون میاوردند شبانه ویواشکی به هرکس می

خواستند می دادن ما هم که صدامون به جایی

نمی رسد و از طرفی بعلت سن کم ده دوازده

سال توانایی رفتن به جبهه وتلویزیون گرفتن

نداشتیم.فقط هر بار که تلویزیون می اوردن با توجه

به مجاورت با فروشگاه پانزده خرداد آهش و

حسرتش نصیبمون میشد.دیگه از خیر تلویزیونهای

بنیاد پانزده خرداد گذشتیم و بدون تلویزیون مدتها را

سر کردیم.گذشت وگذشت تا بزرگتر که شدم نه

بخاطر تلویزیون ولی شاید بیشتر بخاطر چشم هم

چشمی در سن هفده سالگی به جبهه رفتم.چند

ماهی ماندم و برگشتم. دیگه تلویزیون لطفی

نداشت برامون ولی بالاخره از طرف بنیاد یه

تلویزیون البته با دو سه تا جنس تحمیلی دیگه

بهمون دادند . ماهم به خیل تلویزیون دارها

پیوستیم البته دیگه سال شصت وپنج بود وبرق

منطقه ای هم اومده بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/11:: 10:37 صبح     |     () نظر

شاید خیلی از دوستان ندونند که در دوران شاه

مراجع تلویزیون را حرام اعلام کرده بودند ودر حسن

اباد که مردم مقید به اصول بودند تلویزیون را حرام

می دونستند  بگذریم که با اون برق موتوری

کذایی تلویزیون هم بلااستفاده می موند.ولی تو

حسن اباد فقط حاج حسین اقا که کدخدا بود

تلویزیون داشت البته  اونم یه تلویزیون سیاه سفید

دوازده اینچ که فقط یک کانال بیشتر نمی گرفت.

من تو دوران کودکیم فقط دوسه باری که با پدرم

خونه ی اونمرحوم می رفتیم تلویزیون دیده بودم .

اولین بار که دیدم گفتم بابا این سینماست؟وپدرم

گفت نه تلویزیونه.یادمه یکی از همسایه ها

تلویزیون گرفته بود که با برادرش تو یه خونه بودند

وبرادرش برقش را بخاطر داشتن تلویزیون که حروم

بود قطع کرده بود.با پیروز ی انقلاب و در حین وبین

انقلاب چندتا تلویریونی به حسن اباد اوردند که

شبها وقتی برق موتوری روشن می شد

همسایگان هر خونه که تلویزیون داشت می رفتند

به تماشای تلویزیون.مرحوم عبدالرضا رامشه ای

که نزدیک خونه مون بود هم یه تلویزیون داشت که

ما با توجه به نزدیکی به منزلش هر شب را اونجا

بودیم.نمی دونم تلویزیون دارا از این حرکت مردم

که هر شب عین سینما در منزلشون مردم جمع

می شدند جه حسی داشتند ولی هر چی بود

حس بدی نداشتند وشاید هم باعث افتخارشون

بود که تلویزیون دارند و به اصطلاح یه پُزی هم می

دادند.هنگام ورود امام در سال پنجاه وهفت هم که

دیگه برا اولین بار در روز  روشن موتور بر ق را

روشن کردند که خیلی برام عجیب بود تو دل روز و

روشن شدن برق و مردم همگی تو همون چندتا

خونه جمع شده بودندو مراسم مستقیم پخش

ورود امام را مشاهده می کردند من هم رفته بودم

منزل اقا حسن حاج حسین اقا  واین مراسم را از

تلویزیون ایشون می دیدم .قدیمی ترا می دونند

که بلافاصله پس از ورود امام عکس شاه را

گذاشتند پشت تلویزیون که برا مردم خیلی ناراحت

کننده بود منم دیدم بلافاصله تلویزیون را خاموش

کردند ما هم برگشتیم به خونه.بعد از پیروزی

انقلاب و قبل از جنگ تعدادتلویزیونها زیاد تر شد.

ماهم یه همسایه داشتیم که یه پسر یکی یه

دونه داشت و هرچند وضع مالیش هم زیاد خوب

نبود ولی قرار بود براش یه تلویزیون بخره مارا بگو

خیلی خوشحال که همسایه می خواد تلویزیون

بخره بالاخره پس از مدتها انتظار  روز موعود رسید

و عصر با اومدن مینی بوس از اصفهان تلویزیون را

اوردند.دل تو دلم نبود تا هوا تاریک بشه و موتور

برق روشن شه وتلویزیون همسایه را ببینیم ولی

چشمتون روز  بد نبینه با روشن شدن موتور برق

وکلی ناز و ادا تلویزیون را  به برق زدند ولی دریغ از

روشن شدن.همه ناراحت شدند رفتند سراغ یه نفر

که یعنی تعمیرکار بود  و در پشتی تلویزیون را باز

کرد و با پیچ گوشتی یا نمی دونم فازمتر بود افتاد

به  جون تلویزیون وما هم با چشمان منتتظر به

تلویزیونی که خیال روشن شدن نداشت.تا اخر

شب که موتور برق خاموش شد ور رفت ولی کاری

از پیش نبرد.قرار شد فرداش تلویزیون را به اصفهان

ببرند  برا تعمیر و همین هم شد ولی انتظار ما

کمی طولانی شد وبالاخره تلویزیون تعمیر شد و

برگشت ولی بازهم همان اش بود همان کاسه باز

تلویزیون روشن نشد وقفل غم بود که بر سینه ی

ما نشسته بود.اینبار دیگه تعمیرکار نیاوردند و

تلویزیون را باز فرداش به  اصفهان برگردوندند.گفتند

چون جاده خاکیه تلویزیون بالا مینی بوس لرزش

پیدا می کنه و خراب میشه اینبار یه لحاف کرسی

هم بردن تا تلویزیون را پس از تعمیر توش بپیچند .

بیارند و بالاخره موفقیت امیز بود وبار سوم تلویزیون

سالم به منزل رسید .خیلی خوشحال بودم ولی....

ادامه دارد....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/8:: 11:4 صبح     |     () نظر

ادامه ی واوسی

معمولا روش کار بدینصورت بود که یکبار یک سمت

توتوری یا گرزتریاک را خش می زدند وروز بعد تریاک

ان را با وسیله ی مخصوصی بنام کارد تریاک گیری

می گرفتند و یکبار دیگر سمت دیگری از توتوری را

خش میزدند وباز از ان سمت تریاک می گرفتند.کار

ما بچه های اونروز از وقتی شروع می شد که

تریاک را گرفته بودند و دیگر شیره ای انچنانی از

گرزها خارج نمی شد.ما میرفتیم صحرا برای

واوسی یا همان بازیابی اندک تریاکهای  جامانده از

زیر دست کارگران یا اندک شیره ای که پس از دوبار

تریاک گیری از توتوری ها خارج شده بود.البته کار

به این راحتی ها هم نبود گاهی کشاورزان سر

مان داد می زدند واز منطقه دورمان می کردند و

گاهی هم سربازان یا به قول اونزمانها امنیه ها

ولی این کار در اون دوران کودکی برای ما درامد

خوبی داشت.هربار یکی دومثقال تریاک جمع می

کردیم خیلی راحت به یکی از بقالهای خانگی

محله می دادیم و مثقالی البته اواخر هشت تومان

پول می گرفیتم.یه بار که رکورد زده بودم چهار

مثقال شده بود که دادم سی و دو تومن گرفتم .

گاهی هم شیطونی میکردیم و تفریحی یه مقدار

از ون تریاکها را روی سیگار می ذاشتیم و دود می

کردیم البته با دود خوش بویی میسوخت ولی

چیزیش به ریه هامون نمی رسید تا نعشه

بشیم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/5:: 8:48 صبح     |     () نظر

خیلی از جوونای قهاری که حالا معتادند و تریاک

البته تریاک که چه عرض کنم اشغال تریاک می

کشند شاید اصلا ندونند این تریاک چگونه تهیه

میشه واصلش از کجا میاد ولی قدیمی تر ها

خشخاش و گرز تریاک یا همون توتوری را دیدند.این

خاطره برمی گرده به زمانی که در حسن اباد

کشت خشخاش  انجام میشد .در سالهای اخر

حکومت شاه بود که در حسن اباد هم کشت

خشخاش انجام میشد البته به صورت قانونمند

واصولی.نحوه ی کار بدین صورت بود که ابتدا از

طرف ارگان خاصی که البته من اطلاع ندارم کدوم

بود به حسن اباد میومدند ومحدوده ی خاصی از

زمینهای کشاورزی را انتخاب می کردند که فقط در

اون محدوده کشت انجام بشه .البته اجباری نبود

هر کس نمی خواست می تونست نکاره.پس از

کشت خشخاش تا مدتی که گرزها بیرون نیومده

بود خبری نبود.شهر در امن امان بود.وقتی دانه

های خشخاش می رویید و کوتاه بود ما که بچه

بودیم میرفتیم و بوته های کوچک را می کندیم و

می خوردیم مزه ی خوبی داشت وحالت سبزی

خوردن داشت.بعد که یه کم رشد میکرد  صحرا

خیلی زیبا می شد چون گل خشخاش مثل لاله

بود البته در رنگهای مختلف بیشتر سفید و گاهی

صورتی و ارغوانی .اینم به این دلیل بود که دانه

های خشخاش اکثرا سفید بود ولی بعضی از

توتوری ها که به اصطلاح محلی توتوری فارغ به

فتح ر می گفتند رنگی بودند وبالطبع رنگ گلشان

هم رنگی بود.بگذریم .تا اینجاش هم خبری نبود اما

از وقتی که گلهای خشخاش به گرز تبدیل میشد از

طرف ژاندارمری میومدند و در مکانهای مختلف تو

صحرا چادر می زدند و با تفنگ وسرباز مراقب امور

بودند.اخه درسته که مردم کشت کرده بودند و

زمین و اب از خودشون بود ولی فقط باید از طرف

دولت می خریدند وهیچ کس حق بردن تریاک به

منزلش را نداشت هرچند خیلی ها با لطایف الحیل

والبته با اشنا بازی با ماموران مقدار کم تا بسیار

زیاد را به منزل میبردند.البته قصدشان کشیدن

تریاک واعتیاد نبود بلکه قصد فروش ازاد والبته

قاچاق داشتند که گرونتر از دولتی ها می

خریدند.مثلا گاهی مقداری از تریاک گرفته شده را

در جایی در لته (کرت)قایم می کردند وتو تاریکی

شب می رفتند و می اوردندخیلی ها هم جاش را

گم می کردند و در حسرتش  می موندند.وقتی

گرزها در می میومد مرحله ی اول به خش زدن

معروف بود که باید صاحب زمین چند نفر را برای

خش زدن به صحرا می بردند وتحت نظر ماموران در

هوای خنک صبح با وسیله ی مخصوصی بنام تیغ

که البته مثل یک برس فلزی بود با فقط یک ردیف

تیغه های کوتاه .پس از خش زدن شیره ی

سفیدی از محل خراشها بیرون می امد که د رابتدا

سفید رنگ بود وبعد کم کم به رنگ قهوه ای

تریاکی خیلی قشنگی در می اومد.

 

ادامه دارد....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/3:: 11:35 صبح     |     () نظر

پس از پیروزی انقلاب اسلامی کم کم امکانات رفاهی به طرف روستاها سرازیر شد.اولیش

اسفالت کردن جاده ی حسن اباد اصفهان بود.دومیش برق بود.در مورد برق برا دوستان

بگم که اوایل اهالی اومدند و به  باصطلاح شرکت برق درست کردند موتور برقی خریدند و

در محلی که الان نزدیک بانک کشاورزیه نصب کردند.امتیاز برق را سی تومن اونروزا به

مردم فروختند.موتور برق را همین گنگی قلعه ای بابای علی گنگی که موتورچی بود هنگام

غروب افتاب روشن می کرد و حدود ده یازده شب هم خاموش می کرد.مصرف فقط در حد

روشنایی بود وکسی یخچال وکولر و...نداشت .اوایل که خانه ها کم بود مشکلی با این

برق نداشتیم ولی با افزایش تعداد خانوارها برق موتور کفاف ابادی را نمی داد.نور لامپها

بندرت از نور یک چراغ بادی زیاد تر بود و موتور برق کم کم خراب شد.اوایل - هرماه کنتور

هارا نگاه میکردند وفی المجلس پول برق را از مردم می گرفتند ولی پس از مدتی از هر

خانواده ماهانه سی تومن می گرفتند بدون در نظر گرفتن میزان برق مصرفی.با خراب شدن

موتور برق دیگه هیچ کس دنبال کار را نگرفت وحسن اباد برا مدتها تو خاموش وتاریکی فرو

رفت .مردم رو اوردند به چراغ زنبوری و گرد سوز.شبها که میشد حسن اباد  مثل شهر

اموات بود.من با اصرار زیاد تونستم بابام را راضی کنم تا یه چراغ زنبوری بخریم و شبها را با

تاریکی نگذرونیم.با این کار - کار خودم هم در اومد مسوول روشن کردم چراغ خودم شده

بودم  .وباید هر شب سر شب چراغ را روشن میکردم چون کس دیگه ای تو خونه بلد نبود

روشنش کنه والبته هر ده بیست دقیقه هم باید بادش میکردم.چراغ زنبوری نور خوبی

داشت ولی مشکلات خاص خودش را هم داشت.گاهی سوزنش میگرفت مرتب باید بادش

میزدیم یه ذره اگه بی احتیاط حملش می کردیم توریش میریخت وغیره .خیلی سعی کردم

پدرم را راضی کنم با چندتا از همسایه ها یه موتور برق بخریم و برقدار شیم ولی کسی

همکاری نکرد.بالاخره پس از مدتها نوبت به برق رسانی حسن اباد رسید حدود سال

شصت شصت ویک بود .من با توجه به علاقه ی زیادی که به امور فنی و برق داشتم خیلی

ازین قضیه خوشحال بودم.مدتها بود که کارم در اومده بود واونم این بود که تا ازمدرسه

میومدم کتابها را میذاشتم ومیرفتم دنبال برق کشها.خیلی سرگرمی جالبی برا من و

بعضی بچه های دیگه بود.ابتدا جهاد سازندگی که اوایل وظیفه ی خدمت رسانی به

روستاها را بر عهده داشت شروع به کار کرد.مردم خودشون چاله های تیر برق را می

کندند و می رفتند با نیسان اقا محمد حسن خان تیر برقها را از قلعه می اوردن  البته چون

اون روزها هنوز کوچه ها تنگ بود وجرثقیل نمی تونست تیر سیمانی بذاره از تیر برقهای

چوبی که هنوزم تعدادیش موجوده استفاده می کردند.یه اقای جوهری نامی هم بودبا یک

گروه از جهادسازندگی که با کمک مردم میومدند وتیر برقها را کار میذاشتند و پاش

سنگهایی که از کوه اورده بودند می ریختند با هر تیر برقی که کاشته میشد صدای صلوات

مردم هم بلند میشد و چه لذتی داشت قدم به قدم پیش رفتن با برق دار شدن حسن اباد

اما متاسفانه این خوشحالیها زیاد طول نکشید و به دلایلی که من نمیدونم حدود یکسالی

در کار برق رسانی تاخیر شد.خیلی ناراحت شده بودم از طرفی با اون سن کم نمی

تونستم علتش را هم پیدا کنم .مدتها گذشت و ادامه کار از جهاد سازندگی به خود اداره

ی برق واگذار شد و دوباره کار شروع شد .دوباره تا از مدرسه میومدیم دنبال برق کشها

می رفتم و اگه یه روز نبودند می گفتم دوباره کار به تاخیر افتاد ولی خوشبختانه این مرحله

تا پایان کار ادامه پیدا کرد.رییس این گروه اقایی بود به نام فشارکی چه جوکها  که برای

ایشون نساختند مثلا می گفتند وقتی برای نصب کنتور برق درب فلان منزل رفته صاحب

خانه با این فکر که فشارکی کلمه ی زیبایی نیست او را اقای فشار صدا زده است

وغیره....بگذریم
یکی از خاطراتی که جالب و عجیب بود برام در مورد نصب یکی از ترانسهای برق بود که

مردم جمع شده بودند و خیلی شلوغ بود جرثقیل اومد وترانس با ان ابهت را بلند کرد تا

بالای تیر برق بگذارد خودم با چشم خودم این مورد  را دیدم که پیرمردی گفت الله اکبر! چه

قدرتی و همان لحظه صدای عجیبی اومد و روغنهای ترانس شروع کرد ریختن و ...بله مقره

ی ترانس به بدنه ی جرثقیل گرفته بود وترانس شکست وهمان جا دل من هم شکست

وگفتم چرا این اتفاق باید برای ترانس نزدیک منزل ما بیفتد؟ویادمه همون لحظه  اقای

فشارکی یا یکی دیگر از افراد تیمش به مردم گفت ما که جونمون را از سر راه نیاوردیم چرا

گوسفندی چیزی قربانی نکردی پای ترانس!مدتها طول کشید تا ترانس دیگری اوردند ومن

هر روز ازان مسیر به مدرسه می رفتم و جای خالی ترانس را میدیم بغض عجیبی مرا

میگرفت.بهر حال کار تیرکوبی ونصب کنتور تموم شد اقای فشارکی قول داد که در اسرع

وقت برق را وصل کند که البته این کار را هم کرد.اونروزا همزمان با حسن اباد اقای کامران

هم برای دستجرد اقدام کرده بود و رقابتی بود که برق حسن اباد تا یک روز هم که شده

زودتر از دستجرد افتتاح بشه ونهایتا  هرچند به فاصله ی چند روز ولی همین هم شد.

بارسیدن بیست ودوم بهمن شصت وسه مراسم رسمی افتتاح برق که البته چند روزی بود

وصل شده بود انجام شد ومردم در مسجد حسینیه هنگام ورود اقای مهندس فشارکی

شعار می دادند صل علی محمد فشارکی خوش امد.البته افتتاح رسمیش همزمان با

دستجرد شد.اوایل که برق وصل شد روشنایی معابر وجود نداشت و ظاهرا رسم بر این بود

که تا مدتی معابر بدون چراغ باشد  واین مسئله هم کمی زجر اور بود ولی بالاخره گذشت

زمان همه چیز را حل کرد
یادش بخیر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/1:: 10:28 صبح     |     () نظر

الحمد لله با امدن امکانات شامل اب و برق و...به حسن اباد خیلی از مسائلی که یه روزی برا ما کابوس بود برا بچه های فعلی به شکل مسائلی باور نکردنی ومسخره در اومده.یکیش اب اشامیدنی بود . یکیش هم خریدن یخ.اول اب اشامیدنی  .اب مصرفی از قنات بود و هرکس به وسع خودش با موتور یا دوچرخه یا الاغ از جوی پاووتگز(پا بوته گز)اب می اورد.زمستانها مصرف اب کمتر بود البته راه خراب و گل الود بود وتا بستونها مصرف اب بیشتر بود.منم که فرزند بزرگ خانواده بودم هر روز باید یک یا دوبار با دوچرخه از جو اب می اوردم البته همین قدر بدونید که دوچرخه ای که تیوپ نداشت وفقط لاستیک داشت وباید دست می گرفتم هر چند اگر تیوپ هم   داشت بعلت صغر سن توانایی سوار شدن نداشتم.دوتا حُبُّنه یا همون قمقمه ده لیتری را تو دوتا لنگه ی خورجین میذاشتم ویک پارچ هم به فرمان چرخ اویزون می کردم چونکه توانایی بلندکردن قمقمه وگذاشتنش داخل خورجین را نداشتم البته این کار را خیلی های دیگه که کوچیک بودند می کردند و یادمه تو هرکدوم یه پارچ اب میریختم .گاهی تا می رفتم پارچ بعدی را بیارم یه لنگه ی دیگه ی خورجین تو هوا بود یا اینکه دوچرخه افتاده بود بگذریم تازه ما وضعمون خوب بود با دوچرخه اب میاوردیم خیلیا که زناشون با کوزه اب می اوردند که دیگه واویلا بود  اوایل کار که اب پاووتگز خوب بود مشکل زیاد نبود بعدها اب پاووتگز بدبو شد وباید می رفتیم از جو ی اب حاجیوا (حاجی اباد) اب میاوردیم همون جایی که الا ن در جاده ی حسن اباد اصفهان از سمت دستجرد هست نزدیک ورزشگاه  ولی قضیه ی یخ خریدن تراژیک تر بود مثل ماها که اونروزا ضعیف وکوچک بودیم کلامون پس معرکه بود اگه یه بزرگتر اشنا کمک نمی کرد.ماجرا ازین قرار بود که یه خاور یا یه نیسان میومد اصفهان یخ میزد و میومد حسن اباد میفروخت یادمه اوایل قالبی چهار تومن(40ریال)بود وبعدها که گرونتر شد شد پنج تومن مردم بخصوص تو تابستون میرفتند تا نزدیکیهای سه راهی (پمپ بنزین فعلی)تا جلو ماشین یخی را بگیرند و یخ بخرند وگاهی تا انبارچی که الا ن خراب شده هم اونایی که وسیله داشتند میرفتند.هرکسی البته نه هرکسی  یه یخدون یونولیتی داشت که اونروزا یاخچال بهش می گفتند که نصف قالب یخ یا یک قالب و وضع خوبا دوتا قالب یخ جا میشد بعضی هم مثل ما که یاخچال نداشتیم وگاهی برا تنوع یخ میگرفتیم وتوی کاهدون زیر کاه نگهداری میکردیم تا بیشتر بمونه و خوب البته بعدها یه یخدون خریدیم و مشکل یخ گرفتن بنده هم مزید بر مشکلات قبلی شد.چه بسا روزهایی که برا خرید یخ میرفتیم ودست از پا خالی تر برمیگشتیم البته زیاد هم دست خالی نه چون اثار برخورد چند قالب یخ را روی سرکله مون داشتیم از طرفی شرمندگی خودمون وبیعُرضگی مون را داشتیم واز طرفی غر و لند والدین را ولی بهر حال با اومدن برق در سال شصت وسه هرچند مشگل اب وجود داشت ولی مشگل یخ حل شد یاد اونروزها بخیر   .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/7/28:: 10:54 صبح     |     () نظر

دوران شروع انقلاب و راهپیمایی ها بود وما هم به کلاس قران می رفتیم.هر روز عصر اوسا باقر شعارهای انقلابی را به ما یاد می داد و ما در مسجدملاباقر تمرین می کردیم ومی گفت فردا هنگام برگشتن از مدرسه باید شعار بدهید و بر گردید.دوستان قدیمی تر می دونند ارایشگاه قبلی یا همان مُغازه به زبان محلی در نزدیکی میدان نماز فعلی قرار داشت واوسا باقر هم که صبحها کارش ارایشگری بود در مغازه بود و ما باید هنگام عبور از در مغازه شعار انقلابی می دادیم.از طرفی معلمهای مدرسه هم مخالف شعار دادنمان بودند وما مانده بودیم که حرف اوساباقر را گوش کنیم یا معلمهای مدرسه را که البته این قضیه زیاد طول نکشید وبا اعتصاب مدارس قضیه منتفی شد ولی دوسه روزی ادامه داشت.در مورد اعتصاب حرف زدم این نکته لازمه که در اوایل انقلاب ارگانهای مختلف به تدریج دست به اعتصاب می زدند .مدارس هم مستثنی نبود البته در شهرها زودتر شروع شد.سال سوم ابتدایی بودیم که یه روز به مدرسه رفتیم .معلمها گفتند برید خونه هاتون ومدرسه تعطیله ما هم از یه طرف خوشحال بودیم واز طرف دیگه متعجب که چرا این موقع سال تعطیل؟و ازمعلمها هم که می پرسیدیم تا کی تعطیلیم می گفتند معلوم نیست البته این تعطیلیها زیاد طول نکشید و دوباره مدارس بازگشایی شد فکر  کنم دو ماه بیشتر نشد بعد از برگستن به مدارس هم خیلی از درسها حذف شده بود و برای اولین بار یادمه کلمه ی حذف را یاد گرفتم.خوشحالیهای پس از پیروزی انقلاب طولی نکشید زیرا ابتدا ناارامی های غرب وشمالغرب وبعد ترورها شروع شد ونهایتا هم که جنگ تحمیلی هشت ساله و.....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/7/28:: 10:49 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10      >