سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از یکدیگر مَبُرید و به یکدیگر پشت مکنید و با یکدیگر دشمنی و کینه مَوَرزید و برادر هم باشید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات یک حسن ابادی

البته با عرض معذرت ازینکه ترتیب زمانی خاطرات بهم خورد و باز از دوران کودکی و دبستان نوشتم شاید اگه فرصتی شد مرتب بشه بر اساس ترتیب اتفاق

نمی دونم از کجاش شروع کنم شاید با ناهار 

شروع کنم بهتر باشه.ظهر که میشد و از مدرسه

میومدیم کیف)در صورت وجود البته)و کتابمون را

میذاشتیم یا شاید پرت می کردیم یه گوشه و

اماده ی نهار!میشدیم.البته فکر نکنید ناهار گرم و

پختنی که البته اگه غذای گرمی وجود داشت فقط

مخصوص شب بود.یه کاسه(جُم)ور می داشتیم و

کمی نون خشکه توش خورد می کردیم ومنتظر که

مامان ماستها را با خیگ بزنه تازه اگه به قول

معروف ماستش گرفته باشه و از پوشنه در اورده

باشه.کلی باید صبر می کردیم هی مامان خیگ را

تکون می دا د و هر از چند دقیقه با یه چشم

داخلش را نگاه می کرد و می گفت هنوز ور نیومده

یعنی کره اش جدا نشده و دوباره با دهن بادش

می کرد وباز شروع می کرد تکون دادنش یا به قول

حالایی ها زدن ماست.گاهی می گفت داغه که ور

نمی یاد و اگه داشتیم یه کم یخ توش می ریخت و

گاهی هم می گفت یخه و تو افتاب می ذاشت تا

گرم بشه و بعد بزندش . ما را هم بگو که از یه

طرف گشنه بودیم و از طرفی داشت نزدیک

مدرسه رفتن شیفت عصرمون می شد.بالاخره

انتظارا سر میومد و دوغ تازه از خیک خالی میشد

وما هم کاسه بدست می رفتیم ونانها هم که تلیت

شده واماده بود .اخرا که یخ را با همون مکافاتی

که گفتم می خریدیم وضعمون بهتر بود ومخلوطی

از دوغ و یخ ونان می خوردیم جاتون خالی خوب

می چسبید . گاهی هم که خیلی خوشبخت

بودیم خیار هم داشتیم مخلوط اب دوغ خیار می

خوردیم.خیلی التماس می کردیم تا یه کم از کره

های تازه یا همون مسکه را بهمون بدند ولی خوب

نمی شد چون مسکه کاربردهای بهتری هم

داشت.من دو چیز را دوست داشتم و همیشه می

گفتم وقتی بزرگ شدم کلی از پولم را بابت

خریدشون میدم ولی هیهات که اونروزا که می

خواستم نبود وحالا که هست دیگه دوست

ندارم.یکیش کره یا مسکه ی تازه بود که روی نون

تر بمالم و بپیچمش دور هم و بخورم و یا بمالم روی

نون خشک و کورونجو کورونج بخورم و یکی هم به

اصطلاح ته دیگ تخم مرغ نیمرو یعنی وقتی تخم

مرغ را نیم رو می کردیم تهش که چسبیده بود به

بشقاب(البته اونروزا که ماهی تابه نبود)را خیلی

دوست داشتم ولی خوب همینش هم نبود..بگذریم
بالاخره نهار را می خوردیم و می رفتیم مدرسه تا

عصر.تنها وعده ی غذای گرم ما شبها بود که البته

ابگوشت بود اونم روی یک سه پایه که روی چراغ

گرد سوز می ذاشتند که هم از نورش استفاده

می شد وهم از حرارتش برا پخت غذا.وقتی دور

هم جمع می شدیم سفره را می انداختند برا

شام شاید تنها وعده ای بود که با هم باتفاق

والدین غذا می خوردیم.ابتدا نون تلیت می کردیم

وابش را می خوردیم .وظیفه ی کوبیدن گوشت تو

خونه ی ما طبق یه قانون نانوشته بر عهده ی مادر

بود بعد ازینکه گوشت کوبیده شده اماده می شد

به هر کسی به اندازه ی سهمیه اش میدادند

وهرچقدر بخواهی نبود گاهی با التماس یه کم

زیادتر می گرفتیم و ذخیره می کردیم برا صبحونه

البته به شرط اینکه با نبودن برق و یخچال از

دسترس گربه ها یا مورچه در امان می موند.اگه

می موند خیلی خوش مزه بود چون یه تیکه نون

خشک می چسبوندیم روش و صبح نونه تر شده

بود و با گوشت می خوردیم.این صبحانه ی ما بود و

بقیه روزا را با یه کم نون خالی یا بدون صبحونه به

مدرسه می رفتیم.گاهی هم که خیلی خوش

بحالمون می شد فست فود ترین غذا یعنی

گیشنیجو پا سماوری درست می کردیم البته نه با

مسکه بلکه با روغن پیه و دنبه ی سرخ شده که

روغن غالب خوراک ما بود.یه تکه روغن بود کمی

الات (زردچوبه)و نمک واب جوش زیر شیر سماور

هرچه بود خوب می چسبید ولی تا چند ساعتی

روغنش که ته حلقمون بسته شده بود ازارمون می

داد . صد البته چای هم فت و فراوون نبود تا

بخورریم و بر طرف شه.صحبت از چای شد چای

خوردن هم برنامه ی خودش را داشت مثل الان

نبود که سماور همیشه روشن باشه و قند هم

توی قندون.سماور در سه نوبت روشن می شد و

چای در حضور بزرگترها خورده میشد .یه سفره

چی قندی بود با یه قند چین ویه تکه قند که بزرگتر

خانواده پیش خودش پهن می کردو هراز گاهی یه

حبه قند خورد می کرد وبا چای میداد قند اضافی

خوردن مستلزم التماس بیشتری بود.هر کسی

هم تو خونه ی ما یه استکان مخصوص خودش را

داشت که کس دیگه ای حق استفاده از اونا

نداشت .اولا که کوچکتر بودم دوتا چای سهمیه ی

هر وعده ی من بود ولی بعدها که بزرگتر شدم شد

سه تا .حتی اگه قندت را هم پس انداز می کردی

به سختی می تونستی بیشتر از سهمیه ت چای

بخوری.حالا که بحث خورد وخوراکه بهتره یه موضوع

را هم در باره ی ماه رمضونا بگم.ما که خوب بچه

بودیم و روز ه نمی گرفتیم ولی یه چیزش برامون

جالب بود شربت ابلیمویی که یه پای ثابت سفره

ی ساده ی افطار بود.با کمبود یخ و سهمیه ای

شدن قند وشکر در اوایل انقلاب شربت ابلیمو یه

نوشیدنی لوکس بود اونم فقط تو ماه مبارک.تو یه

کاسه ی روحی شربت را درست می کردند و پدر

پیش خودش میذاشت و ما هم التماس کنان یه

مقداری بیش از سهمیه می گرفتیم .خداییش

خیلی خوشمزه هم بود چون مثل حالا اینقدر تنوع

نوشدنی نبود.دم دمای افطار با توجه به اینکه به

سن تکلیف هم نرسیده بودیم ولی می رفتیم

مسجد جامع یادش بخیر با اون سقف طاق و

چشمه اش و پشت سر مرحوم حاج اقا سید رضا

مسترحمی نماز می خوندیم و سر راه برگشت به

خونه منزل مرحوم مادر بزرگم بود که البته شربت

ابلیمو فراوون بهمون می داد ولی هم گرم بود و

هم کم شکر اینجا کمیتش خوب بود کیفیتش بد و

تو خونه کیفیتش خوب بود و کمیتش بد
همیشه کار جهان ناقص بوده..
 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/20:: 11:34 صبح     |     () نظر