سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در کتاب نخستین نوشته شده است : ای پسرآدم! رایگان یاد ده؛ همان گونه که رایگان یاد گرفتی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات یک حسن ابادی

مثل الان که کار تو حسن آباد کم هست و علت بیشتر مهاجرتها از حسن آباد پیداکردن شغل هست پیشترها هم خیلی از مردها برا کار به تهران می رفتند.البته نه دائمی بلکه فصلی.یعنی بعد از عید می رفتند تهران برای کار و اول زمستون بر می گشتند.نه ماه کار می کردند و سه ماه می خوردند.

جالب بود که مثلا شخص می رفت تهران وقتی برمی گشت یه بچه ی دو سه ماهه داشت و گاهی تا رسیدن به حسن آباد هم از بچه دار شدنش مطلع نبود . مثل حالا نبود که از روز اول حاملگی تحت نظر باشن و سونو گرافی و ...شروع بشه .تنها وسیله ی ارتباطی با خانواده به اصطلاح پیغوم فرستادن بود یعنی وقتی یه نفر دیگه به تهران میرفت برا همسر یا پسرشان پیغوم می فرستادن(پیغوم میکردند)که مثلا فلان خبر شده یا فلان کار را بکن.البته همیشه همراه این پیغومها نان و کره و ماستی هم میفرستادند.

اگه یه نفر هم کاری با طرفش تو تهران داشت تنها راهش یا پیغوم کردن بود یا نامه نوشتن.بیشتر کارمردها تو تهران  هم سبزی کاری بود.برا دوستای جوونتر بگم که تو جنوب تهران که بیشتر محل کار حسن آبادیها بود مزارعی وجود  داشت که هرچند محصور و مشجّر نبود بهش باغ می گفتندو معمولا هم از آب لشاب یا همون آب فاضلاب تهران که از کوچه ها جمع میشد آبیار ی میشد .یه چیز دیگه هم اینکه بعضی از دانش آموزا هم تابستون را به تهران برای کار می رفتند که بیشتر تو بازار به قول خودشون کار می کردند ولی بعضی هم تو باغ کار می کردند.

منم یه سال تصمیم گرفتم برا کار به تهران برم.سال اول دبیرستان را تموم کردم و تابستون شروع شد.اون موقع تو شانزده سالگی بود .سال...بود و در دوران اوج جنگ تحمیلی.به اتفاق یکی از دوستان همکلاسی و صمیمیم تصمیم به رفتن به تهران گرفتم.شوخی شوخی شرایط سفرآماده شدو تقریبا بر خلاف رضایت کامل خانواده روانه ی تهران شدم.

از حسن آباد رفتیم ترمینال کاوه بلیط بگیریم که دونفر دیگه هم که برا کار عازم تهران بودند البته اونا هم حسن آبادی با ما همراه شدند.بلیط تهران سوپرتک صندلی 55تومان بود و  دولوکس 50تومان.ما هم بلیط گرفتیم و راهی تهران شدیم.تو راه هزاران دلشوره داشتم.آیا کار گیرمون بیاد؟آیا جای خواب و زندگی پیدا کنیم؟بالاخره با این دلشوره ها به تهران رسیدیم.اولین بار بود که پس از دوران کودکی که گاهی برا مشهد رفتن از تهران می گذشتم به تهران میرسیدم.

نزدیکای مرقد امام فعلی که اون زمان مزارعی بیش نبود که  می رسیدی شعله های پالایشگاه تهران پیدا بود و حس خاصی به آدم میداد.وقتی رسیدیم ترمینال بالطبع اولین جایی که بلد بودیم شاه عبدالعظیم بود.ملجا و قرار گاه حسن آبادیها.یه بستنی خوردن تو بازارشابدالعظیم از عادتهای بچه های حسن آباد و انگار یه قانون نانوشته  بود. از بغل بازار شاه عبدالعظیم یه کوچه ی طولانی و باریک رد میشد به نام محله ی نفرآباد  که بهش کوچه ی شیرازیها می گفتند.

البته به خاطر وجود تعداد زیادی حسن آبادی تو اون منطقه ولی نمی دونم چرا به اصفهانی ها  شیرازی می گفتند و یه اشتباه و غلط مصطلح شده بود این قضیه.آخرای این کوچه یه خونه بود به نام خونه عرب که از یه حسن آبادی به نام عرب بود که درو پیکر درست و حسابی نداشت و هر کی از راه می رسید یه شب را اونجا می موند تا کاراش راس و ریس بشه.البته چندتا مستاجر ثابت مجرد و کارگر هم داشت که همه حسن آبادی بودند.ما هم به همون خونه پناه بردیم.تا رسیدم خونه از یه شیر آب که وسط حیات بود یه کم آب خوردم آخ که چه شیرین و گوارا بود.با اون مزه یّ آب قنات که ما می خوردیم و تو دهنمون بود و اون آب سد کرج که اون روزا به تهران میرسید واقعا معرکه بود.ادامه دارد....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/12/21:: 8:11 صبح     |     () نظر

رسمه تو حسن آباد هم مثل بقیه ی نقاط ایران تو سیزده به در  یا به اصطلاح حالایی ها روز طبیعت مردم به دشت و کوه دَمَن سر بذارند.خوب حسن آباد هم خوشبختانه کم صحرا و کوه نداره ولی اون قدیم ترها سیزده به در که می شد مردم یعنی بیشتر مردم فقط میرزاچی(مزرعه چی) را  بلد بودند.

میرزاچی در شمال حسن آبادو حوالی دستجرد واقع شده و قبل از اینکه خشکسالی های اخیر و بشر تخریب گر خرابش کنه جای نسبتا سر سبزی بود.یادمه وقتی می رفتیم بازیهای محلی مثل تخم مرغ جنگی - کهه چاله(بازی چاله)کهه گو(نوعی چوگان بازی)البته بدون اسب و یه بازی محلی به نام محن گاکیmahan gaaki هم اونجا توسط جوونا انجام میشد.

چیزی که برا من خاطره هست تو این سیزده به درها سالی بود که رفته بودیم اونجا و یه نفر از بچه های حسن آباد یه دوربین پولاروید یا د.ربین فوری داشت و به اصطلاح عکس فوری می گرفت.درست یادمه ده تومان میشد هر عکس فوری که خوب اون وقتا مبلغ خیلی زیادی بود.منم که از همون زمونا شیفته ی عکس و عکاسی بودم و داشتن یه دوربین از رویاهای دست نیافتنیم بود یه دل نه صد  دل عاشق یه عکس گرفتن تو سیزده بدر در دامان طبیعت شدم.

طبق معمول اصرار و گریه از من و انکار از والدین شروع شد.سیزده به در را برا خانواده به نحوست واقعی کشوندم با غرو لُندو گریه.خیلی گریه کردم تا اینکه یکی از اقوام که با هامون اومده بود سیزده به در دلش به رحم اومد و توافق کرد که ده تومن را به من بده به شرط اینکه تو اوقات فراغت برم خونه شون و معادل ده تومن قالی ببافم.خوب راه حل خوبی بود.به آرزوی خودم رسیدم و خودم را در یک قدمی اولین عکس دیدم.ولی چشمتون روز بد نبینه تا عموی بنده فهمید که قراره بنده یه عکس داشته باشم فرزندش را که چند سالی از من کوچکتر بود تو  بغل من گذاشت تا باهاش عکس بگیرم.

چاره ای نبود.اولین عکس را گرفتم ولی در جوار پسر عموی تحمیلی در بغل و البته با چشمهای پف کرده در اثر گریه ی زیاد.تو خاطرم هست که اون عکس را پای یه درخت سنجد گرفتم .یادمه مدتهای زیادی شاید یکی دوسال اون عکس را کنار یه آینه ی قدیمی تو خونه مون نگهش داشتم ولی بعدها پاره شد و گم شد و بدین ترتیب اولین عکس بنده که حدودا در ده سالگی گرفته بودم نابود شد و دیگه هم تا کلاس پنجم که به شهر (اصفهان)رفتم و عکس پرسنلی گرفتم هیچ عکسی ندارم.

بچه های حالا حتی از قبل از تولدشون هم به لطف تکنولوژی و سونوگرافی چهار بعدی عکس دارند.انها چه می کشند و ماها چه کشیدیم!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/12/9:: 10:36 صبح     |     () نظر

دوران راهنمایی من و همکلاسیهام مقارن شده بود با دوران ریاست جمهوری بنی صدر و اختلاف نظر بین ایشان و شهید مظلوم بهشتی و اون زمونا هم مثل الان اینهمه وسایل ارتباط جمعی نبود که همه از همه جا باخبر باشند .
فقط یه تلویزیون بود با دوتا کانال و اون برق شبانه و موتوری حسن آباد .مرکز خبر رسانی و خبر گیری ما هم که سیزده چهارده ساله بودیم شده بود درِ بازارچه .عصرها مردم جمع می شدند ودر بازارچه و تحلیل و تفسیرهای سیاسی و آبکی شون شروع می شد و من هم که تشنه ی اطلاعات بودم و مابقی ماجرا.

خیلی از حسن آبادیها اون زمون به اصطلاح بنی صدری بودند .البته قبل ازینکه امام (ره)ایشان را عزل کنه.منم متاسفانه جزو همین گروه طرفداران بنی صدر بودم.چند نفری  هم از ذوق بنی صدر اسم بچه هاشون را ابوالحسن گذاشتند.این یه سر ماجرا بود .سر دیگر ماجرا تو مدرسه و کل کل ما بنی صدری ها با بهشتی ها بود که اونچه را که روز قبل از خبرگزاری درِ بازارچه شنیده بودیم به کل کل می گذاشتیم.

 خدا حفظش کنه همین آقای محمد علی یزدان پناه که مدتی مسئول دفتر استانداری بود والان هم فکر کنم رئیس آموزش و پرورش نجف آباد شده و البته من دیگه ازون روز تا حالا ندیدمش معلم ریاضی ما بود و از قضا از طرفدارن پروپاقرص شهید مظلوم بهشتی.کار هر روز من شده بود اینکه قبل ازینکه کلاس ریاضی شروع بشه با گچ و با خط درشت روی تخته می نوشتم "درود بر ب. ص."هرچند بیشتر اوقات دوستان مخالف پاکش می کردند و لی اغلب اوقات با استفاده از فرصت دقیقه ی نود این کار را انجام می دادم.همیشه هم یکی دوسه تا عکس بنی صدر لای کتابم بود و تا معلم ریاضی آقای یردان پناه می اومد و از من که از قضا تو ردیف اول نشسته بودم کتاب می خواست چشمش به جمال نامبارک ایشون می افتاد.آقای یزدان پناه هم که می اومد با بی خیالی شاید هم نمی دونم...تخته را پاک می کرد و البته چیزی هم نمی گفت و حتما می دونست که ما بچه هستیم واین کار را از روی خامی انجام میدیم.

یادمه ایشون با بزرگواری تمام هیچگاه برخوردی نکرد و اصلا به روش هم نمی آورد.گذشت تا اینکه تابستان شروع شد و به تعطیلات رفتیم.تو همین مدت تعطیلات بنی صدر گند کار را بالا آورد و مجلس ازش صلب اعتماد کرد و امام هم ایشون را از ریاست جموری عزل کرد و مابقی قضایا...با این واقعه اعصاب خوردی من شروع شد و تابستون برام زهر شد. نه اینکه بخاطر عزل بلکه به خاطر اینکه حالا چطور تو رو دوستام که ضد بنی صدر بودند نگاه کنم و طعنه هاشون را تحمل کنم.

چندتایی از عکسای بنی صدر هم داشتم که از حضورش تو جبهه و با رزمنده ها بود.وقتی این مسئله اتفاق افتاد حیفم می اومد پاره شون کنم و از طرفی نگه داشتنش تو خونه هم ممکن نبود.نه اینکه پدرو مادرم شمِّ سیاسی داشته باشند ولی به نوعی از داشتنشون خجالت می کشیدم.یه روز رفتم تو پشت بوم و اونا را تو به اصطلاح گِل اندر(فضای بین دو سقف گنبدی که با خاک پر میشد)قایم کردم.مدتها گذشت.با توجه به اینکه یه خونه ی قدیمی داشتیم پدرم به فکر افتاد یه قسمتهایی را خراب کنه و باز سازی کنه منم هول شده بودم نکنه با کندن پشت بام عکسها لو بره ؟یه بار با استفاده از فرصت بدست اومده رفتم عکسها را پیدا کردم و اونا را پاره کردم و حتی پاره های اونا سوزوندم وبرا همیشه از شرِّ این قضیه راحت شدم.و به قول همون آقای یزدان پناه که شنیدم یه روزی گفته بود"ما سیاست را بوسیدیم و کنار گذاشتیم"من هم سیاست را بوسیدم و کنار گذاشتم و از اون روز دیگه سر وقت هیچ جناح و گروه و حزبی نرفتم.به قولی گفتم حزب فقط حزب الله!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/30:: 9:1 صبح     |     () نظر

همونطور که قبلا گفته بودم تا سال پنجم ابتدایی یکی از مرتب ترین دانش آموزا به لحاظ لباس پوشیدن بودم.چون هر سال عید که می شد با گریه و زاری و عِجز والتماس یه دست کت و شلوار می گرفتم و تا پایان سال تحصیلی هم داشتمش ولی نمی دونم چی شد از وقتی به دوره ی راهنمایی رفتم دیگه از کت و شلوار پوشیدن و حتی شلوار پوشیدن بیزار شده بودم.برا دوستان جوانتر بگم گه لباس سنتی در حسن آباد البته نه اون قدیمتر ها که لباسهای از جنس کرباس و دبیت و قبا(به زبان محلی قووا) بود-مردم تنبان صدف می پوشیدند.صدف یه نوع پارچه ی براق و لیز بود که رنگهای مختلف داشت البته برای تنبان از رنگ مشکیش استفاده می کردند که با اون گالشهای لاستیکی سیاه رنگ به خوبی ست می شد.منم خودم نمی دونم به چه علتی رفته بودم و پیوسته بودم به خیل تومون صدف پوشان.هرچه بود تا دوران راهنمایی را تموم کردم اصلا به مخیله ی بنده هم خطور نکرد که یه دانش اموز راهنمایی شاید نباید مثل یک پیرمرد روستایی لباس بپوشه فقط گاهگاهی با یکی از دوستام که شلوار می پوشید کل کل می کردیم و از من می پرسید تو چطور روت میشه با تومون صدف به مدرسه بیایی؟البته به غیر از من دوسه نفری دیگه هم با این لباس می اومدند و حتی تا سالهای دبیرستان هم به این سنت ادامه دادند که هم سن و سالهای من بخوبی اونا را می شناسند ولی گفتن اسمشون اینجا درست نیست .شاید اونا هم یه روزی تو خاطراتشون بنویسند.این قضیه گذشت تا اینکه راهنمایی تموم شد و قرار شد به دبیرستان برم.در طول تابستان عزا گرفته بودم که چطور از تومون صدف دل بکنم و با شلوار به مدرسه برم چون دیگه اینجا دبیرستان بودو نمیشد.البته نه اینکه علاقه به اون لباس داشته باشم و از طرفی خودم هم می خواستم مثل بقیه لباس بپوشم ولی روم نمیشد تا دیروز با تومون به مدرسه برم وحالا با شلوار .البته اینا فقط برا خودم بود و اصلا شاید کسی براش مهم هم نبود من چی میپوشم ولی مثل مواقعی که آدم یه لباس نو می پوشه و فکر می کنه همه نگاش می کنند _در صورتیکه شاید اصلا کسی متوجه ش هم نشه منم چنین حالتی داشتم.اولین روز دبیرستان شروع شد.یادمه بازم با همون لباس یکی دو روزی را به مدرسه رفتم.برا خودم هم سخت بود ولی بازم هرچه کلنجار می رفتم نمی تونستم.سرانجام بعد ازچند روزی با یه شلوار که خریده بودم به مدرسه رفتم.احساس می کردم همه دارند نگام می کنند .خیلی برام عذاب آور بود.دوست داشتم زودتر به خونه برم و از دستش راحت بشم ولی حتی تو مسیر مدرسه هم فکر می کردم همه نگام می کنند.تا رسیدم خونه درش آوردم و با لباس سنتی خودم رفتم برا آب اوردن با اون دوچرخه که قبلا گفته بودم به جوی پاووتگز(پا بوته ی گز)تو را یکی دوتا از دوستام منا با اون تغییر دکوراسیون دیدند ولی بهر حال کم کم تونستم به این معضل فائق بیام و به خیل شلوار پوشان بپیوندم.اون سه نفر دوستی هم که گفتم مثل من لباس می پوشیدند یکی شون حتی تا سال آخر دبیرستان هم همون پوشش را داشت فقط گاهی که به اصفهان می اومد شلوار می پوشید.بچه ها با تمسخر می گفتند فلانی یه تومون روی شلوارش پوشیده و تا رسید اصفهان درش میاره . دوباره به محض رسیدن به گاراژ حسن آبادیها تومون را رو شلوارش میپوشه.نمی دونم شاید هم راست می گفتند و این قضیه را دیده بودند.البته این مسائل شاید برا بچه های حالا حالت طنز داشته باشه ولی یه روزی برا بعضی ها معضل بود البته به دید خودشان نه به دید دیگران.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/20:: 11:9 صبح     |     () نظر

نمی دونم چرا ما حسن آبادیها را جون تو جونمون کنند دست از این بافندگی حالا از هر نوعش که باشه بر نمی داریم و انگار ژنش توی خونمون هست.خوب منم یه حسن آبادی هستم واز این قاعده مستثنی نبودم.یادمه وقتی راهنمایی بودم و کتابهای حرفه وفن تازه عوض شده بود یه بخش اضافه کرده بودند با عنوان صنایع نساجی این بخش با این حدیث ! شروع شده بود از قول یه معصوم که"وَیلٌ لِقَومٍ یَلبَسونَ ما لَم یَنسَجوا"یعنی وای بر قومی که بپوشند آنچه را که خود نبافته اند که البته فقط این حدیث را من همونجا دیدم و اصلا دیگه جایی ندیده و نشنیدم شاید حدیث جعلی و ساختگی بوده و یه چیز دیگه هم اینکه یه جا خوندم که از قول حضرت علی (ع)نقل شده بود که نساجی سفاهت میاره و آدم را کم عقل می کنه و من هیچوقت نتونستم با این دو موضوع کنار بیام و برام جمع نقیضین بود.با این وجود انگار ازین ژن یه مقدار بیش از بقیه تو خون من جمع شده بود شاید برای همین هم یه قسمت از خاطراتم که حجم زیادی هم داره در این مورد باشه.اولها که کوچکتر بودم یعنی کلاسهای دوم سوم ابتدایی همیشه یه گلوله(گُندی)نخ بر می داشتم و به پایه ی چارچوب که قدیمی تر ها می دونند کوزه های آب را روش میذاشتند یا به کرسی به صورت یه دار وصل می کردم و باهاش تکه های کوچکی مثل خورجین می بافتم والبته بعدش دوباره می شکافتمش.گاهی همین کار را می کردم ولی به صورت قالی می بافتمش یادمه یه بار یه گل قالی بافتم ویک روزم را صرفش کردم ولی وقتی تموم شد نصفه ی دوم بالاش به قول معروف توسری خورده بود و کمتر بالا اومده بود که کلی حرص خوردم.به گلدوزی هم خیلی علاقه داشتم و شکلکهایی را که به صورت گرد میبافتندو معتقد بودند برا چشم ونظر خوبه(چِشُک)را هم از مادرم دوختنش را یاد گرفتم و چندتایی هم دوختم.خیلی علاقه به بافتنی با میل داشتم.مرحوم پدر بزرگم همیشه با دوتا میل شال و جوراب می بافت و من کلی ذوق زده می شدم وقتی نگاش می کردم ولی البته جرات سوال پرسیدن از نحوه ی بافت را نداشتم چون می گفت این کارا به تو چه و یادم نمی داد .البته ساده بافی را که در حسن آباد  به پِنچین معروف بود را هر جور بود یاد گرفته بودم ولی بافتهای دیگه را نه.یکی از بچه های حسن آباد بود که البته الان روحانی و ساکن اصفهان هست هم ظاهرا مثل خودم علاقه زیادی به این کار داشت چون هر روز عصر که از مدرسه می اومد با دوتا میل که از پره (اسبُک)دوچرخه درست کرده بود در حال بافتن یه تیکه ی کوچک بافتنی به عرض پنج شش سانت بود و البته بعدش هم میشکافت چون هیچگاه به تن پوش یا جوراب یا دستکشی تبدیل نشد.خیلی سعی کردم که نوع این بافت را ازش یاد بگیرم ولی همکاری نمی کرد.بالاخره با اصرار زیاد و مدتها بعد این روش را بهم یاد داد و گره کور بافتنی برام گشوده شد.یکی دوتا جوراب و دستکش بافتم و حتی ژاکت هم بافتم ولی یه چیزی که برام مهم بود وقتی می دیدم روی ژاکتهای بافتنی اینهمه نقش و پیچ و تاب هست دوست می داشتم تا  نقش زدن را هم یاد بگیرم ولی خوب اینا دیگه نمیشد چون تو حسن آباد فقط چندتا از چوپونا این کارا می کردند که البته به امثال من یاد نمی دادند.اون زمون هم بافتنی خیلی بین خانمها رایج شده بود و اکثرخانمها حتی در محل کار  و در منزل بافتنی می بافتند.گذشت و گذشت تا به دبیرستان رفتیم و طرح کذایی کاد. و من افتادم به درمانگاه حسن آباد جهت طرح کاد.یه خانمی بود که اونجا مربی ما بود و بافتنی می بافت و راز این نقش و نگارهای زیبا در بافتنی را هم ازش یاد گرفتم و دیگه تکمیل شده بودم ولی مگه این کنجکاوی من تمومی داشت؟از دوستان میشنیدم که با یک میل یا همون قلاب هم میشه بافتنی بافت و این  برای من که اندک تخصصی تواین کار پیدا کرده بودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود.هرجور بود سعی کردم تا این بافتنی را هم یاد بگیرم .شنیدم دختر یکی از اقوام به کلاس بافتنی یا قلاب بافی میره .روم نمیشد خونه شون برم برای یاد گیری بافتنی به دوجهت یکی اینکه دختر بود و دوم اینکه از یاد گیری یه کار دخترانه شرم داشتم ولی بهر حال حس کنجکاوی غالب شد و با وساطتت یکی از دوستان یه شب به خونه شون رفتم و سر ازین راز هم در اوردم.البته با قلاب بافی جز لیف و دستگیره و کلاه چیز دیگه ای نمیشد بافت ولی بهر حال هنری بود برا خودش.تازه یه چیز دیگه اینکه چون قلاب بافتنی نداشتم با ابتکار خودم وبا اسبک یا پره ی دوچرخه و با سوهان یه قلاب بافتنی درست کرده بودم که اینم برا خودش یه ابتکاری بود.این اسبک چه خدمتها که به ما نکرد.کلاس چهارم پنجم ابتدایی بودم که همسایه مون یه دستگاپایی(دستگاه بافندگی مخصوص خورجین که نسبت به دستگاه هوایی مکانیزه تر بود)به راه انداخت و خورجین می بافت منم با توجه به علاقه ی زیاد بعد از مدرسه می رفتم خونه شون  سهمیه م بود یه خورجین ببافم براش و برا  اینکار پانزده ریال می گرفتم که پول خوبی بود. گذشت و گذشت تا اینکه یکی از اقوام که ساکن اصفهان بود برا اولین با دستگاه بافندگی برقی را وارد حسن آباد کرد .ازینکه می دیدم بدون زحمت دست و پازدن به دستگاه پایی و فقط با زدن یک دسته این غول اهنی شروع به بافتن خورجین می کنه خیلی شگفت زده و خوشحال شده بودم.دیگه کار تابستونام در اومده بود و چند سالی را تابستون و هنگام تعطیلی مدرسه ها به کار بافندگی با دستگاه برقی و دولاتابی که اونم از متعلقات بافندگی بود مشغول بودم.تا چند سال بعد که تو حسن آباد برق اومد و گارگاههای بافندگی زیاد شد و به همین جایی که الان نزدیک جوی حاجی اباد و جاده دستجرد هست منتقل شدند وتا دیپلم  گرفتم و به دانشگاه رفتم کارم شده بود بافندگی.البته در اون زمون برام در آمد نسبتا خوبی هم داشت. به هر حال هنری را که با اصرار و کنکاش وکوشش در خردسالی و نوجوانی یاد گرفتم هنوز هم کامل یاد دارم هرچند دیگه فرصتی برا این کارا ندارم.با این حساب من بافتن دستکش جوراب شال پلیور کلاه لیف گلدوزی چِشُک بافتن و نقشه کردن قالی را یاد گرفتم ولی هرگز بافتن زیلو را یاد نگرفتم و خیلی علاقه دارم این را هم در این میانسالی یاد بگیرم مخصوصا زیلوی معرف به مسجدی را که نوشته های زیبا در حواشی و گلهای قشنگ در متن دارد و اخرش هم تا این چند نفر زیلو باف حسن آباد از دنیا نرفته اند این کار را خواهم کرد اگر خودم زودتر نروم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/11/9:: 8:43 صبح     |     () نظر

همونطور که قبلا گفته بودم یه همکلاسی داشتم که تو کلاسمون  چندسالی از همه بزرگتر بود.همونی که صحبت دکتر شریعتی را در موردش گفته بودم و همون که سه روز تغذیه را بهش دادم تا برام اکبند بزنه.ایشون که چند سالی جلوتر از ما به مدرسه رفته بود همچنان در جا می زد و تازه تونسته بود سال اول ابتدایی را با تجدیدی تمام مواد بگذرونه و به دوم ابتدایی برسه و ما را از حضور و همراهی خودش مستفیذ کنه.خوب آدمی که اینقدر درس خون بوده معلومه تکلیفش چیه دیگه .البته دیگه از همون سال  ترک تحصیل هم کرد و دیگه ندیدیمش ولی میدونم که تو کارهای فنی و تعمیراتی هست و تو رامشه کار میکنه.تازه چند روز از مدرسه گذشته بود و به درس دهقان فداکار یا همون ریز علی خواجوی رسیده بودیم. معلم از بچه ها خواست تا در مورد این درس هرچی فهمیدند بیاند پای تخته بگند.ایشون با توجه به تجربه ی طولانی در سال دوم رفت پای تخته و شروع کرد به گفتن اینکه بله آقا قطار داشت می او مد و ریزعلی دید کوه ریزش کرده و..که خودتون بهتر از من می دونید .درحین تعریف کردن قضیه به اونجاش رسید که راننده ی قطار متوجه شد  و ترمز دستی را کشید. نکته ی جالب قضیه برا من کلمه ی ترمز دستی بود و اینکه  با حرکت دستش کشیدن ترمز دستی را نیز انجام میداد .من تو دلم خندیدم و گفتم دیگه ترمز دستی چیه راستیاتش تا اون موقع از وجود ترمز دستی خبر نداشتم و بعدها فهمیدم که ترمز دستی نه برای توقف خودرو بلکه برا پارک خودرو هست اونم خودرو نه قطا ر. بگذریم  از بد یا خوب روزگار این آقا در میز جلو و بغل دست من هم می نشست هرچند قدش بلندتر از همه بود ولی اون زمونا این چیزا رعایت نمی شد.اون روزا معلم ها هر روز و هر ساعتی که بیکار می شدند و می خواستند بچه هارا سرگرم کنند یه املا می دادند و املائ هر کسی رامی دادند به بغل دستیش تا تصحیح کنه.و خوب دیگه تکلیف من هم معلوم بود تصحیح املای آقای پروفسور بغل دستیم که هیچ وقت نمره ی دو  هم نمی گرفت.من همیشه سعی می کردم به لطایف الحیل ازبار این مسئولیت شانه خالی کنم ولی خوب ایشون حریف تر بود و هر جوری بود املاش را به دست من می رسوند تا تصحیح کنم .خوب خیلی سخت بود که شخصی که دو هم نمی گیره بخوای براش  یازده دوازده را جفت وجور کنی و من هر روز موقع املا زجر عجیبی می کشیدم.تازه یه چیز بدتر اینکه هر بار املا داشتیم دو ریال  گاهی هم که خیلی دست و دلبازی می کرد پنج ریال که نمی دونم چرا اونقدر هم سکه هاش سیاه بود و زنگ زده  به من میداد .البته به زور و به زبون بی زبونی برا همون نمره درست کردن برا املاش و من هم با کراهت برا اینکه جلو بچه ها این قضیه لو نره می گرفتم.البته نه اینکه بخوام جا نماز آب بکشم ولی نمی دونم چرا هیچ وقت هم خرجش نکردم. یا گم شد یا بعدش پسش دادم .و بدین ترتیب ما اولین رشوه ها را در دوران آموزش ابتدایی گرفتیم  که خوشبختانه آخرین شان هم بود. 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/10/23:: 8:8 صبح     |     () نظر

وقتی آخرای اسفند ماه میشه و پیک نوروزی را تو دست بچه ها می بینم کلی برا خودم غصه م میشه.یه پیک نوروزی شسته رفته که با حد اکثر نیم ساعت صرف وقت میشه حلش کرد و کل تعطیلات را با خیال راحت گذروند تازه نصفش هم لطیفه و این چیزاست...ولی بیچاره ماها که اون قدیما شیرینی تعطیلات نوروز با اون مشق های  عید برامون زهر مار می شد .نزدیکای عید که میشد معلمها با آداب و اصول خاصی تو یه روز معلوم البته برا هر معلمی و به دلخواه مشق عید می گفتند.به این صورت که بدون در نظر گرفتن وضعیت مالی خانواده ها از نظر قدرت خرید دفتر و قلم کتابهای مختلف درسی را باز می کردند و شروع می کردند بگند کجاها را علامت بزنید.با توجه به اینکه تقریبا شش ماه از سال تحصیلی هم گذشته بود و بیشتر کتابها به نزدیکای آخرش رسیده بود حجم زیادی از مشق عید تلنبار میشد.از همه ی کتابها هم بی انصافها مشق عید می دادن از رو نویسی گرفته تا کشیدن عکس کتابها و حل مسائل و ...
اوج این مشقها برا من و هم کلاسهای من تو سال دوم ابتدایی بود.معلمی داشتیم که یه عقده ای به تمام معنا بود همون که تو خاطره ی خونه کاری هم ازش یاد کردم و مدرسه را با اردوگاه اسرا جابجا گرفته بود آقای م.زاده.از کل کتاب فارسی دوم که تا اخر اسفند خونده بودیم مشق عید داده بود به اینصورت که تموم درسها را بنویسیم . همه ی نقاشیهای کتاب فارسی را هم بکشیم و تمرینهاش را هم  حل کنیم .از کتابهای دیگه هم تمرین زیاد داده بود ولی عکس و نقاشی را نه .از دینی گرفته تا ریاضی و علوم و ....ولی هرچند حجم بقیه ی هم زیاد بود ولی این فارسیه وقت گیر هم بود.اولین مشگل تهیه ی دفتر و قلم و ماژیک بود که البته من یکی که برا اول سال هم به سختی تهیه می کردم  سخت تر هم بود. .دفترهای کاهی هم که خدا خیرشون بده اصلا مناسب نقاشی و رنگ آمیزی نبودند.به هر زحمتی بود دفتر آماده کردم ولی برا  من که از نقاشی فقط می تونستم یه گلدون بکشم اونم اونقدر قاعده ش را باریک و شکلش را مثلثی می کشیدم که فقط تو یه نقاشی می تونست سرپا وایسه کشیدن اونهمه نقاشی کاری محال بود..نقشه ای که ما و خیلی از بچه ها اون زمونا در نبود کاغذ کالک و کپی و...می کشیدیم  نفتی کردن ورقه ها بود تا به قول خودمون خوب ببینه.این اصطلاح خوب  ببینه یا نمبینه البته در زبان خودمون وینووه یا نوی نووه مربوط به صفحات کاغذ بود.اگه وقتی یه کاغذ را روی یه صفحه ی کتاب می ذاشتیم نقاشی زیرش به خوبی پیدا بود و میشد از روش کشید می گفتیم وینووه یعنی می بینه و برعکس.اما برا فائق شدن به این مشکل هم یه راه حل داشتیم و اون نفت زدن به کاغذ به وسیله ی یه تیکه پنبه بود که با این کار خوب می دید  ولی بوی گندش نه تنها سرمون را درد می آورد بلکه تا آخر سال هم از دفتر و کیف نبوده مان در نمی رفت به هر زاجراتی بود تونستم با کمک نفت و پنبه و ... و البته با زهر شدن تعطیلات عید فارسی را رونویسی کنم و تمرینای دیگه را هم حل کنم ولی نتونستم مشق عید کتاب دینی را بنویسم.تعطیلات تموم شد و بعد از سیزده بدر به مدرسه رفتم .همه بچه ها تو صف رفتیم برا نشون دادن مشق عید .خوب البته خیلی شون کم و زیاد یه مقدار از مشقها را ننوشته بودند .بعضی شون بهانه آوردند که دفترشون را فراموش کردند و بهانه های دیگه هم ولی من که نمی تونستم دروغ بگم واز طرفی تا فرداش هم نوشتن اونهمه مشق تو یه شب شدنی نبود اصل ماجرا راگفتم که ننوشتم.با این حرف در اولین روز دبستان در سال جدید تحصیلی اولین کتک مفصل را خوردم.برا من که کتک خوردن تو مدرسه سابقه نداشت و این اولین بار بود که کتک می خوردم  اونم به این شدت فکر کنم با چوب سی تا به کف دستم زد این قضیه خیلی سخت بود و از همونجا گریه های من شروع شد.درست یادمه دو روز گریه می کردم .دستمال که نبود ولی یه چادر مادرم داشت که یادمه از بس باهاش چشم و بینی ام را پاک کرده بودم خیس خیس شده بود .این تنها معلمی بود که تو اینهمه سال که من درس خوندم ازش راضی نیستم و اگه قرار باشه یه روز لازم باشه حلالش کنم این کا ر را نمی کنم.البته تا حالا هم به تورم نخورده  و گرنه این مطلب را حتما بهش می گفتم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/10/11:: 8:58 صبح     |     () نظر

تو دوران ابتدایی ما حسن آباد از خودش معلم بومی نداشت فقط مرحوم حاج رضا عباس بود که اونم بیشتر کارهای دفتری را انجام میداد.از طرفی وضعیت جاده و سرویس رفت و آمد هم مثل الان مرتب نبود که معلم ها صبح بیاند و عصر برگردندند برا همین معمولا خونه ای تو حسن آباد البته بیشتر سمت قلعه اجاره می کردند و به طور هفتگی به محل خودشون می رفتند .هر روز یه تعدادی از دانش آموزا می رفتند خونه ی معلم ها و براشون ظرف می شستند و اگه احیانا خریدی هم داشتند انجام می دادند و آب و جارویی می کردند.این مسائل اون زمونا عادی بود.خیلی راحت معلم سر کلاس به یکی از دانش آموزا می گفت بره براش سیگار بگیره و همیشه هم می گفت وینستون سه خط برام بگیر که من هنوز از اون زمون اسم وینستون سه خط و چهار خط تو ذهنم هست و خیلی راحت هم معلم ها سر کلاس سیگار می کشیدند.خوب یه تعداد از دانش آموزا بودند که به هر دلیلی شیفته ی رفتن خونه ی معلمها برا نظافت و خرید بودند و هرچند نوبتی بود ولی بعلت کثرت داوطلبها نوبت به من یکی که فقط یه بار رسید.معضل دیگه تهیه ی نون بود که خوب با توجه به اینکه  حسن آباد نانوایی نداشت هر روز یکی از بچه ها برا معلمها نون می آورد.بعدها خدا خیرش بده زنی به نام معصومه نونوا پیداشد که کلی از زحمت دانش آموزا را کم کرد.یادمه یه روز تو مدرسه کهنه ای که حالا دیگه اثری ازش باقی  نمونده زنگ ظهر یا همون رفتن به منزل را زدند.طبق معمول همه تو یه صف دور مدرسه صف کشیدیم و یکی از معلمها که خدا خیرش بده خیلی هم بد اخلاق بود و به دلایلی اسمش را نمی آرم اومد  سر صف و سوال همیشگیش را پرسید."کی نون پخته؟"هیچکس جواب نداد.خوب لابد کسی نون نپخته بود دیگه یا شاید بعضی از بچه ها هم اگه نون پخته بودند از پدرشون می ترسیدند  نون برا معلم ببرند البته مفتی نمی خواستند ولی خوب پولیش را هم خیلی افراد نمی دادند.باز هم همون سوال تکرار شد و جوابی نیومد.دقیقا یادمه پس از دوسه بار سوال کردن شروع کرد مثل تنبیه پادگانهای نظامی بهمون بشین پاشو بده اونقدر که همه خسته شدیم .حدود یه ربع ساعتی موندیم و اجازه ی به خونه رفتن نداد.شرایط اجازه نمی داد از نظر فضا و گرنه لابد کمی هم کلاغ پر و سینه خیز هم می بردمون.بالاخره یکی از بچه ها پیدا شد  و گفت ما دیروز پریروز نون پختیم اگه مشکلی نیست از همون نون براتون بیارم و با این کار او همه ازدست اون معلم نجات پیدا کردیم و مثل آزادگانی در بند به سمت خونه رفتیم .این خاطره هیچ وقت از ذهن من پاک نمیشه و تا حالا اقای م. زاده همون معلم را ندیدم و گرنه بهش از این قضیه و یکی دوتا ظلم دیگه که در حق بچه ها می کرد بهش می گفتم

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/10/4:: 8:22 صبح     |     () نظر