سفارش تبلیغ
صبا ویژن
می دانم که برترین توشه رهرو به سوی تو، اراده استواری است که با آن تو را برمی گزیند و اینک، قلبم با اراده ای استوار با تو رازگویی می کند. [امام کاظم علیه السلام ـ در دعایش زمانی که او را به سوی بغداد می بردند ـ]
خاطرات یک حسن ابادی

تو دوران ابتدایی ما حسن آباد از خودش معلم بومی نداشت فقط مرحوم حاج رضا عباس بود که اونم بیشتر کارهای دفتری را انجام میداد.از طرفی وضعیت جاده و سرویس رفت و آمد هم مثل الان مرتب نبود که معلم ها صبح بیاند و عصر برگردندند برا همین معمولا خونه ای تو حسن آباد البته بیشتر سمت قلعه اجاره می کردند و به طور هفتگی به محل خودشون می رفتند .هر روز یه تعدادی از دانش آموزا می رفتند خونه ی معلم ها و براشون ظرف می شستند و اگه احیانا خریدی هم داشتند انجام می دادند و آب و جارویی می کردند.این مسائل اون زمونا عادی بود.خیلی راحت معلم سر کلاس به یکی از دانش آموزا می گفت بره براش سیگار بگیره و همیشه هم می گفت وینستون سه خط برام بگیر که من هنوز از اون زمون اسم وینستون سه خط و چهار خط تو ذهنم هست و خیلی راحت هم معلم ها سر کلاس سیگار می کشیدند.خوب یه تعداد از دانش آموزا بودند که به هر دلیلی شیفته ی رفتن خونه ی معلمها برا نظافت و خرید بودند و هرچند نوبتی بود ولی بعلت کثرت داوطلبها نوبت به من یکی که فقط یه بار رسید.معضل دیگه تهیه ی نون بود که خوب با توجه به اینکه  حسن آباد نانوایی نداشت هر روز یکی از بچه ها برا معلمها نون می آورد.بعدها خدا خیرش بده زنی به نام معصومه نونوا پیداشد که کلی از زحمت دانش آموزا را کم کرد.یادمه یه روز تو مدرسه کهنه ای که حالا دیگه اثری ازش باقی  نمونده زنگ ظهر یا همون رفتن به منزل را زدند.طبق معمول همه تو یه صف دور مدرسه صف کشیدیم و یکی از معلمها که خدا خیرش بده خیلی هم بد اخلاق بود و به دلایلی اسمش را نمی آرم اومد  سر صف و سوال همیشگیش را پرسید."کی نون پخته؟"هیچکس جواب نداد.خوب لابد کسی نون نپخته بود دیگه یا شاید بعضی از بچه ها هم اگه نون پخته بودند از پدرشون می ترسیدند  نون برا معلم ببرند البته مفتی نمی خواستند ولی خوب پولیش را هم خیلی افراد نمی دادند.باز هم همون سوال تکرار شد و جوابی نیومد.دقیقا یادمه پس از دوسه بار سوال کردن شروع کرد مثل تنبیه پادگانهای نظامی بهمون بشین پاشو بده اونقدر که همه خسته شدیم .حدود یه ربع ساعتی موندیم و اجازه ی به خونه رفتن نداد.شرایط اجازه نمی داد از نظر فضا و گرنه لابد کمی هم کلاغ پر و سینه خیز هم می بردمون.بالاخره یکی از بچه ها پیدا شد  و گفت ما دیروز پریروز نون پختیم اگه مشکلی نیست از همون نون براتون بیارم و با این کار او همه ازدست اون معلم نجات پیدا کردیم و مثل آزادگانی در بند به سمت خونه رفتیم .این خاطره هیچ وقت از ذهن من پاک نمیشه و تا حالا اقای م. زاده همون معلم را ندیدم و گرنه بهش از این قضیه و یکی دوتا ظلم دیگه که در حق بچه ها می کرد بهش می گفتم

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/10/4:: 8:22 صبح     |     () نظر