اولای حرکت اتوبوس هرچند خسته گی و بی خوابی کشیده بودم ولی هنوزیه کم
انرژی داشتم وزیاد سخت نبود.ایستادن روپا و اون بوی نفت و گازوییل سخت بود
ولی برامن که زیاد از حسن آباد به اصفهان ازین سفرهای بدون صندلی داشتم
قابل تحمل بوداونم برا دوساعت.
داستان اون کیسه پلاستیکی ها را هم زیاد طول نکشید تا بفهمم و اونم این بود که چون
افراد اون مناطق به اصطلاح زیاد بد ماشین هستند اینا راتو همه ی ماشینها میدن تا در
اثر استفراغ باعث خراب شدن ماشین نشه چه پذیراییه زیبایی!!!
دوساعتی رابدون هیچ سوالی تحمل کردم.دیدم آثاری از پیدایش شهر و دهدشت نیست
از هر کی میپرسیدم چندساعت تا دهدشت را ه هست کسی از ساعت گویی خبر نداشت و
فقط می گفتند پشت همین کوهه.چشمتون روز بد نبینه اون دوسه ساعت شد حدود شش
هفت ساعت.
حتی تو این مدت یه نفر از اونایی که تو بوفه نشسته بودند یه تعارف خشک و
خالی نکرد که دو دقیقه بشینم یه کم حال پاهام جا بیاد.تقریبایکی دوساعت از شب گذشته
بودکه چشمم به جمال دهدشت روشن شد.شهرکوچکی که تا واردش نمیشدی پیدا نبود
چون اطرافش کوه بود.باید میرفتم به بیمارستان شهید باهنر.تنهابیمارستان شهر.
خود دهدشت اون موقع ها از شاید از الان حسن آباد هم کوچکتر بود.بیمارستانش نزدیک بود
رفتم سراغ سوپروایزر را گرفتم.با روی خوش مرا به پانسیونی که مخصوص نیروهای
طرحی بود راهنمایی کرد و ازینکه بالاخره یه جا برا شب موندنم هست خوشحال بودم.
با اون دوری راه و سختی مسیرو اون شهرکوچک تصمیم گرفتم برگردم وبرم تهران و
دوباره برا جای دیگه ابلاغ بگیرم.دلم را به همین خوش کردم و خوابیدم برا روز بعد.
خوب لازمه این کار گرفتن نامه از دهدشت بود بعنوان انصراف.صبحش با اون اقای
سوپروایزردر میون گذاشتم و گفتم که می خوام برگردم.اونم گفت امروزکه
پنج شنبه هست و به کارت نمی رسی و یاسوج دوباره تا شنبه معطل میشی بذار برا
صبح شنبه تا نامه ت را بدم برگردی.منم قبول کردم هرچند حتی یه روز هم برا من
باتوجه به محاسباتی که کرده بودم حیاتی بود ولی چاره ای جز این نبود...
کلمات کلیدی:
حدودای ساعت ده ونیم یازده بود که به یاسوج رسیدم و سراغ معاونت درمان را گرفتم.پس
از پیداکردن محل که تو شهر نسبتا کوچک یاسوج زیاد هم مشکل نبود رفتم دبیرخونه ونامه را
دادم.پس ازثبت و پاراف واین رسوم اداری قسمت تقسیم نیرو رفتم.خوشحال ازینکه
بالاخره اگه یاسوج دور هست ولی زیاد هم بد نیست.
چشمتون روز بد نبینه گفتند ما برا
یاسوج به نیروی طرحی نیاز نداریم و فقط برا دهدشت(کهگلویه)وگچساران نیرولازم
داریم وباید به یکی ازین شهرها بری.هرچند اینجا هم باز گچساران بهتر بود ولی در اثر
راهنمایی اشتباه پرسنل مربوطه دهدشت را انتخاب کردم و برا بیمارستان شهید باهنردهدشت
ابلاغ گرفتم.
دیگه ساعت حدودای دو شده بود.موندن تو یاسوج راباتوجه به بلاتکلیفیم
دوست نداشتم و ترجیح دادم هرچه زودتر خودم را به دهدشت برسونم تا ببینم بالاخره مامن ومقر
من پس از اینهمه درد سرچه جایی هست؟با راهنمایی اهالی رفتم ترمینال!ترمینال که چه
عرض کنم چیزی شبیه باعرض معذرت یه اصطبل که دوسه تایی دهنه داشت که انگار توش
چوب سوزونده بودند برا تهیه ی زغال .سیاه و به غایت کثیف خبری از بلیط و فروش بلیط
و این حرفا نبود .
گفتند اتوبوسهای دهدشت رفتند و فقط یکی هست که در حال حرکت هست
و دیگه هم تافردا اتوبوس نداریم.رفتم پیش راننده و ازش خواستم که تو بوفه هم که شده
مراجابده و به دهدشت ببره.اولش که گفت حتی تو بوفه هم جا نداریم البته راست هم
می گفت.بالاخره وقتی دیدمن غریب هستم وسمج قبول کرد که پای بوفه سوارم کنه
یعنی سرپایی بدون صندلی و حتی یه کرسی پا یه حداقل یه فیلتر هواکه تو مینی بوس
و اتوبوسای قبلی بعنوان صندلی پیدا میشد!
ازش پرسیدم چقدر راهه گفت دوسه ساعت.
ته اتوبوس چندتاپیت نفت و گازوییل بودکه بوی اون هم مزید بردرد سر من شده بود.
بالاخره اتوبوس حرکت کرد.هنگام شروع حرکت دیدم یه آقایی همون شاگردشوفر
به قول معروف یه بسته حاوی کیسه ها پلاستیکی یه کم ضخیم تر ازکیسه فریزر دستش
هست و داره به مسافرا میده.منم یه دونه از اون کیسه ها را گرفتم.گفتم لابدقراره
یه پذیرایی خاصی بشه و لازم میشه....
کلمات کلیدی:
یکی دو روز بعد ازینکه به حسن آباد برگشتم به قصد رفتن به یاسوج به اصفهان رفتم.
البته قبلش از دوستانی که به یاسوج رفته بودند در مورد مسیر رفتن به یاسوج سوالاتی
پرسیده بودم.می گفتند باید از سمیرم رفت و چون زمستون بود و سرما و یخبندان ترجیح
دادم از راه یاسوج نرم بالاخره معطلی داشت واحتمال ماندن در سمیرم هم بود.
باخودم گفتم هرچی باشه یاسوج مرکزاستان هست و باید از ترمینال کاوه اتوبوس داشته باشه
که بتونم یه سره برم.رفتم ترمینال کاوه و به هر شرکتی رفتم وسراغ بلیط یاسوج را
گرفتم مثل اینکه اصلا چنین جایی تو کشور نداریم نگام می کردند و خبری از اتوبوس
برا یاسوج نبود .اینجا بود که به انتخاب خودم بار بار اول شک کردم ولی چاره ای نبود.
ازیکی از شرکتهای اتوبوس رانی پرسیدم که بالاخره پس چه جوری باید به یاسوج رفت؟
گفتند بهترین راه اینه که بلیط شیراز بگیری بری شیراز و ازاونجا بری یاسوج.ناچار شدم
بلیط شیراز بگیرم و حرکت کنم به شیراز.اصفهان را به مقصد شیراز ترک کردم.
دم دمای غروب بود که به شیراز رسیدم.ترمینال کار اندیش شیراز.خوب با توجه به سفرهای قبلیم به شیراز
که همه زیارتی بود تنها جایی که بلد بودم شاه چراغ بود.از یکی از نمایندگیها بلیط یاسوج
گرفتم برا شش صبح فرداش و رفتم به سمت شاه چراغ.همون حوالی تو یه مسافرخونه
یه اتاق کرایه کردم.ساعت زنگ دار هم نداشتم تا بتونم صبح زود بیدار شم.برا همین تا
صبح تو هول واضطراب جاموندن از اتوبوس که به معنی یه روز دیگه تو شیراز معطل
شدن بود بودم.
اون شب را با کم خوابی بالاخره به صبح رسوندم . قبل از حرکت
اتوبوس به ترمینال رسیدم.تایاسوج حدود سه یا چهار ساعت راه بود از شیراز.پس تا
حالا با احتساب هشت ساعت از اصفهان تا شیراز و چهار ساعت تا یاسوج دوازده ساعت
باید اتوبوس سوار می شدم تا به یاسوج برسم و این همون مسیری بود که در اثراشتباه
محاسباتی تو نقشه حدود سه ساعت برآورد کرده بودم...
کلمات کلیدی:
بالاخره سربازی تموم شد و باید سراغ مرحله بعدی می رفتم.طبق یه قانون تو رشته های
پزشکی هرکسی که تو یکی از رشته های گروه پزشکی فارغ التحصیل میشه باید مدت یک
سال برا کاردانی دوسال برا کارشناسی و سه سال برا دکترا تو مناطق محروم به تشخیص
وزارت بهداشت درمان کار کنه که بهش طرح تامین نیروی انسانی یا به اختصار دوران طرح
میگن.
منم باید این کار را می کردم چون هم یه محل درآمدی برام بود و هم لازمه
استخدام بعدی تو پرستاری بود.برا تعیین محل خدمت باید به تهران می رفتم.
یه زمستان سرد بود
یادمه وقتی صبح زود رسیدم تهران دما منهای هشت درجه بود و چون بخاطر نداشتن جا شب
حرکت کرده بودم صبح زود قبل از باز شدن اداره تامین نیروی انسانی که یادمه دقیقا مقابل
وزارت نفت بود رسیدم تهران و دوساعتی حسابی سرما خوردم تا اداره باز شد.
یه محلهایی برا
خدمت بود که به انتخاب خودمون بود شامل زاهدان ایلام کردستان کرمانشاه و کهگیلویه و بویر
احمد ولی جاهای خوب مثل اصفهان تهران و مراکز خوب باید توسط کمیسیون و برحسب امتیاز
انتخاب می شد.
کمیسیون هرچند وقت یه بار برگزار میشد که اون سال تو اسفندماه بود منم که حساب
کتاب کرده بودم قبل از شهریور طرحم تموم بشه تا برا کنکور و ثبت نام در دانشگاه در صورت
قبولی مشکلی نداشته باشم نمی تونستم برا کمیسیون صبرکنم تازه امتیازی هم به اونصورت و صد
البته پارتی هم نداشتم.
مناطق محروم ضریب داشت یعنی من مثلا به جای یک سال در مرکز استان
باید تو مناطق محروم هفت ماه کار می کردم.برا همین هم مجبور بودم به مناطق محروم برم
که تا اول مهر طرحم تموم بشه.خوب ایلام وکردستان و...که خیلی دور بود.
یه نقشه اونجا
بود دیدم یاسوج تو نقشه خوب نزدیک اصفهانه و با مقایسه فاصله ش تا اصفهان گفتم احتمالا دو
سه ساعتی راه بیشتر نیست.با این حساب به مسئول پذیرش گفتم مایل به رفتن به یاسوج جهت
گذران طرح هستم و اونم برام ابلاغ صادر کرد و بهم داد تا به یاسوج برم.برگ ابلاغ را گرفتم
وبلافاصله به اصفهان و از اونجا به حسن آباد برگشتم تا برا مراحل بعدی خودم را آماده کنم..
کلمات کلیدی:
دوران خدمت همزمان بود با اوج بیماری بابام و البته همزمان شد با حمله عراق
به کویت.سربازی دوران خوبی بود.هرچند فکرم به شدت مشغول بود بخاطر
مریضی پدر ولی درسم را هم می خوندم.
بعد از چند ماه خدمت قرار شد چند نفری
را برا آموزش نظامی ببرند پادگان غدیر.جالبه که اول می رفتیم خدمت ودرحین
خدمت میرفتیم آموزش!البته با توجه به وضعیت آموزشگاه هر دوره چند نفر را برا
آموزش می فرستادند غدیر و البته پادگان غدیر و آموزش تو اونجا هم ماجرای
خودش را داشت که فقط بچه هایی که برا جنگ اونجا آموزش دیدن می دونند و خداشون
که چه خبر بود .
من باتوجه به اینکه سال سوم دبیرستان به آموزش برا جبهه رفته بودم کارای خدا
تونستم یه گواهی آموزش بگیرم و از آموزش نظامی هم به عبارتی معاف شدم.
همونطور که گفتم آخرای خدمت بود که عراق به کویت حمله کرد و کویت
را گرفت.یه روز دیدم تو آموزشگاه خبرایی هست و قرار شده تعدادی رابفرستند
جنوب .هر چند جنگ ایران و عراق تموم شده بود ولی میخواستند برا اینکه
احتمال ورود زخمی های عراقی در اثر حمله امریکا به عراق وجود داره بیمارستانهای
خط (جبهه)رامجهز کنند.ماهم رفتیم دو هفته ای تو یه بیمارستان تو خرمشهر
البته خبری جایی نبود و دو هفته به قول معروف خوردیم و خوابیدیم.
یه خاطره جالبی هم که تو خدمت برام اتفاق افتاد همزمان شدن خدمتم بود با ورود
آزادگان عزیز به میهن که چند روزی کار ما شده بود جمع آوری اطلاعات وپرکردن
فرمهای مخصوص برا هر کدومشون.لحظات زیبایی بود وقتی برای اولین
بار با کسایی ملاقات می کردیم که هشت نه سالی اسیر بودند البته برا
اینکار هم به پادگان غدیر می رفتیم .
بگذریم .قانون دوبرابر کسر خدمت اونروزا هم بود یعنی هرکس که یه ماه رفته بود جبهه دوماه
از خدمتش کم میشد.منم رفتن دنبالش البته باید تهران می رفتم.تونستم مدت هفت
ماه و چهارده روز برا سه ماه ونیم که جبهه و آموزش رفته بودم کسر خدمت بگیرم.
دوره خدمت بیست و چهار ماه بود که برا مثل من که تو شهر خودمون بودیم یه ماه
هم اضافه میشد یعنی بیست و پنج ماه.بالاخره پس از بیست و چهار ماه و بیست
. پنج روز خدمت و کسر خدمت تونستم کارت پایان خدمتم را درسال هفتاد بگیرم
البته فقط هفده ماه خدمت کردم و بقیش کسر خدمت بود و یکی از خوانهای زندگی
جوانان هر دوره را پشت سر بگذارم
کلمات کلیدی:
آخرای وقت بود که بهداری پانزده خرداد را پیدا کردم به یه سرباز دم در قضیه را
گفتم رام داد رفتم تو و با مسوول پذیرش صحبت کردم.
بهم گفت دفترچه ت یه ماه
بیشتر وقت نداره تعهد می دی اگه تایید و پذیرش نشدی غیبت سربازیت با خودت باشه ؟
منم قبول کردم و منو فرستاد پیش مسوول آموزش آموزشکده و تازه فهمیدم که اونجایه مرکز آموزش بهیاری و پرستاری برای نیروهای سپاه هست.
آقای عطایی
نامی بود ازم پرسید اینجا آموزشگاه هست و میتونی تدریس کنی؟منم هرچند
تجربه ای نداشتم ولی با توکل به خدا گفتم بله می تونم بالاخره چهار ترم دانشگاه
و البته دانشگاههای اون زمونا نه حالا خونده بودم وقرار شد مدارک را برا تایید وتحقیق
بدم پذیرش آموزشگاه که بعد ازین که تعهد غیبت باخودم!را دادم مدارک را هم دادم
و رفتم که برند تحقیق و منم برم سربازی.
خوشبختانه قبل از انقضای مدت دفترچه م
تحقیقات تمام شد و تایید شدم برا خدمت تو آموزشگاه پانزده خرداد.وقتی روز اول رفتم
یه دست لباس گل و گشاد سربازی بهم دادند البته کسی اونجا جز تو صبحگاه مشترک
که روزای دو شنبه بود لباس نظامی نمی پوشید ولی خوب لازمه سربازی حداقل
داشتن لباس بود گرچه من در طول خدمتم نه تفنگ دیدم و نه کلاه نظامی حتی اونروزا
مثل الان قضیه احترام به مافوق هم تو سپاه رسمیت نداشت.
وقتی رفتم به خدمت
دیدم حدود بیست نفر دیگه هم البته بیشتر تو رشته پرستاری و چندتایی دیگه
هم تو رشته های روانشناسی و تربیت بدنی و تکنسین اطاق عمل هم وضعیت
خودم را دارند و اونجا خدمت سربازی را می گذرونند.قرار شد بشم مربی دانشجویان
پرستاری تو بیمارستان امین و یه عصر هم در هفته پرستاری بیماریهای داخلی
را به دانشجویان بهیاری تئوری درس بدم.
خوبیش این بود که کلاس تئوری عصرها
بود و من که سه ساعت در هفته تدریس می کردم دوبرابرش یعنی شش ساعت که
معادل یه روز خدمتم میشد بهم آف یا همون تعطیلی می دادند .از همون روز
اول با توجه به اینکه قصدم کنکور مجدد بود کتابهای دبیرستان را جفت و جور کردم
و با لطف خدا که تو یه محیط موزشی قرار گرفته بودم و چند نفر دیگه فوق دیپلم هم
اونجا بودند که برا کنکور می خوندند و اینم خودش محرک و باعث قوت قلب بود
درس خوندا برا کنکور را هم شروع کردم...
کلمات کلیدی:
بالاخره به هر شکلی بود با مدرک معادل فوق دیپلم پرستاری از دانشکده پرستاری
دانشگاه علوم پزشکی اصفهان فارغ التحصیل شدم.جالب اینکه روز فارغ التحصیلی
شش نفر دیگه از همکلاسی ها که دورادور مرا تعقیب می کردند هم همین کار را
انجام دادند در حالیکه تا اونروز اصفهانی بازی شون باعث شده بود کسی سر ازکارشون
در نیاره ولی خوب خدارا شکر راه نجاتی هم برا اونا شدم که دونفر شون رفتند با
کنکور مجدد رشته دندانپزشکی یه نفر هم پزشکی و از سه نفر دیگه شون خبر ندارم
بعد از فارغ التحصیلی خوب باید می رفتم سربازی.دوهفته ای شاید طول کشیدتا
فارغ التحصیلی اعلام شد و نامه ش به نظام وظیفه رسید.اونروزا هم مثل حالا همه
چیزاینترنتی!نبود .رفتم حوزه نظام وظیفه منطقه که محمد آباد خودمون باشه و
دفترچه آماده بخدمت گرفتم با توجه به اینکه دیگه شده بود حدودای تیرماه شصت و نه
دو نوبت اعزام داشت یکی هجده پنج و یکی وجده یازده یا دوازده که من با توجه به
محاسبات خودم و اینکه زودتر بتونم کنکور مجدد بدم اولی را انتخاب کردم.خوب کمی
سخت بود که با اونهمه سختی و مشکلات و اون رتبه تحصیلی خوب ترک تحصیل!کنم
و برم سربازی که البته تو محیطهای کوچک این مسئله شدیدتر هم بود و حرف مردم که دیدی
فلانی هم رفت سربازی و از درس به جای نرسید ولی من پیه همه چیز را به قول معروف
به خودم مالیده بودم . هدفم برام مهم بود نه حرف دیگران.بازم اون زمونا اگه دفترچه
داشتی و می خواستی بری خدمت میتونستی خودت جایی را دست و پاکنی و در صورت
پذیرش بری برا خدمت و منم که فوق دیپلم پرستاری داشتم یه کم راحت تر بودم
وقت زیادی نداشتم تا تاریخ اعزام .یادم اومد گاهی که تو اصفهان گشتی می زدم یه
تابلو دیده بودم که بالاش نوشته شده بود بهداری پانزده خرداد.همین کلمه بهداری تو
ذهنم بود و باعث شد یه روز برم اصفهان و دنبالش بگردم .راسیاتش حتی آدرسش هم
تو ذهنم نبود فقط می دونستم تو یکی از "چها رباغ"هاست.حقیقتش روز اول هرچه
گشتم پیداش نکردم چون تو چهار باغ بالا دنباش می گشتم ولی روز دوم تو چهارباغ
پایین پیداش کردم....
کلمات کلیدی:
عدم علاقه به رشته دانشگاهیم مشکلات مالی و افزون بر همه بیماری پدرم
همه وهمه دست به دست هم داده بودند تا من شبها تو خوابگاه دانشجویی از فکر
نتونم بخوابم .
مخصوصا تو ماه رمضون از سحر تا صبح راه می رفتم
همه ی درها را به روم بسته می دیدم فقط یه راه مونده بود که مدتی دنبالش
بودم اونم خلاصی ازین رشته با گرفتن مدرک معادل کاردانی پرستاری
که اونم مشکلاتی داشت.
اولا باید هفتاد و دو واحد درسی را گذرونده باشی
که باتوجه به اینکه چهار ترم خونده بودم این شرط را داشتم که اگه ازین
تعداد واحد 35درصدش تخصصی بود می تونستم معادل کاردانی پرستاری
بگیرم و اگه نبود معادل کاردانی عمومی بگیرم .یعنی فقط چندواحد دانشگاهی گذروندی.
متاسفانه شرط دوم را نداشتم و فقط دو واحد تخصصی کم داشتم.می تونستم معادل
فوق دیپلم عمومی بگیرم و خلاص شم ولی وقتی فکر می کردم که ممکنه دیگه
نتونم رشته ی بهتری قبول بشم و شاید اگه معادل مدرک پرستاری داشته
باشم بشه باهاش کار کرد به ناچار_دنبال این رفتم که مدرک معادل پرستاری
بگیرم برا روز مبادا.
خوب دو واحد کم داشتم اگه می خواستم ترم پنج را
هم بگذرونم خیلی دیر میشد ازونجا که خدا گاهی کار را به مو می رسونه
ولی پاره نمیشه و لطفش شامل حالم شد راه "معرفی به استاد "برا دو واحد را
پیدا کردم و با معرفی به یکی از استایتد دو واحد را در طی دوهفته خوندم
ونمره قبولی گرفتم.
خدا انشالله عمر بده آقای دکتر علی غفوری ورزنه
که الان د رتهران هست و اون موقع مسوول آموزش علوم پزشکی بود
وخیلی کمک کرد.یه نفر دیگه هم که البته خدا رحمتش کنه مرده ولی در
ظاهر عدو و بود ولی در نهایت سبب خیر شد که بعد می فهمید چرا معاون
آموزشی بود که بهش بخش نامه سیار می گفتند.نمی دونم از روی ندانستن
یا به هر علت دیگه ای به من می گفت که حتی اگه مدرک عمومی هم بگیرید
باید طرح نیروی انسانی یعنی یک سال کار در محلی دور افتاده به تشخیص
وزارت بهداشت را بگذرونید و خوب این یه سال کا رمن را عقب می انداخت
برا همین هم مجبور شدم دو واحد اضافه بگذرونم که حالا که لااقل مجبورم
در هر دو صورت به طرح برم لا اقل مدرک معادل پرستاری داشته باشم
شاید بعدها بدردم بخوره که البته خیلی هم بدرد خورد...
کلمات کلیدی: