سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه پرسید دانست . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

اولای حرکت اتوبوس  هرچند خسته گی و بی خوابی کشیده بودم ولی هنوزیه کم
انرژی داشتم وزیاد سخت نبود.ایستادن روپا و اون بوی نفت و گازوییل سخت بود
ولی برامن که زیاد از حسن آباد به اصفهان ازین سفرهای بدون صندلی داشتم
قابل تحمل بوداونم برا دوساعت.


داستان اون کیسه پلاستیکی ها را هم زیاد طول نکشید تا بفهمم و اونم این بود که چون
افراد اون مناطق به اصطلاح زیاد بد ماشین هستند اینا راتو همه ی ماشینها میدن تا در
اثر استفراغ باعث خراب شدن ماشین نشه چه پذیراییه زیبایی!!!


 دوساعتی رابدون هیچ سوالی تحمل کردم.دیدم آثاری از پیدایش شهر و دهدشت نیست
از هر کی میپرسیدم چندساعت تا دهدشت را ه هست کسی از ساعت گویی خبر نداشت و
فقط می گفتند پشت همین کوهه.چشمتون روز بد نبینه اون دوسه ساعت شد حدود شش
هفت ساعت.

حتی تو این مدت یه نفر از اونایی که تو بوفه نشسته بودند یه تعارف خشک و
خالی نکرد که دو دقیقه بشینم یه کم حال پاهام جا بیاد.تقریبایکی دوساعت از شب  گذشته
بودکه چشمم به جمال دهدشت روشن شد.شهرکوچکی که تا واردش نمیشدی پیدا نبود
چون اطرافش کوه بود.باید میرفتم به بیمارستان شهید باهنر.تنهابیمارستان شهر.


خود دهدشت اون موقع ها از شاید از الان حسن آباد هم کوچکتر بود.بیمارستانش نزدیک بود
رفتم سراغ سوپروایزر را گرفتم.با روی خوش مرا به پانسیونی که مخصوص نیروهای
طرحی بود راهنمایی کرد و ازینکه بالاخره یه جا برا شب موندنم هست خوشحال بودم.


با اون دوری راه و سختی مسیرو اون شهرکوچک تصمیم گرفتم برگردم وبرم تهران و
دوباره برا جای دیگه ابلاغ بگیرم.دلم را به همین خوش کردم و خوابیدم برا روز بعد.
خوب لازمه این کار گرفتن نامه از دهدشت بود بعنوان انصراف.صبحش با اون اقای
سوپروایزردر میون گذاشتم و گفتم که می خوام برگردم.اونم گفت امروزکه
پنج شنبه هست و به کارت نمی رسی و یاسوج دوباره تا شنبه معطل میشی بذار برا
صبح شنبه تا نامه ت را بدم برگردی.منم قبول کردم هرچند حتی یه روز هم برا من
باتوجه به محاسباتی که کرده بودم حیاتی بود ولی چاره ای جز این نبود...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/12/24:: 9:51 صبح     |     () نظر