سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نماز تقرب هر پرهیزگار است و حج جهاد هر ناتوان ، و براى هر چیز زکاتى است و زکاة تن روزه است ، و جهاد زن بودن شوى را به فرمان . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

شاید الان کسی از سرکتاب(دیم کتاب) و دعانویسی به اون صورت
اطلاعی نداشته باشه.البته دعانویسی الان هم گاهی در مقیاس وسیع
و البته گاهی هم با شیادی انجام میشه که تلویزیون هم نشون میده ولی
قدیم ترها تو حسن آباد برا خیلی از مشکلات سرکتاب و دعا نوشتن رسم
بود.

تا یه بچه مریض می شد فورا براش سرکتاب بازمی کردند و دعا می نوشتند
دوسه نفری هم بودند که البته قاری و آدمای کاردرست بودند و معروف
بودند به سرکتاب گرفتن و دعانوشتن.

من باتوجه به اینکه اولاد ارشد بودم
یکی از وظایفم هم هنگام بیماری کوچکترا رفتن خونه ی یکی از دعانویس
ها و سرکتاب گرفتن بود.البته به اصطلاح محلی می گفتند "دیم کتاب
بینیم"برام جالب  بود این قضیه دعا و دیم کتاب.

چیزای زیادی در
مورد دیم کتاب و دعا شنیده بودم که ذیلا می گم.اما در مورد دیم کتاب
معمولا این کار دمدمای غروب انجام می شد هر چند مثل هر کار دیگه
اورژانسهایی هم داشت و گاها می شد نصف شب می رفتیم دیم کتاب ببینیم.


هروقت می رفتم اول اسم شخص بیمار را می پرسید بعد اسم مادرش را
وبعد یه حساب و کتابایی می کرد که بعدا فهمیدم چیه و اغلب هم نتیجه یه
چیز بود.باد اثر و ظفر و چشم زخم و کمی هم سرماخوردگی والبته
گاهی هم می گفتند بچه ی ازما بهتران(اجنه)را اذیت کردی و اونا هم می خواند
تلافی کنند.

یا می گفتند بدون بسم الله آب رو آتش ریختی و جن ها را
ناراحت کردی.یا اینکه بچه را توی پاشنه خوابوندی یا شب زیر درخت
بردیش و پَکُفتِه(اصطلاح محلی برا جن زدگی)شده که البته هرکدوم
دعا ی مخصوص خودش را  داشت.

یادمه یه بار که برا یکی از برادرام
که مدتی مریض بود سرکتاب واکردیم گفت زدی یکی از بچه های جن ها
را کشتی حالا می خواند بچه تون را بکشند ولی یکی شون مسلمون هست
و نمی ذاره(بازم خدا عمرش بده)یا اینکه یه باوری هم که تو حسن آباد
می گفتند این بود که اگه بچه ای زیاد گریه می کرد و هر روز لاغر تر
می شد می گفتند با بچه جن ها عوض شده باید پسش داد.تازه روش
آزمایش هم داشت می گفتند اگه این بچه را تو یه کفه ترازو بذاری و تو
یه کفه دیگه ش تاپاله گاو بذاری بچه سبکتر ازون هست(به حق چیزای
نشنیده)وتازه راه حل هم داشت اگه جواب این آزمایش مثبت بود باید
بچه را می بردید می ذاشتید توی یه آخور تو یه طویله و این ورد را
می خوندید تا با بچه ی خودت عوضش کنند وردش هم این بود
"وِچِه جووُنی تون هاش گیری وِچِه جِشتی مُن هاماش تی"یعنی بچه ی
زیبای خودتون را بگیرید و بچه زشت ما را پس بدید.

البته شنیدم که برا  یه
نفر این کار را کرده بودند که از اقوام بود ولی هیچ وقت نتونستم ازکسی
بپرسم صحت و سقم قضیه را هر چند می دونم قطعا خرافات هست.

یه
چیز جالب هم که اون زمونا تو حسن آباد اکثرا می دونستند و می گفتند
در مورد دعایی بود که یه نفر برا چشم درد نوشته بود و از قضا یا تصادفا
یا در اثر تلقین خوب شده بودو و قتی از رو کنجکاوی دعا را  باز کرده
بودند بخونند نوشته بود"گوشِه راس بِبو نشگو نه  گوشه کورا بو نشگونه"که
یعنی می خواد خوب بشه میخوادم کور بشه که البته این کارا بیشتر اگر
اثری هم داشت اثر تلقینی بود نه اثر واقعی.

بعدها به دعا ودیم کتاب
علاقه مند شدم.فهمیدم چندتا کتاب هست که یکیش هم مجمع الدعوات هست
که باهاش سرکتاب باز می کنندو روش کار هم بدین صورت بود که اسم
شخص مورد نظر و مادرش را به حروف ابجد و عدد تبدیل می کنند اونا
تقسم بر دوازده می کنند هر چه باقی مانده شد اون صفحه را توی کتاب
می بینند و برای شخص می خونند.

هرچند همیشه هم ترس خاصی از
دست زدن به دعا یا بازکردن وخوندنش داشتیم ولی گاهی هم کنجکاوی
کودکانه باعث می شد بازش کنیم.اغلب دعاها نوشته هاش زرد رنگ بود
که احتمالن با آب زعفرون نوشته بودند.توش هم یه سری کلمات نامفهوم
بود با دوسه تا جدول که بیشتربه سودوکو های امروزی شبیه بود البته
نام چندتا فرشته مثل اسرافیل و اسرائیل و میکائیل و عزرائیل هم توش
نوشته بود که با خوندن این یکی مو  به تن مون راست می شد.

معمولا دو
یا سه تا دعا برا هر کاری  می نوشتند.یکیش را که همیشه با یه پارچه
سبز دوخته بودن و همیشه به گردنمون بود.کمتر بچه ای پیدا می شد که
یه دعا که می گفتند "داعاچی "به گردنش نباشه یا سنجاق نشده باشه به
لباسش.بعضی دعاها را باید با آب روان می شستند و به آب می دادند
بعضی شم را باید به شسته به خورد شخص بدند.

گاهی هم می گفتند
این دعا را باید با اسفند دود کرد و روشهای دیگه...هرچه بود مردم
اعتقاد خاصی به دیم کتاب و دعا داشتند و شاید هم اثرات تلقینی این کار
باعث بهبودی می شد البته نه در موارد شاق در حد همین سرماخوردگی
و بیماریهای ساده تب دار


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/16:: 11:26 صبح     |     () نظر

شهرای  بزرگ که جای خودش را داره ولی تو شهرای کوچک هم مثل حسن
آباد گاهی درِ خونه ها تابلو آرایشگاه بانوان را می بینیم.شاید این سخن من
برا بعضی بچه های حالا عجیب باشه که خوب آرایشگاه زنانه س!به قول
پسرخاله ی کلاه قرمزی مگه چیه!
ولی این حکایت آرایش کردن اون قدیمابرا
زنا هم یه قصه ی جالبی داشت.یادمه بعضی روزا که ظهر ازمدرسه
می اومدیم خونه هرچی مامان راصدا می زدیم  کسی جواب نمی دادوماهم
مات ومبهوت ازینکه چرا در حالیکه در خونه بازه کسی خونه نیست؟!که
ناگهان می دیدیم یه خانمی
که یه دستمال هم زیربغلش بود خودش را در حالی که صورتش را تقریبا
پوشونده بود مثل شصت تیر!از خونه می نداخت بیرون و ما هم مات و
مبهوت از حرکتش  متحیر می موندیم.
اولا که کوچکتر بودیم درجواب اینکه
این خانم کی بود جواب درستی نمی دادند یا سر مارا گرم می کردند.بعدها
که یه ذره بزرگتر شدیم بهمون می گفتند "جینجی حجومتی یو"که البته
از حجومت یا همون حجامت هم چیزی نمی فهمیدیم فقط می دونستیم که یه
کار زجر آوره .این قضیه مدتها به صورت یه علامت سوال توی سرِ ما
بود وباتوجه به حرکات دیگران در پاسخ به این سوال می دونستیم که
زیاد نمیشه به حریم این مقوله نزدیک شد.
چاره ای هم نداشتیم جزاینکه
به "جینجی حجومتی" قانع باشیم وازترس اینکه نکنه ما را هم حجومت
کنه لام تاکام حرف نمی زدیم.اینم بگم که اون زمونا تا ازبچه ای شیطونی
ای سر میزد با ترس از حجومت می ترسوندنش در حالیکه اون بچه هم
نمی دونست حجومت چیه.بعدها که یه کم بزرگ تر شدیم تو صحبت دیگران
می شنیدیم که کار مهم اون زن" بندو وبُره"هست چیزی تو مایه ی آرایش
کردن زنان و مزدش هم که گاهی یه نون بود تو همون دستمال زیربغلش
بود میذاشت و می رفت.
ولی حالا یه آرایشگاه رفتن هزار کبکبه ودبدبه
داره .تازه خیلی شون که مثل دکترا وقت قبلی میدند و بدون وقت محاله
بتونی بری برا آرایش.این قضیه وقتی حاد تر میشه که نزدیکای محرم
تا بعد از ماه صفر باشه که دیگه واویلاس! آرایش عروس هم که داستان خودش
را داره. دیگه چشممون روشن پسرا هم که همه جور آرایشی میکنند
به قولی آقایی که می گفت
"بعضی ها رو که از پشت نگاه میکنی هیکلشون باباهه
 ولی وقتی میای صورتشون و میبینی متوجه میشی کاملا مامان هستند .!!! "


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/7:: 8:33 صبح     |     () نظر

تو  دهدشت محرومیت را می تونسم به عینه  ببینم.با اینکه خودم بچه روستا بودم و سختی
کشیده ولی اونجا اوضاع ازین بدتر بود و فقر اقتصادی و بدتر ازاون فقر فرهنگی.دعواهای
قوم و قبیله ای با تفنگ و کشتارهمدیگه.
یه تفنگ کلاشینکف را به راحتی میشد با سی تا تیر جنگی به قیمت بیست و هفت هزارتومان
خرید والبته قیمت کلت کمی بیشتر ازینا بود.
کمترین اسلحه شون سنگ بودکه میزدند تو ملاج همدیگه
یه بارهم یه دکتر متخصص اطفال را که هندی هم بود تو مسیربیمارستان باسنگ نوازش کرده
بودند و دیگه می ترسید پیاده به بیمارستان بیاد .
درحالیکه گاز همینطوری داشت تو صحراهای گچساران که تو چند کیلومتریش بود بیخود
میسوخت ولوله های گاز از کنارشهرشون رد شده بود مردم برا خرید یه کپسول یازده کیلویی
مدتها تو صف می مودند و گاهی دعوا باعث از دادن جونشون هم میشد.

اگه یه شب برق
حتی برا ده دقیقه هم قطع میشد تعداد عقرب زده هایی را که به اورژانس می اوردن به
سی چهل تا میرسید اونم چه عقرب زدگیهایی که گاهی کار بعضی شون به انتقال به شیراز
و تعویض خون هم میرسید و التبه چندتایی هم فوت کردند.

رفتن به بعضی از روستاهای
اطراف یا ممکن نبود یا فقط با تراکتور میشد رفت.وسیله حمل و نقل مسافر وانت بود که وقتی
چپ میکرد برامون ده پونزده تایی مجروح می اوردن.

هنگام انتخابات که میشد بخاطرتعصبات
قبیله ای شهرحالت حکومت نظامی به خودش می گرفت و گاهی برا ساکت کردن مردم اطراف
که البته مسلح هم بودند نیروی انتظامی از هلی کوپتر استفاده می کرد.به ندرت میشد چیزی
شبیه خنده و شادی را تو چهره ی مردمش دید و گاهی که یه عروسی میدیدم برا مون تعجب آور
بود.

بیشتر دکترای بیمارستان مخصوصا متخصص هاش هندی و بنگلادشی بودند.فقط دوتا
دکترعمومی تو بیمارستان داشتیم که ایرانی بودند.

چیزی که زیاد برام مشهود بود خودسوزی
دخترا بود و خودکشی شون که اغلب با داروی نظافت انجام میشد.علتش هم این بودکه این
دخترای کم سن و سال را به پیرمردایی می دادند یا می خواستند بدند که جای پدر بزرگشون
بودند اونم فقط با پول . برا پول..
تقریبا روزی نبود که یکی دو مورد اقدام به خودکشی تواورژانس نداشته باشیم.البته اغلب
اونایی که به بیمارستان می رسدیدند نجات پیدا می کردند
...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/2/3:: 7:48 صبح     |     () نظر

فکرکنم حداقل تو دوران نوجوانی ماهاکمتربچه ای بود که به فکریه در آمد
مختصرکودکانه نبوده باشه بخاطراینکه ازپول توجیبی و این حرفا خبری
نبود.اصن معنی نداشت به بچه پولی بدندچون به زعم خودوالدین همه چی
برابچه البته بافکرطرزفکرخودشون آماده بود.

اگه ماپولی هم میدیدم درحد
رفتن برا خریدمختصر از بقالی هایی بودکه اونم تازه توخونه هابودودوسه
تایی بیشتر نبود.باتوجه به این مسائل بچه ها سعی می کردند یه راه درآمد
ولومختصربراخودشون داشته باشند.البته تابستون که می شد بعضی قالی
بافی میکردند وبعضی هم روزای اول یه جعبه چوبی میذاشتند بادوست تا
آدامس و بابادک و ...که البته کاسبی شون نمی گرفت و خودشون مصرفش
میکردند و بساط را جمع می کردند.

درست یادم نیست که سال دوم سوم
راهنمایی بودم یا اول دبیرستان که تصمیم گرفتم با اندک پولی که تابستون
از راه قالی بافی پیداکرده بودم دست به یه کار اقتصادی !بزنم.مثل بقیه
بچه ها از بساط کردن کنارکوچه که اصلاخوشم نمی اومدوکلا مال این کارا
نبودم تازه اونم مال تابستونا بود.

برا همین تصمیم گرفتم کانادا
بفروشم.اینم بگم که اونروزا به نوشابه زرد کانادا می گفتند و به
نوشابه سیاه پپسی میگفتند.بعدها کانادا به نوشابه تبدیل شد.اکثرا هم
کانادا را با کیک می خوردند نه سرمیزغذا و این کیک و کانادا یه میون
وعده برا بعضی از افراد بودبعضیا هم براپزدادن هر روزکیک وکانادا میخوردند
نه البته تو خونه هاشون بلکه در مغازه ودر انظار عمومی!تابه بقیه ثابت
کنند که توانایی خوردن کیک و کانادا دارند.

گاهی هم شرط می بستند که
یه کانادا را یه نفس سربکشند ومهارتشون در این زمینه را به رخ بقیه بکشند
بگذریم که مقدمه زیاد شد.رفتم منزل مرحوم رضا حسن کرم ویه جعبه
نوشابه خریدم.البته اونوقتا چیزی که خیلی با ارزش بود شیشه کانادا یعنی
همون بطریش بود.باید یه جعبه کانادا از خودم داشته باشم تا بتونم کانادا
بفروشم.

یه جعبه کانادا یعنی شیشه هاش با جعبه پلاستیکیش هزاروپونصد
تومن میشد و آبش هم 48تومان چون بیست و چهارتا توش بود دونه ای دو
تومن یعنی بیست ریال.البته هزار پونصدجعبه را فقط بار اول می دادیم
ودفعات بعد فقط پول به اصطلاح آبش را می دادم.خوب این کارکانادا
فروشی را باخریداولین جعبه کاناداشروع کردم.سه تا مشکل این شغل
جدید داشت یکیش این بودکه کانادای گرم خریدارچندانی نداشت وبا اون
یخچالهای نه یا ده فوت کوچک خونگی امکان خنک کردن کانادا نبود.دوم
مشکل شیشه کانادا بودکه هرکی کانادا میخواست با شیشه بهش نمی دادم
تا به خونه ببره باید همونجامیخورد چون اگه شیشه ش میشکست عزا
میگرفتم آخه هر کدومش تقربیاشصت تومن قیمتش بود.

معمولابرابردن
شیشه پول گرو میذاشتند که اونم کسی ازین پولا نداشت که مثلا شصت تومن
بذاره تا بعد شیشه را بیاره براهمین مجبور بودم بعضی مشتریها را ردکنم
بعضی هم شیشه آبلیمو یا ظرفی می آورند نوشابه را می ریختند توش میبردن
خونه که البته دیگه لطفی نداشت چون نه دیگه گازی داشت براشون و نه
اون لطف سرکشیدن شیشه نوشابه را.

مشکل سومش هم برا من قیمتش بود
ازونجاکه خیلی آدم حساسی بودم میترسیدم کانادا را گرونتر از مغازه ها
بفروشم ودونه ای بیست و پنج ریال یا به قول اونروزامون دوتومن ونیم
میفروختم که اگه شیشه ای گم نمیشد یا نمی شکست یه جعبه ش را که چهل
وهشت تومن می خریدم به شصت تومن میفروختم یعنی دوزاده تومن سود
ولی این تجارت بخاطر این مسائل دوسه ماهی بیشتر دوام نیاوردومجبورشدم
کنارش بذارم.فقط یه جعبه با بیست و چهارتاشیشه مونده بودبرام که اونم
باخفت و خواری فروختمش که خود فروش اون جعبه کذایی هم داستانی
داره که اگه بگم وقت گیره فقط همینا بدونیدکه پولش به اون صورت به
دستم نرسید و ازبین رفت و به این ترتیب اولین شکست و ناکامی را تو
دنیای اقتصاد و تجارت تجربه کردم و دیگه هم هرگزدست به کاراقتصادی
نزدم چون اصلا مال این حرفا نیستم...



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/22:: 10:54 صبح     |     () نظر

برا اینکه مطالب از یکنواختی در بیاد امروز بجز ادامه خاطرات قبلیم یه خاطره دیگه از

دوران کودکی و نوجوانم میذارم...

همونطور که قبلن تو خاطرات دوچرخه نوشته بودم سرو کار من با دوچرخه
ابتدا از اون دوچرخه ای شروع شد که به طور وارونه وسط حیاط خونه مون
افتاده بود و منم باتابوندن رکابهاش در حالیکه یه تیکه مقوابه اسبک هاش
(پره هاش)بسته بودم بازی میکردم و از صدای کارکارش لذت میبردم که
البته هرچه فرکانس کارکاربالاتر لذت من هم بیشتر میشد.

البته به فکر بودم
که یه جورایی ابتکاری یا اختراعی انجام بدم و با کمک چندتاکش و وزنه کاری
کنم که خودش بچرخه که صدالبته نشد.بعدش هم کارم با دوچرخه آب اوردن از قنات بود
تا اینکه یه روز یه کیلومترسنج موتور از یه جایی به دستم رسید.همیشه تو فکر
این بودم که چطور کیلومتر که جلو بسته است سرعت را نشون میده؟


میدونستم رابطه ای باید باچرخها داشته باشه ولی اغلب فکر می کردم که
یه رابطه الکتریکی(برقی)باچرخها داره چون می دیدم که از چرخ جلو
موتور دوتا سیم به اون بالاها رفته یکیش که مال ترمزبود و حتمن اون یکیش
هم از کیلومتر.با بررسی کنجکاوانه کیلومتر بدست آمده پی بردم که یه سوراخ
چهار پهلوپشت کیلومتر هست که قابیلت چرخوندن داره با یه چوب کبریت
محل مورد نظر را چرخوندم و دیدم عقربه حرکت کرد.

با این کار راز کار کیلومتر را گشودم البته
برا خودم.با این کشف محیرالعقول به فکر این افتادم که این کیلومترسنج را
رو دوچرخه م نصب کنم ولی یه مشکل بود اونم نداشتن سیم کیلومتر.سیم مخصوصی
که دوسرچهاپهلو داشت با یه غلاف محافظ که می تونست داخل غلاف بچرخه
وگردش چرخ را به پشت کیلومترسنج منتقل بکنه.

ازخرید که به خاطرمشکلات
مالیش باید منصرف می شدم مونده بود یافتن یه دونه اسقاطیش که اونم بدگیر
می اومد چون اصولا کیلومترسنج موتورچیزمهمی نبود که کسی تعمیرش کنه
اگه خراب میشد بیخیالش می شدند.ولی ازونجاکه علاقه من به کارهای
فنی زیاد بود در حد تیم ملی!بالاخره با جست و جو یه دونه سیم پیداکردم
که البته غلاف نداشت و یه سرش هم اون انتهای چهارگوش را نداشت ولی
باب کار من بود  و کارمرا را ه مینداخت.

خوب حالا مونده بودطراحی این
کیلومتر برا دوچرخه.درست حدس زدید وسایل کار همون قرقره چی(چرخکهای
خالی نخ خیاطی)بود و کش (بندکش)والبته اینجا دیگه قوطی شیرخشک
که اونم از لوازم اختراعات بنده بود کاربردی نداشت.خوب یه سرسیم که
به کیلومتر وصل میشد.سردیگش را با سه تاقرقره چی به روی تایرجلو
دوچرخه وصل کرده بودم که دوتاش ثابت بود و یکیش هم همزمان باگردش
تایرجلومی چرخید و گردش را به کیلومتر منتقل می کرد.تا اینجای کار
همه چی درست بود جزاینکه مرتب سیم از پشت کیلومتر در می اومد و
سیستم!از کار می افتاد.یه عیبش هم ساییده شدن قرقره چی هابود که
بسته به میزان مصرف باید عوض میشد.

ولی نکته جالب این بودکه در موتور
باچرخیدن یه دورچرخ جلو سیم کیلومتر سنج هم یه دور می تابید ولی تو این
سیستم بنده با توجه به اینکه محیط چرخ جلو حدود صدبرابر محیط قرقره چی
بودباهردورچرخش صدهادورمیچرخید و حاصلش هم که معلومه چی بود
اگه دوچرخه را دست میگرفتی و راه میرفتی سرعتت حدود چهل کیلومتر
برساعت را نشون می داد و اگه سوار میشدی تا سرعت صدبیست هم میرفت
البته سرعت کاذب.هرچی بود مدتها باعث سرگرمی خودم و مردم شده بود
وتا مرا با دوچرخه ی کذاییم می دیدند میخواستند از کم و کیف قضیه سر
درآرند و هرکسی هم به فراخورحالش از راهنمایی تا طعنه و تشویق ومتلک
چیزی می پروند...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/8:: 10:32 صبح     |     () نظر

صبح که شد بیشتر با محیط پانسیون و هم کارا آشنا شدم.پانسیون ما طبقه بالای بانک ملی
دهدشت شامل دو تا واحد آپارتمانی بود که هرکدومش سه تا اطاق داشت.ده دوازده نفری
ازبچه های طرحی اونجا بودن از شهرهای مختلف.ازتهران شیراز  اراک و حتی  یاسوج
محیط  محیط بچه کنکوری ها بود.بیشترشون کاردانی داشتند که برا کنکورمجدد و  یه انتخاب
بهتر درس می خوندند  و اون دوسه نفری هم که کارشناسی داشتند برا کارشناسی ارشد
درس می خوندند.ازین این لحاظ محیط خوبی بود وشاید خواشت خدا بود تا به این محل بیفتم
تا دور از خونه و زندگی و دوستام تو یه محیط رقابتی  برا کنکور درس بخونم.


پنجشنبه و جمعه باعث شد با تمرکز بیشتری برا رفتن یا موندن فکر کنم و بالاخره قرار!را
برفرار ترجیح بدم.بچه های هم پانسیونی هم تشویقم کردند به موندن و اینکه اینجا
اونقدرها هم بدنیست و هفت ماه  را میشه تحمل کرد.پس ازتصمیم به موندن قرارشد
تو اورژانس بیمارستان که البته بیرون ازبیمارستان با فاصله سیصد متری بود انجام
وظیفه کنم.

پانسیون ما گاز نداشت و گرمایشش با نفت بود.صبحانه را خودمون تهیه
می کردیم ولی  ناهار و شام را تو غذا خوری بیمارستان می خوردیم.مسیرپانسیون
تابیمارستان حدودیه کیلومتری بود که پیاده می رفتیم وکارهم طبق روال بیمارستانی
سه شیفت و در گردش بود.البته همکاری مسوولین و بچه های طرحی خوب بود و این
جهت مشکل خاصی نبود و مخصوصا که مراعات ما کنکوری ها را هم میکردند.


اگه صبح شیفت بودم عصر درس میخوندم.اگه عصرکار بودم صبح و درصورت
شب کار بودن بعد از یه استراحت کوتاه کل روز را درس می خوندم.تونستم
ا زمیزوصندلیهای اسقاطی بیمارستان یه میز و صندلی برا مطالعه برا خودم جورکنم.
بچه ها هم کتابهای کمک درسی و تست  کنکور داشتند و از اونا هم میشد استفاده کرد.
کلا محیط خوبی برا درس خوندن بود مخصوصا که می دیدم همه برا کنکور میخونند
و این خودش یه محرکی برا بیشتر خوندن می شد.

تنها دغدغه ی خاطرم بیماری بابام
و دوری از اون و عدم کنترل تو روند درمانش بود که خودش زیاد راغب به ادامه درمان
نبود و خودم گاه گاهی به زور پیش دکتر می بردمش.تازه مثل الان امکانات ارتباطی
هم نبود که ازحال و روزش خبرداشته باشم.حسن آباد فقط یه مرکزتلفن داشت که زنگ
زدن توش نوبتی و صفی  بود با هزارمکافات اونطرف هم که بیمارستان بودو..


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/8:: 9:22 صبح     |     () نظر

اولای حرکت اتوبوس  هرچند خسته گی و بی خوابی کشیده بودم ولی هنوزیه کم
انرژی داشتم وزیاد سخت نبود.ایستادن روپا و اون بوی نفت و گازوییل سخت بود
ولی برامن که زیاد از حسن آباد به اصفهان ازین سفرهای بدون صندلی داشتم
قابل تحمل بوداونم برا دوساعت.


داستان اون کیسه پلاستیکی ها را هم زیاد طول نکشید تا بفهمم و اونم این بود که چون
افراد اون مناطق به اصطلاح زیاد بد ماشین هستند اینا راتو همه ی ماشینها میدن تا در
اثر استفراغ باعث خراب شدن ماشین نشه چه پذیراییه زیبایی!!!


 دوساعتی رابدون هیچ سوالی تحمل کردم.دیدم آثاری از پیدایش شهر و دهدشت نیست
از هر کی میپرسیدم چندساعت تا دهدشت را ه هست کسی از ساعت گویی خبر نداشت و
فقط می گفتند پشت همین کوهه.چشمتون روز بد نبینه اون دوسه ساعت شد حدود شش
هفت ساعت.

حتی تو این مدت یه نفر از اونایی که تو بوفه نشسته بودند یه تعارف خشک و
خالی نکرد که دو دقیقه بشینم یه کم حال پاهام جا بیاد.تقریبایکی دوساعت از شب  گذشته
بودکه چشمم به جمال دهدشت روشن شد.شهرکوچکی که تا واردش نمیشدی پیدا نبود
چون اطرافش کوه بود.باید میرفتم به بیمارستان شهید باهنر.تنهابیمارستان شهر.


خود دهدشت اون موقع ها از شاید از الان حسن آباد هم کوچکتر بود.بیمارستانش نزدیک بود
رفتم سراغ سوپروایزر را گرفتم.با روی خوش مرا به پانسیونی که مخصوص نیروهای
طرحی بود راهنمایی کرد و ازینکه بالاخره یه جا برا شب موندنم هست خوشحال بودم.


با اون دوری راه و سختی مسیرو اون شهرکوچک تصمیم گرفتم برگردم وبرم تهران و
دوباره برا جای دیگه ابلاغ بگیرم.دلم را به همین خوش کردم و خوابیدم برا روز بعد.
خوب لازمه این کار گرفتن نامه از دهدشت بود بعنوان انصراف.صبحش با اون اقای
سوپروایزردر میون گذاشتم و گفتم که می خوام برگردم.اونم گفت امروزکه
پنج شنبه هست و به کارت نمی رسی و یاسوج دوباره تا شنبه معطل میشی بذار برا
صبح شنبه تا نامه ت را بدم برگردی.منم قبول کردم هرچند حتی یه روز هم برا من
باتوجه به محاسباتی که کرده بودم حیاتی بود ولی چاره ای جز این نبود...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/12/24:: 9:51 صبح     |     () نظر

حدودای ساعت ده ونیم یازده بود که به یاسوج رسیدم و سراغ معاونت درمان را گرفتم.پس
از پیداکردن محل که تو شهر نسبتا کوچک یاسوج زیاد هم مشکل نبود رفتم دبیرخونه ونامه را
دادم.پس ازثبت و پاراف واین رسوم اداری قسمت تقسیم نیرو رفتم.خوشحال ازینکه
بالاخره اگه یاسوج دور هست ولی زیاد هم بد نیست.

چشمتون روز بد نبینه گفتند ما برا
یاسوج به نیروی طرحی نیاز نداریم و فقط برا دهدشت(کهگلویه)وگچساران نیرولازم
داریم وباید به یکی ازین شهرها بری.هرچند اینجا هم باز گچساران بهتر بود ولی در اثر
راهنمایی اشتباه پرسنل مربوطه دهدشت را انتخاب کردم و برا بیمارستان شهید باهنردهدشت
ابلاغ گرفتم.

دیگه ساعت حدودای دو شده بود.موندن تو یاسوج راباتوجه به بلاتکلیفیم
دوست نداشتم و ترجیح دادم هرچه زودتر خودم را به دهدشت برسونم تا ببینم بالاخره مامن ومقر
من پس از اینهمه درد سرچه جایی هست؟با راهنمایی اهالی رفتم ترمینال!ترمینال که چه
عرض کنم چیزی شبیه باعرض معذرت یه اصطبل که دوسه تایی دهنه داشت که انگار توش
چوب سوزونده بودند برا تهیه ی زغال .سیاه و به غایت کثیف خبری از بلیط و فروش بلیط
و این حرفا نبود .

گفتند اتوبوسهای دهدشت رفتند و فقط یکی هست که در حال حرکت هست
و دیگه هم تافردا اتوبوس نداریم.رفتم پیش راننده و ازش خواستم که تو بوفه هم که شده
مراجابده و به دهدشت ببره.اولش که گفت حتی تو بوفه هم جا نداریم البته راست هم
می گفت.بالاخره وقتی دیدمن غریب هستم وسمج قبول کرد که پای بوفه سوارم کنه
یعنی سرپایی بدون صندلی و حتی یه کرسی پا یه حداقل یه فیلتر هواکه تو مینی بوس
و اتوبوسای قبلی بعنوان صندلی پیدا میشد!

ازش پرسیدم چقدر راهه گفت دوسه ساعت.
ته اتوبوس چندتاپیت نفت و گازوییل بودکه بوی اون هم مزید بردرد سر من شده بود.
بالاخره اتوبوس حرکت کرد.هنگام شروع حرکت دیدم یه آقایی همون شاگردشوفر
به قول معروف یه بسته حاوی کیسه ها پلاستیکی یه کم ضخیم تر ازکیسه فریزر دستش
هست و داره به مسافرا میده.منم یه دونه از اون کیسه ها را گرفتم.گفتم لابدقراره
یه پذیرایی خاصی بشه و لازم میشه....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/12/13:: 8:33 صبح     |     () نظر

یکی دو روز بعد ازینکه به حسن آباد برگشتم به قصد رفتن به یاسوج به اصفهان رفتم.
البته قبلش از دوستانی که به یاسوج رفته بودند در مورد مسیر رفتن به یاسوج سوالاتی
پرسیده بودم.می گفتند باید از سمیرم رفت و چون زمستون بود و سرما و یخبندان ترجیح
دادم از راه یاسوج نرم بالاخره معطلی داشت واحتمال ماندن در سمیرم  هم بود.


باخودم گفتم هرچی باشه یاسوج مرکزاستان هست و باید از ترمینال کاوه اتوبوس داشته باشه
که بتونم یه سره برم.رفتم ترمینال کاوه و به هر شرکتی رفتم وسراغ بلیط یاسوج را
گرفتم مثل اینکه اصلا چنین جایی تو کشور نداریم نگام می کردند و خبری از اتوبوس
برا یاسوج نبود .اینجا بود که به انتخاب خودم بار بار اول شک کردم ولی چاره ای نبود.


ازیکی از شرکتهای اتوبوس رانی پرسیدم که بالاخره پس چه جوری باید به یاسوج رفت؟
گفتند بهترین راه اینه که بلیط شیراز بگیری بری شیراز و ازاونجا بری یاسوج.ناچار شدم
بلیط شیراز بگیرم و حرکت کنم به شیراز.اصفهان را به مقصد شیراز ترک کردم.


دم دمای غروب بود که به شیراز رسیدم.ترمینال کار اندیش شیراز.خوب با توجه به سفرهای قبلیم به شیراز
که همه زیارتی بود تنها جایی که بلد بودم شاه چراغ بود.از یکی از نمایندگیها بلیط یاسوج
گرفتم برا شش صبح فرداش و رفتم به سمت شاه چراغ.همون حوالی تو یه مسافرخونه
یه اتاق کرایه کردم.ساعت زنگ دار هم نداشتم تا بتونم صبح زود بیدار شم.برا همین تا
صبح تو هول واضطراب جاموندن از اتوبوس که به معنی یه روز دیگه تو شیراز معطل
شدن بود بودم.

اون شب را با کم خوابی بالاخره به صبح رسوندم . قبل از حرکت
اتوبوس به ترمینال رسیدم.تایاسوج حدود سه یا چهار ساعت راه بود از شیراز.پس تا
حالا با احتساب هشت ساعت از اصفهان تا شیراز و چهار ساعت تا یاسوج دوازده ساعت
باید اتوبوس سوار می شدم تا به یاسوج برسم و این همون مسیری بود که در اثراشتباه
محاسباتی تو نقشه حدود سه ساعت برآورد کرده بودم...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/11/29:: 10:8 صبح     |     () نظر

بالاخره سربازی تموم شد و باید سراغ مرحله بعدی می رفتم.طبق یه قانون تو رشته های
پزشکی هرکسی که تو یکی از رشته های گروه پزشکی فارغ التحصیل میشه باید مدت یک
سال برا کاردانی دوسال برا کارشناسی و سه سال برا دکترا تو مناطق محروم به تشخیص
وزارت بهداشت درمان کار کنه که بهش طرح تامین نیروی انسانی یا به اختصار دوران طرح
میگن.

منم باید این کار را می کردم چون هم یه محل درآمدی برام بود و هم لازمه
استخدام بعدی تو پرستاری بود.برا تعیین محل خدمت باید به تهران می رفتم.

یه زمستان سرد بود
یادمه وقتی صبح زود رسیدم تهران دما منهای هشت درجه بود و چون بخاطر نداشتن جا شب
حرکت کرده بودم صبح زود قبل از باز شدن اداره تامین نیروی انسانی که یادمه دقیقا مقابل
وزارت نفت بود رسیدم تهران و دوساعتی حسابی سرما خوردم تا اداره باز شد.

یه محلهایی برا
خدمت بود که به انتخاب خودمون بود شامل زاهدان ایلام کردستان کرمانشاه و کهگیلویه و بویر
احمد ولی جاهای خوب مثل اصفهان تهران و مراکز خوب باید توسط کمیسیون و برحسب امتیاز
انتخاب می شد.

کمیسیون هرچند وقت یه بار برگزار میشد که اون سال تو اسفندماه بود منم که حساب
کتاب کرده بودم قبل از شهریور طرحم تموم بشه تا برا کنکور و ثبت نام در دانشگاه در صورت
قبولی مشکلی نداشته باشم نمی تونستم برا کمیسیون صبرکنم تازه امتیازی هم به اونصورت و صد
البته پارتی هم نداشتم.

مناطق محروم ضریب داشت یعنی من مثلا به جای یک سال در مرکز استان
باید تو مناطق محروم هفت ماه کار می کردم.برا همین هم مجبور بودم به مناطق محروم برم
که تا اول مهر طرحم تموم بشه.خوب ایلام وکردستان و...که خیلی دور بود.

یه نقشه اونجا
بود دیدم یاسوج تو نقشه خوب نزدیک اصفهانه و با مقایسه  فاصله ش تا اصفهان گفتم احتمالا دو
سه ساعتی راه بیشتر نیست.با این حساب به مسئول پذیرش گفتم مایل به رفتن به یاسوج جهت
گذران طرح هستم و اونم  برام ابلاغ صادر کرد و بهم داد تا به یاسوج برم.برگ ابلاغ را گرفتم
وبلافاصله به اصفهان و از اونجا به حسن آباد برگشتم تا برا مراحل بعدی خودم را آماده کنم..


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/11/16:: 10:42 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >