سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلق، نانخور خدایند . لذا محبوب ترینِ خلق نزد خدا، کسی است که به نانخوران خدا سودی رساند وخانواده ای را شادمان کند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات یک حسن ابادی

ادامه از قبل...

دانش آموزا هم که رایگان ویزیت می شدند.

هر روز یه نفر از چهار نفر ما به داروخانه میرفت و سه تای دیگه تو قسمت تزریقات و پانسمان .تازه تو خود بهداریش هم داروخانه با کلاس تر بود.

بودن طرح کادیها تو بهداری هرچند برا بعضی شیرین کاریهای خانمها و آقایان بهیار با همدیگه و مخصوصا مراجعین که اینجا گفتنش صحیح نیست باعث درد سر بود ولی محاسنی هم براشون داشت .ازجمله اینکه میشد تمام خرابکاریها را به گردن طرح  کادیها انداخت و البته بعدها که واردتر می شدند تو خیلی از کارها کمک شون می کردند.

یادمه یه بار یه نفر اومد تو تزریقات و پس ازینکه با اکراه قبول کرد من آمپولش را تزریق کنم بعد از تزریق گفت من اگه تا شش ماه دیگه مردم خونم گردن توهه.البته طرف هنوز هم زنده ست .یه مورد هم که بیماری مشکل پیدا کرده بود بعد از مراجعه می گفتند که طرح کادیها بهش داروی اشتباهی دادند در صورتیکه اون چند قلم داروی موجود تو داروخانه ی درمانگاه اونم تو دوران جنگ دارویی نبود که بتونه کسی را مسموم یا بیمارتر کنه.

یکی از خوبیهای دیگه ی بهداری هم این بود که فقط تا ظهر بود و بعداز ظهرها تعطیل بود در صورتیکه شغلهای دیگه حتی باید تا بعد از تعطیلی مدرسه هم می رفتند.برا خیلی از بچه هاتنوع خوبی بود این طرح کاد .چون حداقل یه روز از مدرسه دور می شدند.یادمه یکی از دوستان یه شعری در باره ی طرح کاد گفته بود که هر چند بالکل فارغ از قافیه و ردیف و وزن بود و لی وصف حال خیلی از طرح کادیها بود.یکی دوبیتش را که یادمه اینه"امان از طرح کاد آن طرح جالب ---که ادغام می شود از کار ودانش"(آفرین به این قافیه و وزن) "یکی سر خم کند در بهداری ---یکی علاف اندر جوشکاری"...

بهر حال این روز می گذشت روز بعدش یه ساعت کلاس داشتیم به نام تئوری طرح کاد.حالا خودش چی بود که تئوریش باشه . باید اون روز و ساعت در حضور مربی گزارش کار روز قبل را مثل یه انشا می خوندیم.سال چهارم دبیرستان یه کم برنامه فرق داشت .باید یک ماه توی تابستون پشت سرهم بعد از سال سوم دبیرستان به طرح کاد می رفتیم.دوستان سال قبل از ما به جهاد سازندگی تو کردستان رفتند و یک ماه را اونجا کار کردند البته احتمالا کارکشاورزی.ولی ما به همون بهداری رفتیم.

بهداری پرسنل کم داشت و من تو داروخونه یه ماهی را به تنهایی کار کردم.بعد از یه ماه هم دکتر هندیش که بهر حال رییس درمانگاه هم محسوب می شد از من خواست تا یه مدت دیگه را هم کمکش کنم تا نیرو براش بیاد و شاید یکی دو هفته هم اضافه موندم تا نیرو رسید.تو سالهای دوم سوم دبیرستان و طرح کاد ویزیت گرون شد به پنچاه ریال و صدریال رسید که البته خیلی تو تعداد مراجعین تاثیر گذاشت و بیمارانی که تعدادشون بعضی روزا به پنجاه نفر میرسید افت شدید کرد.

الان دیگه بحمدالله  همه چیز حتی پزشک زیاد شده و تو حسن آباد هم چندتایی هست.حسن آباد بود و دستجرد و کمال آباد با یه پزشک هندی.اوایل دکتر سریکانت با زنش بودند که صبحها زنش حسن آباد بود و خودش هم به روستاهای مجاور می رفت.بعدها دکتر تاپش اومد و...حالا هم که نمی دونم درمانگاه چه برنامه ای داره.طرح کاد هم پس از چند سال ول شد و پرونده ش به تاریخ سپرده شد مثل نظام جدید آموزشی و سیستم ترمی واحدی و سالی واحدی و...که من اصلا ازش سر در نمی آرم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/3/11:: 8:58 صبح     |     () نظر

نمی دونم چرا گروه هم کلاسی های من اغلب از گروههایی بود که پیشگام تو برنامه های آزمایشی آموزش پرورش بود.یه سال قبل از هم دوره ای های من درحسن آباد رشته ی علوم تجربی در دبیرستان دایر شد.از همون سال حسن آباد که همیشه تو کنکور منطقه سه بود به منطقه دو تبدیل شد و ظلم نا به حقی در حق بچه ها شد.تو همون سال هم طرح کاد در دبیرستان پیاده و اجرا شد که البته مثل سایر طرحهای آموزش و پرورش دیری نپایید(آنچه نپاید دلبستگی را نشاید).

اول برا جوونترا بگم که طرح کاد که از دو کلمه ی کار و دانش گرفته شده بود طرحی بود که بر اساس آن دانش آموزان دوره ی دبیرستان یک روز در هفته را برای یادگیری یه شغل به مدرسه نمی اومدند و به کارگاهها می رفتند تا اگه بعدها نتونستند دانشگاه برند یه شغلی در آینده داشته باشند که البته طرح چندان مو فقی نبود و بعد ها ول شد.سال اول دبیرستان که رفتم باید برا طرح کاد یه جایی میر فتم.مثل همه ی رشته ها و شغلها که بعضی شون به قول حالایی ها تاپ ترهستند اونجا هم همین قضیه بود.

بهداری توی شغلها بهتر و شیک تر بود هر چند با اصل طرح کاد که باید شغلی برای آینده یاد می گرفتی هم خونی نداشت بخاطر اینکه نمی شه با یاد گیری وبدون مدرک معتبر در امور پزشکی دخالت کرد. بگذریم به هر حال من و چندتا از دوستای دیگه م که درسمون بهتر بود کاندید طرح کاد بهداری حسن آباد شدیم.خیلی خوشحا ل بودم . اکثر بچه ها حسرت رفتن برا طرح کاد به بهداری را می خوردند .البته تنها حسنش شاید این بود که حداقل یه تزریقات یاد می گرفتند و آمپول زن می شدند اونم فقط به صورت افتخاری و نه برا درآمد.خود من که تا سالها که بخاطر طرح کاد سوزن زدن یاد گرفته بودم حتی ریالی برا این کار نگرفتم جز اینکه وقت و بی وقت باید می رفتم و برا این و اون آمپول می زدم و سرم وصل می کردم.

البته آخرای کار که فهمیدم چه کار خطرناکی دیگه این کا ر را ترک کردم.برا شروع طرح کاد باید یه روپوش سفید تهیه می کردم.مربی طرح کادمون زحمت این کار ار کشید و برای ما چهار نفر که قرار بود بریم بهداری چهارتا روپوش تهیه کرد.قیمت روپوشها هم دقیقا یادمه هر کدوم صد تومن.یادمه روز اول که صبح روپوش را بهم داد عصر که می خواستم برم مدرسه پوشیدمش مثل یه پیرهن و اضافیش را گذاشتم توی شلوارم و روش هم یه کاپیشن پوشیدم .البته این کار را فقط به خاطر مسخره گی و طنز ش انجام دادم و گرنه می دونستم که روپوش سفید را باید تو محل کار پوشید.

طرح کاد کلاس ما روزهای چهارشنبه بود.صبح به درمانگاه(بهداری) حسن آباد رفیتم.اصلا کسی چه از پرسنل و چه مراجعین طرح کادی ها را تحویل نمی گرفتند نه تنها اینجا بلکه تو کارگاههای دیگه هم . به اونا به چشم یه پادو یا حمال نگاه می کردند.خوب روزهای اول کاری بلد نبودیم و بهیاران درمانگاه اگه خیلی دلسوزی می کردند نکاتی در مورد شرایط کار استریل و اینکه در تزریقات باید حتی الامکان شرایط ضد عفونی رعایت شود می گفتند.یادمه دوران جنگ بود و سرنگ خیلی کم بود.مدتی در درمانگاه از سرنگهای شیشه ای استفاده می شد که بعد از هر تزریق سرنگ و سرسوزنش را در آب می جوشاندند وبرا نفر بعدی تزریق می کردند.

یه مدت بعد این سرنگها از رده خارج شد و ما هر روز صبح تو درمانگاه سه سرنگ داشتیم یکی برا تزریق آنتی بیوتیک ها یکی برا مسکنها و یکی هم برا تقویتی ها که سرنگ سرجاش بود و فقط سرسوزنش را برا افراد مختلف عوض می کردند.صبحها تو در مانگاه حسن آباد غلغله بود با اون دکتر هندی که حتی زبان ما را به سختی می فهمید.ویزیت برا دکتر بیست ریال همون دوتومن بود تازه با این دوتومن همه ی دارو و تزریقات و پانسمان انجام میشد.

....ادامه دارد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/2/27:: 10:22 صبح     |     () نظر

از خرمن و خرمن کوبی خیلی خاطره دارم.اولیش که یادم میاد مربوط به موقعیه که فقط 5یا 6سال داشتم و هنوز به مدرسه نمی رفتم.خدابیامرز پدر بزرگم یه خرمن گندم آماده کرده بود برا خرمنکوبی.البته اونروزا هنوز کاموا(کمباین)نبود و با چُن خرمنکوبی می کردند.شایدکوچکترها اسم چُن را نشنیده باشند و حتما هم ندیدنش.وسیله ای چوبی با چرخهای فلزی که توسط الاغ روی گندمها برده می شد و باعث خرد شدن گندم میشد.نشستن روی چُن خیلی حال می داد.باتوجه به اینکه ماشین و وسیله ای برا سوار شدن نبود این چُن برا خودش و سوار شدنش خیلی جالب بود.البته ما بچه ها را کمتر سوار می کردند .

هنگام چُن کشیدن آوازهای محلی هم می خوندند که من البته یادم نیست.برا یه خرمن کوچک دوسه روزی باید چُن می کشیدند تا گندمها از کاه جدا بشند و مثل حالا ده بیست دقیقه ای نبود.نکته جالب ادرار و مدفوعی بود که الاغها به کرات تو این دوسه روز روی گندمهای در حال خرد شدن می کردند.البته بد به دلتون راه ندید.قدیمترها گندم را قبل از آسیاب کردن به  دلیل همین مسائل می شستند.بعداز چُن کشیدن نوبت بوجاری بود.این کار با وسیله ای به نام اَچُّن که شبیه چارشاخهای فعلی ولی از چوب بود انجام میشد.بوجار ی معمولا دم دمای صبح با وزش باد صبحگاهی انجام میشد.اگه باد نمی اومد هم که خوب دیگه کار تعطیل بود.

یه نکته هم یاد آوری کنم که اونروزا کشاورزی ها بیشتر ارباب رعیتی بود.زمین و آب و کود و بذر از ارباب بود و کار از رعیت به صورت چهاریکی (سه قسمت ارباب یک قسمت رعیت) چیزی که برام جالب بود تو همون دوران پیش از مدرسه یه بار رفته بودم موقع برداشت گندم همراه بابام به صحرا .آخرین مرحله ی کار بود و هنگام بردن گندم به خونه ی ارباب.گندمها پاک شده بود و ترازو ازون ترازوهای بند چرمی آماده بود.باآب و تاب عجیبی گندمها را در حضور ارباب یا مباشرش می کشیدند البته نه یک جا بلکه هر بار به اندازه ی یه کفه ترازو(دو من) و می ریختند توی گاله(جوال)ها و با هر بار یختن جهت شمردن یه چیزی می گفتند که زیاد یادم نیست فقط یادمه که می خوندن یک و یک  نام خدا دو و دو دو نیست خدا  سه و سه و...و گندمه داخل گاله ها (جوال)می رفت و بعد هم به خونه ی ارباب .البته رعیت سهمی از کاه نداشت.
وقتی بزرگتر شدم موقع برداشت گندم که می شد کارم بیشتر بود.با توجه به صغر سن و سخت بودن درو ازین کار معاف بودم.تنها کارم این بود که اگه فراغتی از مدرسه حاصل میشد آب یا نانی برا بابام می بردم.کمی هم اونجا مینشستم و گاهی هم دوسه تایی خوشه گندم میچیدم(یابه قول بابام مُل جین می کردم یعنی قطع از ناحیه ی گردن).جالب این بود که کار خرمن بَهَرَ دادن از همین جا شروع می شد.دوسه نفرآدمهای کم بضاعت  بودند که به صحرا ها سر می کشیدند و بعد از خوش و بشی با کشاورز یه بافه گندم بعنوان خرمن بَهَرَه می گرفتند و برا خودشون یه خرمن جداگونه داشتند.یادشون بخیر و خدا بیامرزدشون حسین رحیم دکتر و حسن خانی از معروفترینشون بودند.

نجّار هم معمولا با سوهانش می اومد به قول معروف خدا قوت گو و داس و دَ__ر(داس یا اُراغی) را تند می کرد و اونم ازین گندم سهمی داشت.  بعد از درو باید تو خرمن کردن بافه ها(هُوی ها)کمک می کردم.سخت بود ولی راه گریزی نبود.بعد از برداشتن بافه ها باید جاش را با شن کش جمع می کردیم تا مبادا خوشه ای گندم یا ساقه ای از اون جا مونده باشه آخه حتی کاه هم خیلی ارزش داشت.

تازه بعد از شن کش کردن نوبت واوسی میشد.یعنی اینکه باید خوشه های احتمالی گندم را جمع کنیم.البته هر چی گندم ازین کار حاصل می شد مال خودمون بود و تنها نکته ی جالب درو و...همین قسمتش بود.گاها صا(یک صاع)یانیم من گندم جمع می کردم که از فروشش کمی پول تو جیبی نصیبم میشد.

مرحله ی بعد که خوب سخت ترین هم بود به اصطلاح پاکاموا رفتن بود که فکر کنم خدا کاری سخت تر ازین تو دنیا نیافریده باشه.خداقسمت نکنه.بازم من بیشتر اوقات وظیفه ی خالی کردن سطلها از زیر محل خروج گندم را  داشتم چون توانایی گذاشتن بافه داخل کاموا را نداشتم.به ظاهر کار ساده تری بود ولی یه بدی که داشت گرد و خاک فراونی بود که تا عمق اعضا و جوارح آدم نفوذ می کرد مخصوصا اگه باد مخالف می وزید.

بزرگتر که شدم وظیفه ی گذاشتن بافه داخل کاموا هم اضافه شد.اگه قاطی بافه ها تیغ(تیک)نبود که البته بود این کار راحت تر بود.گاهی با دوستان دست به یکی می کردیم و از وسطهای خرمن یه بافه بزرگ که البته باید کمی خیس هم می بود بر می داشتیم و به طور ناگهانی دور از چشم بزرگترها داخل کاموا مینداختیم که نتیجه ش خاموش شدن تراکتور برا مدتی و یه استراحت کوتاه بود که البته دعوای بزرگترها و صاحب تراکتور را هم در پی داشت.یادمه یکی از بچه ها خیلی رمانتیک و کم حجم بافه را داخل کاموا میذاشت پدر بزرگم به طنر بهش می گفت :نشگو اُشمار کی(نمی خواد بشماریشون و بذاری داخل کاموا).آخرای خرمنکوبی که می شد نوبت ریختن پوخالی ها(همان ته خرمن را که با شن کش جمع کرده بودیم)داخل کاموا بود.با توجه به اینکه سنگ قاطیش بود سرو صدای زیادی می کرد و البته گرد و خاک بیشتر هم و لی نوید بخش این بود که آخرای کار هستیم.

بعد هم که کار تموم میشد مقصد بعدی برا ما نازک نارنجی  ها حموم و دوش گرفتن بود که البته با توجه با اینکه بخاطر گرم بودن هوا خرمنکوبی اغلب شبها انجام میشد تا می رفتیم حموم و برمی گشتیم از نصف شب هم گذشته بود.حتی بعد از حموم کردن هم همه ی بدنمون سوزش خاصی داشت مخصوصا چشمها.روز بعدش هم با لب و لوچه ی اویزون به مدرسه می رفتیم.

برا من بعد از پا کاموا رفتن دو یا سه مرحله دیگه هم کار بود.فردا عصرش بعد از مدرسه باید می رفتم صحرا و به کمک پدرم گندمها را غربیل می کردیم و می ریختیم توی گونی و حمل به منزل.من فقط با یه سطل گندمها را تو الک می ریختم و در گونی را نگه می داشتم.گندمها از غربال یا همون کَم خارج می شد.اونچه ته اش می موند که شامل گندمهای از غلاف در نیومده و یه مقدار ساقه های گندم بود به کوزِری معروف بود که جداگونه تو گونی می کردیم و بعد وظیفه ی مادر ها بود که بکوبندش و گندمش را جدا کنند.

یه مرحله بعد که البته سخت بود شاید به سختی پاکاموا  کَخ کشی(حمل کاه از صحرا به کاهدون منزل)بودکه بازم خدا قسمت کافرنکنه!یه صبح تا ظهر می کشید و همه ی بدنمون پر از کاه میشد.تازه باید تو کاهدون  روی کاهها می رفتیم تا فشرده بشند و بیشتر کاه جا بشه.ناگفته نمونه که ناهارهای ظهر کخ کشی هم مثل ناهارهای روزهای بنایی چرب و پرملات و با مزه بود مخصوصا که با خستگی هم می خوردیمش(جاتون خالی)با اتمام کخ کشی تقریبا کار برداشت گندم تموم میشد.وقتی که گندمها به خونه می رسید نوبت به در و همسایه ها و فقیر فقرا می رسید.

هر خونواده ای افرادی را سراغ  داشت که هر سال بهشون مقداری از گندم را به عنوان خرمن بَهَرَه می داد.نمی دونم خرمن بهره معنی بهره ای از خرمن میده یا منشا لغوی دیگه ای داره.همین بود که با وجود کمی محصول اونچه که بود برکت داشت چون نه تنها همسایه ها بلکه تو چند روزی که گندم تو صحرا بود مرغهای هوا و مورچه ها هم ازش نصیبی می بردند.مورد دیگه ای که تو این فصل اتفاق می افتاد گرفتن مواجب بود توسط سلمانی ها قبلا هم گفته بودم که اون زمون مثل حالا نقدی نبود.یه نفر در طول سال خودش و بچه هاش به آرایشگاه یا همون مُغازه می رفتند و تازه دلاک هم هرروز صبح تو حموم کیسه و صابون می کشید براشون . تو عروسی هاشون هم خدمت می کرد در عوض هنگام درو مواجب یا همون حق سالانه می گرفت.گاهی ما بچه ها هم بعد ازین کار از بزرگترها مبلغی را بعنوان خرمن بَهَرَه می گرفتیم.بهرحال دوران درو سرشار بود از سختی ها خوشی ها و زیباییی ها


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/2/10:: 10:5 صبح     |     () نظر

سر و کار من با دو چرخه همونطور که قبلا گفته بودم از دوران کودکی و قبل از مدرسه شروع شد.البته نه مثل بچه های حالا که دو چرخه یا موتور(چی) جزو سیسمونی شون هست و قبل از تولد براشون آماده هست.گفته بودم که یه دوچرخه ی داغون که تایر و تیوبی هم نداشت وسط حیات خونه مون وارونه یعنی دوچرخ هوا افتاده بود و من بیشتر اوقاتم را با اون میگذروندم.به این ترتیب که به اصطلاح پنجه رکابش را می تابوندم و از تابیدن تند تند چرخهاش لذت می بردم.گاهی هم یه تیکه کاغذ به پره هاش یا بقول خودمون اسبک هاش می بستم واز صدای کر کری که می کرد خوشحال می شدم. همه ی هم و غمم این بود که یه کار بکنم که بدون اینکه خودم دخیل باشم مرتب چرخهای دو چرخه بچرخه و من فقط نگاش کنم و لذت ببرم.بابام همیشه می گفت این کار غیرممکنه ولی من میگفتم میشه که البته حق با اون بود.گاهی با بستن چندتا کش(بند کش)به رکابهاش در پی این کار بودم و گاهی با آویزون کردن سنگ و وزنه به یکی از رکابها و گاهی با ترکیب هردو که البته هرگز موفق نشدم بدون مصرف انرژی تولید انرژی بکنم.بعد که کمی بزرگتر شدم این دوچرخه وسیله ای شد که برم باهاش آب از قنات بیارم که این موضوع را هم قبلا نوشتم.اما یادگیری دوچرخه سواری اون روزا که فقط دوچرخه های لاری 28 و بزرگ بود و چرخهای کمکی نداشت مشکل بود و مراحل خاص خودش را داشت.
مرحله ی اول "یک پایی"
از روزای اول که می تونستی دوچرخه بدست بگیری این روش ابتدایی ترین روش بود .در حالی که پای راست البته برای راست دستها روی پنجه رکاب بود دنبال دو چرخه می دویدیم و وقتی دو چرخه تو دور می افتاد پای دیگه را زا روی زمین بلند می کردیم و چند لحظه ای را از رفتن دوچرخه به پای خودش لذت می بردیم.البته این لذت زیاد طول نمی کشید و بعد از چند متری دو چرخه می ایستاد.همیشه بهمون می گفتند یک پایی نرو موشک(فرم)دو چرخه هرز میشه.
"مرحله ی دوم "دوپایی یا  فرمferem
این مرحله سخت تر بود چون کل وزن بدن یه سمت می افتاد و کنترل تعادل از نکات مهم بود.یه پا را داخل فرم می کردیم .کل بدنمون یه سمت بود و آویزون به دوچرخه رکاب می زدیم  روش سختی بود.اولا که یاد می گرفتیم فقط مسیرهای مستقیم را می تونستیم بریم و سر پیچها می افتادیم ولی با تمرین این مشگل هم حلی میشد.البته پاچه ی تومونهامون هم لای زنجیر می رفت و می افتادیم و گاهی زخم و زیلی هم می شدیم.
مرحله سوم "رو میل"
کمی که پیشرفت می کردیم و بزرگتر می شدیم می رفتیم رو میل.نشستن روی زین تو این مرحله بخاطر اینکه پاهامون به پنجه رکاب نمی رسید ممکن نبود .اولا که می رفتیم رو میل بازم پاهامون به رکاب نمی رسید و مجبور بودیم برا هربار رکاب زدن باسن مبارک  را این ور و اونور بندازیم روی میل دو چرخه که البته به جاهای حساس!فشار زیادی وارد میشد.یه کم که بزرگتر می شدیم و پاهامون هنوز به رو زین رفتن نمی رسید یه چادر(چادرهای مستمعل مامانمون اینا) یا پارچه دور میل می پیچیدیم و روش می نشستیم و کمی دوچرخه سواری آسونتر میشد..یادمه وقتی مراحل سه گانه ی فوق را گذروندم و رفتم رو میل خیلی ناراحت بودم .چون رفتن روی زین دیگه تمرین و ممارست خودم را نمی خواست و گذشت زمان و بزرگتر شدن لازم بود.این فکر مدتها آزارم می داد.تو این مرحله شروع کردم به مهارتهای دوچرخه سوار ی رو بیارم که یکی از مهمترینش به قول خودمون"دست ولا کری" بود.یعنی حین دو چرخه سواری دستا را از رو فرمون بر می داشتیم و کارهایی مثل در آوردن پیرهن و زیر پیرهن را انجام می دادم.نکته ناخوشایند رو میل سواری وقتی بود که پاچه ی تومونمون (همون تومون صدفها)لای زنجیر می رفت و عملا از هرکاری ناتوون می شدیم و لحظات انتظار سختی را می گذروندیم تا ببینیم از کدوم ناحیه به زمین می خوریم.
مرحله چهارم "رو زین"
این دیگه آخرین مرحله ی دوچرخه سواری بود که کامل می شدیم و دیگه مشکلات قبلی را نداشتیم.دیگه فقط گاهی با دوستان می رفتیم مسابقه می ذاشتیم و مهارتهای دست ولاکری  و تک چرخ زدن را هم بیشتر می کردیم.
نکات جالب
همیشه آرزو داشتم که دوچرخه م چراغ و دینام(چراوودیناب)داشته باشه که هیچگاه نداشت.دوچرخه ی من زنگ هم نداشت.وقتی کسی جلو دوچرخه می اومد صدا می زدیم "خبر"البته به طور کشیده و طرف متوجه میشد دوچرخه پشت سرش هست و میزد کنار.مسن ترها گاهی به چای خبر از لفظ"سرحَساب"استفاده می کردند.
هنگامی که با دوچرخه از قنات آب می آوردیم افتادنمون فاجعه بود چون اگه حُبُنه ها(قمقمه ها)نمی شکست و دعوای والدین را در پی نداشت حداقلش این بود که باید تا قنات را بر می گشتیم.
جا داره در اینجا از مرحوم علی غلام که اسمش یاد آور دوچرخه و تعمیر دوچرخه و شاید اولین و با سابقه ترین تعمیر کار دو چرخه در حسن آباد بود یادی کنم و براش طلب مغفرت کنم.روحش شاد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/27:: 11:3 صبح     |     () نظر

پخش کردن کود حیوانی در زمین با فرغون .چیدن سبزی از زمین که البته چیدن تره با توجه به اینکه چشم بد جور می سوخت از سخت ترینش بود.چیدن ریحون و جعفری تخصص خاصی می خواست که البته من نداشتم یعنی باید کمی بالاتر تراز سطح زمین چیده می شد تا مجدد رشد کنه.

بردن دسته جات سبزی چیده شده با فرغون و ریختنشون توی حوضی که پر از آب البته آب که چه عرض کنم فاضلاب بود و باید چند ساعتی می موند.سیخک زدن زمین که مر بوط به کاشت کلم پیچ بود و باید با شفره یا همو ن هَسُنچی خودمون دور بوته های کلم را می کندیم تا به اصطلاح سله نبنده که البته کاری سخت بود .چون کلمها به ردیف کاشته شده بودند و اگه در اثر غفلت یکی از بوته ها را می زدیم خرابکاریمون لو می رفت و صاحب باغ دعوا می کرد که البته تا می زدیمشون دوباره با کندن یه حفره کوچک سرپا تو زمین قرارشون می دادیم ولی چون ریشه شون قطع شده بود چند دقیقه بعد پلاسیده شوده و پته ما روی آب می افتاد.

بار زدن سبزیها تو ماشین و فرستادن به میدون تره بار و ...چند کار دیگه.کار کردن تو باغ قوانین خاص خودش را داشت که سفت و سخت تر از قانون اساسی بود وشدیدا لازم الاجرا.

صبح باید قبل از طلوع آفتاب رو زمین میرفتیم تازه نیم ساعتی که کار می کردیم افتاب میزد.از صبحانه خبری نبود فقط ساعت نه صبح یه چای می خوردیم.تا راس ساعت دوازده باید کار می کردیم وتا دوازده میشد کار تو هر مرحله ای بود قطع میشد و باید برا ناهار می رفتیم.برج چهار و پنج یعنی تیر و مرداد مدت استراحت ظهر دوساعت یعنی دوازده تا دو بود و بقیه ی سال یک ساعت از دوازده تا یک عصر.ناهار تقریبا بلا استثنا آبگوشت بود جز مواردی خاص.از ساعت دو هم باید تا وقتی که چشم می دید کار می کردیم وشروع و پایان کار چندان وابسته به ساعت نبود.

کار باغ هم فقط در طول سال یه روز تعطیل داشت اونم روز عید غدیر و حتی روزهای جمعه هم کار تعطیل نبود.یک روز در میان توی جوی آب لباسهامون را می شستیم چون خیلی عرق می کردیم و بو می گرفت.یادمه با توجه به شرایط جنگی کشور حتی پودر رختشویی هم کم بود و با صابونهای مخصوص رختشویی این کار را می کردیم.یه شب در میون هم باید دوش می گرفتیم تا هم بوی عرق و هم خستگی کار از بدنمون در بره .

با این شرایط سخت برا من نوجوان دقیقا پنجاه و هفت روز را تو باغ بدون تعطیلی کار کردم اونم چه کار کردنی سخت و طاقت فرسا.باوجودی که با دوستم با هم رفته بودیم ولی دوری از خونواده بیش از 57روز ممکن نبود و تنهایی برگشتم.البته دوستم تنها نموند چون بعدها دوسه نفر دیگه هم از حسن آباد اونجا اومدند.مزدم تو این مدت روزی حدود 110تومن بود که خرج در رفته یه چیزی حدود شش هزار تومن دستم را گرفت.رسیدم اصفهان تقریبا نصف بیشتر این مبلغ را لباس و سوغاتی گرفتم و با حدو سه هزار تومن برگشتم.هرچند کار سخت و طاقت فرسا بود ولی دوران خوشی بود.یادش بخیر


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/20:: 8:35 صبح     |     () نظر

اضطراب و نگرانی من وقتی بیشتر شد که عصر که کارگرا از باغ اومدند گفتند که بازار سبزی کاری چندان رواج نیست و باغها کارگر نمی خواند.مثل آب سردی بود که روی سرم ریختند.

یه باغ بود تو تهران که برا حسن آبادیها معروف بود به اسم باغ حاجی علیرضا و قبلا شنیده بودیم که این باغ هرچند مزد  درست حسابی نمی ده ولی هرکی بره برا کار قبولش می کنه.یه باغ هم بود به نام باغ حسن شِندِر که اونم کارگر نمی خواست.یه حسن آبادی هم اونجا باغ داشت معروف به باغ علی غلام(علی غُلُم)که اونم وضع بهتری نداشت.البته باغای زیادی بود ولی معروفاش برا همولایتی ها همینها بود. ماهم راضی به همون باغ شده بودیم ولی گفتند حتی باغ حاجی علیرضا هم کارگر نمی خواد.دوستم که باهام بود گفت فردا میریم به یکی از روستاهای اطراف شاه عبدالعظیم من یه آشنا دارم که سبزی کاری داره شاید بتونیم اونجا کار پیدا کنیم.

شب را با خوف و رجا هر جور بود تو اون خونه به روز رسوندیم و راهی روستای مذکور شدیم.اون روزا تلفن هم فقط مخصوص شهرهای بزرگ بود و هیچ وسیله ی ارتباطی برا هماهنگی و پرسش برا کار وجود نداشت.صبح که شد راهی روستای مذکور شدیم.فاصله ی زیاد نداشت ولی بد مسیر بود.یه تیکه از راه وسیله ای گیر نمی اومد و مجبور بودیم پیاده بریم.نزدیکی های ظهر بود که به محل مورد نظر رسیدیم.همشهری مون استقبال خوبی ازمون کرد ولی بازم از بد بودن اوضاع بازار گفت ظهر را برا ناهار خونه شون بودیم .

بیشتر اوقات و شاید همیشه ناهار باغ آبگوشت بود و البته تهیه اون  با صاحب کار بود.هر باغ یه نفر در باغی داشت که وظیفه اش تقریبا چیزی شبیه تدارکات چی بود و از آماده کردن ناهار و خرید بود تا چای چاشتونه را درست کردن و...من که از بقیه در مورد در باغی شنیده بودم و تخصص کار کشاورزی نداشتم آرزوم بود تو یه باغ در باغی بشم تا کارم آسونتر باشه و تقریبا همین هم شد البته د ر کنار کار باغ .توضیح زیاد شد بگذریم.

جاتون خالی آبگوشت را آوردند.ما تو حسن آباد وقتی می خواستیم آبگوشت بخوریم نون را تلیت می کردیم و تا گوشت کوبیده اماده میشد یا صبر می کردیم یا ور می رفتیم تا تلیته و گوشت کوبیده رابا هم بخوریم ولی ظاهرا د رتهران اینجور نبود.من ابتدا تلیته را خوردم وبا تشکر کردن کنار نشستم.بعد فهمیدم که تازه نصفه از کار مونده ولی کار از کار گذشته بود.علت این کار هم این بود که همه ی کارگرها ابتدا تو یه کاسه روحی بزرگ نونها را که البته بربری بود تلیت می کردند با هم می خوردند و بعد توی همون ظرف گوش و نخود لوبیا را می کوفتند و بعد از یه آنتراکت گوشت و نخود کوبیده را می خوردند که البته نوعی صرفه جویی در ظرف شستن هم بود .

و اما درمورد کار کردن .در مورد کار دوستم که از اقوامشون بود مشکلی نداشت ولی در مورد من که غریبه تر بودم و از طرفی به اصطلاح پاستوریزه و کار نکرده بودم کاری نداشت.دوستم هم با توجه به اینکه من در معیتش بودم گفت که باید هرجاکه هست باهم کارکنیم.بالاخره صاحب کار قبول کرد که دونفری همونجا کار کنیم.بعد از ناهار برگشتیم به سمت شابدالعظیم تا وسایل شخصی مون را ببریم و اونجا مستقر بشیم.تقریبا امیدوار شده بودم.برگشتیم به خونه عرب و وسایل شخصی مون را برداشتیم و دیگه تا برگشتیم غروب شده بود.از فرداش کار تو باغ شروع شد.من سابقه ی کار در سبزی کاری نداشتم.کارها شامل ابتدا صاف کردن زمین و کرت بندی بود که البته با تراکتور شخم زده می شد.

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/1/7:: 10:6 صبح     |     () نظر