اموزش قران
یکی از افرادی که حقا به گردن من وخیلی های دیگه حق دارند اقای سلیمان جعفرزاده یا
همون حاج باقر هستند که خیلی از بچه های اونروز حسن اباد و میان سالهای حالا را
اموزش روخوانی قران اموختند خدا حفظشون کنه
با توجه به جامعه ی مذهبی حسن اباد اموزش قران از اهمیت خاصی برا پدر ومادر ها
برخوردار بود اموزش قرا ن هم که اونروزا تو مدارس در حد یه تعلیمات دینی بود و از قران
خبری نبود بنابر این از کلاس دوم سوم دبستان بچه ها میرفتند پیش اوسّا باقر(همان اقای
حاج باقر جعفرزاده فعلی حفظهم الله)تا قران بیاموزند .محل تشکیل کلاسها در مسجد
ملاباقر بود که الان هم بازسازی شده و با توجه به اینکه در چه سطحی از اموزش بودیم به
گروههای ده دوازده نفره تقسیم میشدیم که هم دوره بودیم از ساعت چهار بعد از مدرسه
می رفتیم مسجد و گروهای مختلف ابتدا در حیاط مسجد می نشستیم درس قبل را دوره
می کردیم و به ترتیب گروهها به داخل شبستان میرفتند که اوسّا باقر هم نشسته بود تک
تک درس قبل را میخوندیم ودرس جدید را به ما می اموخت البته فقط یکبار از روش می
خوند و ما میرفتیم بیرون.ابتدای کار از روزی یک ایه شروع میشد بعد دو ایه وهمینطور زیادتر
تا میرسیدیم به چهار پنج جزئ اخر که روزی یک جزئ می خوندیم .شهریه ی ماهانه
ماهی بیست تومن بود که شاید اون زمانا مبلغ زیادی بود ولی خوب ارزشش را داشت
و وقتی قران را یه دور برا بار اول سر می خوندیم یه شیرینی جدا از شهریه هم برا اوسا باقر
می بردیم.بعد از اونم که قران را تا اخر می خوندیم عصرها می رفتیم بازخوانی ودوره
روزی یک جزئ .و دیگه تا هر موقع می خواستیم ادامه می دادیم.نکته ی جالب و خاطره
امیز این تدریس شخصیت اوسا باقر بود.شخصیتی جدی و متین کمی یا شاید بیش از کمی
خشن و از طرفی زبانی کنایه امیز و طنز الود داشت.خیلی ازش میترسیدیم در بالای
شبستان مسجد پشت لحل و قران مخصوص خودش نشسته بود یه تکه چوب انار تازه
وابدیده هم بغل دستش بود وکسی جرات نفس کشیدن نداشت.اگه میزد ناجور میزد .دوتا
خاطره از ایشون دارم
قبل ازین خاطره بگم که وقتی اوسا باقر میومد درب انبار مسجد را باز می کرد بچه ها پتوها
را در میاوردند تو شبستان دورتادور مسجد پهن می کردند و روش می نشستند وقران میخوندند.
اونروز وقتی در باز شد پتوها را اوردیم وسط شبستان ریختیم وکسی برا پهن کردنشون
اقدام نکرد اوسا باقر به من گفت"بش دم بازاچه خو یکی بواجه بیو یون پتووا پهناکرو"یعنی
برو دم بازارچه به یکی بگو بیاد این پتوها را پهن کنه.منم از ترسی که داشتم بلافاصله با
شنیدن بر بازارچه از مسجد زدم بیرون گفتم میرم شاید اونجا خبری باشه چون بقیه ی
صحبتش را نشنیده بودم.دیدم پشت سرم یکی از بچه ها اومد وگفت کجا میری؟گفتم در
بازارچه بعد خندید و قضیه را بهم گفت وقتی برگشتم همه می خواستند بخندند ولی مگه
کسی جرات می کرد در حضور اوسا باقر بخنده
کلا بچه ها اوسا باقر یا حاج باقر خیلی حساب میبردند حتی بیرون از مسجد هم اون ترس
را داشتند.یه بار ماه رمضان بود در بازارچه بودم حاجی باقر صدام زد گفت "بش یک لیوون او
بارتا واخریم"منم بلافاصله دویدم برم که یه نفر صدا زد وقضیه را بهم گفت کلا شخصیتی
شوخ وبا ابهت ودوست داشتنی وخاص داشت
ادامه دارد....
. ..
کلمات کلیدی: