پس از چندتا خاطره کودکی برا تغییر ذائقه بازم برمیگردم به خاطرات بعد از دانشگاه مرحله اول
با کار کردن در اورژانس دوران طرح خودم را می گذروندم.بهرحال
باید این دوره به هرصورت تموم می شد.پنجاه و هفت روز پشت سر
هم بدون مرخصی و برگشت به اصفهان ادامه کار دادم.فقط برا مرحله
اول کنکور1371به اصفهان اومدم و برگشتم.خیلی ازکنکور و نتیجه
احتمالی که می گیرم خوشحال و مطمئن بودم.هرچند همچنان غم بیماری
پدرم و اینکه هر روزحالش بدتر می شد زجرم می داد.
به دهدشت برگشتم
و شروع کردم برا مرحله دوم کنکور درس بخونم.با نتیجه ی خوبی که با
رتبه ی زیر صد تو منطقه دو گرفته بودم بیشتر تشویق به خوندن شدم و
مطمئن بودم که قبولیم صد در صده ولی چند مسئله باعث شد که چرخ
روزگار به میل من نچرخه.پس از برگشت به دهدشت اشپزخانه بیمارستان
جهت تعمیر تعطیل شد و بجای غذای آماده جیره ی خشک به ما می دادند
ناچار بودیم خودمون غذا بپزیم که خوب البته ازون جماعت ده دوازده
نفری پانسیون کسی آشپزی بلد نبود و این مسئولیت گردن من افتاد که
اولش ساده بود ولی کلی از وقتم را میگرفت.
چند روز که گذشت احساس
کردم دلم درد می کنه اول محلش نذاشتم ولی کم کم بیشتر می شد.یه شب
که دردش زیاد تر شد رفتم به دکتر جراح بنگلادشی بیمارستان گفتم قضیه
را برام آزمایش نوشت و هرچند صد در صد مطمئن نبود و لی گفت احتمال
آپاندیسیت زیاد هست و اگه بخواهی عملت می کنم.جالب اینکه اون دکتر
ماموریتش تو ایران تموم شده بود و بارو بندیلش هم بسته بود و صبحش باید
برا رفتن به کشورش به شیراز می رفت .
ساعت دوازده شب بود که برا
عمل اپاندیس به اتاق عمل رفتم.وقتی بیدار شدم صبح بود و انگار از یه
خواب عمیق بیدار شده بودم.درد داشتم و از راه رفتن می ترسیدم که یه
وقت نکنه بخیه ها باز بشه.یه شب خوابیدم و بعدش به پانسیون رفتم.دو
روز هم اونجا موندم که البته دیگه نتونستم درس بخونم.به بچه های اونجاهم گفتم اگه احیانا کسی زنگ زدبهش نگند عمل کردم تا نگران نشند.
بعد
ازین دو روز رفتم دوهفته مرخصی استعلاجی البته با پارتی گرفتم چون
یه هفته بیشتر نمی دادند و دو هفته هم مرخصی و جابجایی شیفت انجام دادم
و به حسن آباد برگشتم.از 45روز مدتی که برا مطالعه برا مرحله ی
دوم داشتم یه ماهش اینطوری از دستم رفت و فقط تونستم 15روز برا
مرحله دوم درس بخونم تازه مرحله دوم درسها تخصصی بود و همین باعث
شد سال 71تو کنکور قبول نشم البته هر رشته ای را نمی خواستم فقط
قصدم دندونپزشکی بود حتی پزشکی را هم به خاطر اینکه مدتها پرستاربودم و درگیرش بودم نمی خواستم.
اومدم حسن آباد و این مرخصی یک
ماهه باعث شد که فشارخانواده برا اینکه ازدواج(عقد)کنم بیشتر بشه آخه
تقریبا همه هم کلاسی ها حتی تو دوران دبیرستان ازدواج کرده بودند و
بعضی شون بچه هم داشتند...
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: