صبح که شد بیشتر با محیط پانسیون و هم کارا آشنا شدم.پانسیون ما طبقه بالای بانک ملی
دهدشت شامل دو تا واحد آپارتمانی بود که هرکدومش سه تا اطاق داشت.ده دوازده نفری
ازبچه های طرحی اونجا بودن از شهرهای مختلف.ازتهران شیراز اراک و حتی یاسوج
محیط محیط بچه کنکوری ها بود.بیشترشون کاردانی داشتند که برا کنکورمجدد و یه انتخاب
بهتر درس می خوندند و اون دوسه نفری هم که کارشناسی داشتند برا کارشناسی ارشد
درس می خوندند.ازین این لحاظ محیط خوبی بود وشاید خواشت خدا بود تا به این محل بیفتم
تا دور از خونه و زندگی و دوستام تو یه محیط رقابتی برا کنکور درس بخونم.
پنجشنبه و جمعه باعث شد با تمرکز بیشتری برا رفتن یا موندن فکر کنم و بالاخره قرار!را
برفرار ترجیح بدم.بچه های هم پانسیونی هم تشویقم کردند به موندن و اینکه اینجا
اونقدرها هم بدنیست و هفت ماه را میشه تحمل کرد.پس ازتصمیم به موندن قرارشد
تو اورژانس بیمارستان که البته بیرون ازبیمارستان با فاصله سیصد متری بود انجام
وظیفه کنم.
پانسیون ما گاز نداشت و گرمایشش با نفت بود.صبحانه را خودمون تهیه
می کردیم ولی ناهار و شام را تو غذا خوری بیمارستان می خوردیم.مسیرپانسیون
تابیمارستان حدودیه کیلومتری بود که پیاده می رفتیم وکارهم طبق روال بیمارستانی
سه شیفت و در گردش بود.البته همکاری مسوولین و بچه های طرحی خوب بود و این
جهت مشکل خاصی نبود و مخصوصا که مراعات ما کنکوری ها را هم میکردند.
اگه صبح شیفت بودم عصر درس میخوندم.اگه عصرکار بودم صبح و درصورت
شب کار بودن بعد از یه استراحت کوتاه کل روز را درس می خوندم.تونستم
ا زمیزوصندلیهای اسقاطی بیمارستان یه میز و صندلی برا مطالعه برا خودم جورکنم.
بچه ها هم کتابهای کمک درسی و تست کنکور داشتند و از اونا هم میشد استفاده کرد.
کلا محیط خوبی برا درس خوندن بود مخصوصا که می دیدم همه برا کنکور میخونند
و این خودش یه محرکی برا بیشتر خوندن می شد.
تنها دغدغه ی خاطرم بیماری بابام
و دوری از اون و عدم کنترل تو روند درمانش بود که خودش زیاد راغب به ادامه درمان
نبود و خودم گاه گاهی به زور پیش دکتر می بردمش.تازه مثل الان امکانات ارتباطی
هم نبود که ازحال و روزش خبرداشته باشم.حسن آباد فقط یه مرکزتلفن داشت که زنگ
زدن توش نوبتی و صفی بود با هزارمکافات اونطرف هم که بیمارستان بودو..
کلمات کلیدی: