سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش در کنف عنایت خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات یک حسن ابادی

اوایل انقلاب و جنگ بود و من تازه بدوران راهنمایی رفته بودم.کانونهای تربیتی مدارس هم تازه شکل گرفته بود.یه مسابقه از توضیح المسائل امام خمینی گذاشتند و یه تعداداز مسائل را مشخص کردندبرا مسابقه جایزه ش هم اردوی قم بود.مثل اونایی که برا کنکور درس می خونند هم و غمّم را گذاشتم برا این مسابقه که حتما از نفرات اول باشم تا به اردو برم.برا من خیلی از مسائلش قابل درک نبود مثلا اونجایی که از جنابت و عرق جنب از حرام و ...را نوشته بود و من هر چی می خوندم چون این لغات برام آشنا نبود نمی فهمیدم ولی حفظش می کردم .مسائل راجع به نماز و روزه راحت تر و قابل درک تر بود.بالاخره هر جور بود خوندم و تو  مسابقه از نفرات برگزیده شدم برای اردوی قم .صبح روز موعود به مدرسه رفتم .هرکدوم از بچه ها یه ساک دستی داشتند که وسایلشون توش بود.مینی بوس اومد و در میون حسرت و حسادت و شادی بعضی دوستان سوار مینی بوس شدیم.مقصد اول مون جبیب آباد یا همون آذرخواران بود چون کانون فرهنگی جرقویه اونجا بود و باید از روستاهای دیگه هم می اومدند اونجا جمع می شدند تا همزمان به سمت قم حرکت کنیم.خوب یه مدتی اونجا باید می موندیم .کمی از وقتمون را صرف یاد گیری شعارهایی که باید اونجا می دادیم  کردند سرود "ای مجاهد شهید مطهر" را هم تمرین کردیم .هنوز هم کمی وقت مونده بود که چشمتون روز بد نبینه فیلم "توبه نصوح "را برامون گذاشتند.برا ما بچه های دوازده سیزده ساله فیلم وحشتناکی بود.بخاطر وحشتی که اونروز از اون فیلم با زنده شدن مرده و ..تو ذهنم هست  حاضر نشدم تو این چند سال حتی یه بار هم مجددا اون فیلم را ببینم. از یه طرف با توجه به علاقه ای که به ویدئو داشتم و با نگاه کردن به اون ویدئو تی سون با ساعت سبز رنگش که چشمک می زد قند تو دلم آب میشد و آرزو می کردم آیا ممکنه منم یه روز یه ویدئو داشته باشم و از یه طرف ترس ناشی از اون فیلم کذایی یه حالت خوف و رجا تو دلم ایجاد کرده بود .آخه اون روزا یه ویدئو با اون شرایط حدود نود هزارتومن اون روز بود که فقط خریدنش در وسع اداره ی آموزش و پرورش بود.بعد از اتمام فیلم و اومدن بقیه ی بچه ها به سمت قم حرکت کردیم.یه مینی بوس دانش آموز بودیم از مدرسه ی ما واز روستاهای دیگه هم دو سه تایی مینی بوس بود.خوب تو راه شوخی های کودکانه می کردیم.یه جایی نزدیکای قم بودیم که بعلت گرسنه گی زیاد سفره ای را که باهام بود باز کردم.اولش سعی کردم یواشکی این کار را بکنم البته نه بخاطر خساست و بخل بلکه بخاطر چیزی که داخل سفره برام گذاشته بودند  .عمرا بفهمید چی بوده یه تیکه بُلی کماجدونی(boli komajdoni)که قبلترها که تنور های گازی نبود مقداری از خمیر را داخل قابلمه می ذاشتند و تا صبح با آرامی تو تنور می پخت  وبهش بُلی کماجدونی می گفتند.یادش بخیر مرحوم شهید اسماعیل شفیعی هم که صحبت عادیش هم طنز  بود تو اون سفر با ما هم سفر بود.فهمیدن این قضیه توسط او باعث لو رفتن طنزناک قضیه شد.یه معلم دینی به نام آقای اسماعیلی هم تو اردو باهامون بود.شهید شفیعی به او گفت آقای اسماعیلی بُلی می خواهی؟که صدای خنده ی دوستان توی ماشین بلندشد بنده خدا که نمی دونست قضیه چیه گفت خوب بدید بخوریم ببینیم چیه و خلاصه کلی باعث مزاح برامون تو باقیمانده ی سفر شد.حالا جای شکرش باقیه که با توجه به عادت مرسوم بعد از اون اردو این قضیه را برامون دست نگرفتند و اسم رومون نذاشتند....بگذریم
رسیدیم به قم قرار  دیدار با آیت اله منتظری برامون گذاشته بودند.یادمه رفتیم یه جایی که بیت ایشان بود . مدتها معطل شدیم تو اون هوای نسبتا گرم قم  ماندیم تا ایشان را دیدار کردیم.البته به زیارت حرم حضرت معصومه (س)هم رفتیم.البته دیگه نکته ی خاص دیگه ای ازون سفر یادم نمیاد ولی چون اولین اردوی دانش آموزی بود که می رفتم خیلی بهم به دوستان دیگه خوش گذشت
.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/14:: 8:48 صبح     |     () نظر