شروع جنگ تحمیلی تقریبا همزمان شده بود با
دوران راهنمایی ما و اغاز تشکیل بسیج ونیروهای
مردمی .همین اقای مظفر حاجیان که فرماندار
فعلی اصفهان هست تو بسیج بود و اومده بود تو.
دبیرستان اموزش نظامی بده.ما هم با شوق وذوق
رفتیم برای اموزش نظامی.جلسه ی اول بود
ومعمولا رسم براین بود که تو جلسه ی اول یه
تفنگ ژ3می اوردند ونحوه ی باز وبسته کردن
اجزائ ان را اموزش می دادندما هم رفتیم تو
جلسه ولی خوب دانش اموز راهنمایی بودیم.اقای
حاجیان گفت کسانیکه کمتر از شانزده سال سن
دارند نباید بیاند ما را بگو خیلی ناراحت شدیم و
فقط با خواهش اجازه داد همون یک جلسه را در
اموزش بسیج شرکت کنیم.البته من نمی دونم بعد
از اخراج ما چه بر سر اموزش بسیج در دبیرستان
اومد .بعدها که غسالخانه ی قدیمی حسن اباد در
همین بسیج فعلی به پایگاه بسیج تبدیل شد ما
هم رفتیم برای اموزش نظامی و بسیجی شدن.با
توجه به نزدیکی این غسالخانه به مدرسه ی
راهنمایی وخاطراتی که از تابوتی که همیشه دم
در مرده شور خونه بود ترس زیادی ازون محل
داشتم و حتی می ترسیدم از بغلش رد بشم ولی
عشق بسیج ما را کشوند به همون جایی که ازش
می ترسیدم.هرجند شاید یه مرده هم توش
نشستند ولی یه تخت داشت که از کاشی بود و
همون محل کفن کردن میت بود که اون اطاقش
وحشتناک تر بود .هر شب اونجا کشیک می دادیم
تا چشمم به اون تخت سنگی می افتاد نصف
گوشت بدنم اب میشد وموهای بدنم سیخ می
شد.ولی هرچه بود به عشق بسیجی بودن می
رفتیم.هنوزم که هنوزه وقتی از در بسیج رد
میشم با خاطرات اونروزا ترس عجیبی وجودم را
می گیره.کم کم یه پایگاه بسیج تو حسن اباد
تشکیل شد تو یه خونه همینجا که الا ن جنب
مسجد حامع یه رنگ فروشی شده وما شدیم
عضو پایگاه بسیج.شبها با تفنگ تو حسن اباد راه
می افتادیم تو اون کوچه های تنگ وتاریک .و کم
کم چشم و گوش بچه ها هم باز شده بود و امار
افرادی که هر روز صبح به حمام میرند را می
گرفتند.گاهی شبها هم می رفتیم سر سه راه
حسن ا باد وجلوی ماشینها را می گرفتیم بازرسی
می کردیم چون اوایل انقلاب بود تنها گیری که می
دادند به نوارهای کاست موسیقی بود البته بگذریم
که دو سه نفری از به اصطلاح فرمانده ها این
نوارها را برا خودشون بر می اشتند وفقط بدنامیش
را ما داشتیم
...ادامه دارد....
کلمات کلیدی: