سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توانگرى در غربت چون در وطن ماندن است و درویشى در وطن ، در غربت به سر بردن . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی
مدرسه وحمام رفتن
ایا تا حالا غروب دلگیری را تجربه کردین؟مثلا به یه مسافرت تنهایی رفته باشین والبته با اجبار هم بوده باشه  اونوقت دم دمای غروب و وقت پایین رفتن خورشید که میشه چه حالی دارین؟اون روزا ما درست دم دمای غروب جمعه که میشد دلگیر ترین غروبا را داشتیم از طرفی تعطیلی یک ونیم روزه مون تموم میشد وخوب مشق های اونچنانی را هم که گذاشته بودیم برا دقیقه ی نود واز همه سخت تر حمام نرفتن مون بود.پیشترها هر صبح شنبه مدیر مدرسه دست بچه ها را می دیدوالبته موی سرشون را هم واگه کسی روز قبلش به حموم نرفته بود  ودستش کثیف بود با چوب چندتایی به کف دستش میزد و بدتر اگه کسی موی سرش بلند بود با قیچی یه چهار راه وسط سرش درست میکردند تا مجبور شه بره سرش را کوتاه  کنه-کوتاه که چه عرض کنم بتراشه.شاید برا بچه های حالا ساده باشه خوب اصلاح موی سر وحموم رفتن که سخت نیست ولی .......
اول از اصلاح موی سر بگم .حسن اباد فقط یه ارایشگاه داشت که به اون هم کسی ارایشگاه نمی گفت بلکه میگفتند "مُغازَه"وسلمانی بودن خاص خانواده مرحوم اوساحسین بود که حالا هم فرزنداش کارش را ادامه میدند یه توضیح کوتاه بدم که قدیما دلاکها یا همون سلمونی ها چند وظیفه دیگه هم داشتندیکیش این بود که هر روز صبح یکی از اونا باید به یکی از دو حمام عمومی حسن اباد یعنی حموم یخچال وحموم حسنوا میرفتند و ریش مردم را می تراشیدند و کیسه هم براشون میکشیدند وسرشون را هم با شامپو می شستند!جالبه نه؟(بااین حساب سلمونی ها هر روز به حمام می رفتندواز وظایف دیگه ی سلمونی در مراسم عروسی بود و بردن داماد به حمام شستن داماد و اصلاحش و بعد از مراسم زفاف هم بردن مجدد داماد به حمام خلاصه وقتی یه کودک به دنیا میومد سلمونی از روزای اول که ختنه کردن بود تا کل دوران نوجوانی وجوانی اصلاح موی سرش وشب عروسی با اون بود و در قبال اینهمه خدمت مواجب میگرفت یعنی اخر سال پس از درو گندم با یک گونی در منازل می رفت ودر خواست مواجب یا همون حقوق سالانه می کرد که اغلب هم گندم بود بعدها بعضی ها پول می دادند وبعدتر ها هم که نقدی شدببخشید توضیحات زیاد شد--کمی از مطلب اصلی دور شدیم این تراشیدن موی سر وارائه ی اون!به مدیر مدرسه شده بود یه معضل برا ما برا اینکه  این سلمونی های عزیز با بچه ها خوب تا نمی کردند مگه اینکه بچه ای با باباش می رفت که خوب اونوقت دیگه نمی شد کاریش کرد والبته باباها هم که اصلا وقتی برا این کارا نداشتند و وقتی هم که خودمون می رفتیم همین اقای رضاقلی جعفرزاده با یک افتابه اب به استقبالمون میومد وخیسمون میکرد و ما هم پا به فرار میذاشتیم ومونده بودیم عذادار اصلاح سر-بازخدا بیامرزه پدر رقابت را که امروزه اینهمه ارایشگاه زیاد شده وکسی با افتابه پر از اب مشتری را فراری نمی ده -مطالب ارایشگاه زیاد شد وادامه هم داره تازه حکایت حموم رفتن هم مونده که در پست بعدی توضح میدم  

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 88/11/6:: 10:43 صبح     |     () نظر