سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دوستِ بخیل، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی
خاطرات مدرسه
اون روزا که ما مدرسه میرفتیم مثل حالا نبود که هوا به این گرمی حتی در زمستون باشه بلکه کلی تو زمستونا برف وبارون میومد تازه همه ی کوچه های حسن اباد هم خاکی بود و وقتی یه بارندگی میشد اگه هوا افتابی هم که بود تا دو سه روزی همه جا را گل گرفته بود و من عزا گرفته بودم که چطور با اون کفشای پلاستیکی سوراخ دار به مدرسه برم همیشه حسرت داشتن یک کلاه که اون روزا کلاه گوشی میگفتند وجلو صورت وروی گوشها را می پوشوندبه دلم مونده بود واز ارزوهام بود که منم یک کلاه گوشی داشته باشم تا وقتی میرم مدرسه تو را گوشام ودماغم یخ نزنه درست یادمه قیمتش هم شش تومن اون روزا بود ولی خب همینش هم نبودوناچار بودم سرما را تحمل کنم داشتن کیف هم که جزو رویاهامون بود یه پلاستیک یا یه بند کش بود که به دور کتابون میپیچیدیم ومی رفتیم مدرسه.اون بخاریهای چکه ای هم که خودش ماجرایی داشت با اون هوو هو کردنش وهمیشه از ترسی که در باره ی پکیدن بخاری توی دلمون انداخته بودند در حال اضطراب بودیم بخصوص وقتی بخاری صدا میکرد خلاصه مدرسه عذابی شده بود برا بچه ها بخصوص در فصل زمستون ویکی از تنبیه های معلما هم گذاشتن دست بچه های درس نخون روی بخاری وسوزوندن دستاشون بود.البته اون روزا مثل حالا نبود که دانش اموز این قدر پر رو باشه ومعلم نتونه بهش بگه بالا چشمت ابرووه.داشتن یه چوب یا یه تیکه شیلنگ یا یه تیکه تسمه ویا خیلی محترمانش یه خط کش اونم از نوع بلندش لازمه ی یه معلم بود.اصلا اگه معلمی چوب نداشت به معلمی قبولش نداشتند!وخلاصه تنبیه جزئ لاینفک مدرسه بود اونم چه تنبیه هایی که اکثرا صداش از مدرسه میرفت بیرون وگاهی افرادی  که تو کوچه رد می شدند ازین شیونا به شفاعت تو مدرسه میومدند.....ادامه دارد

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 88/10/30:: 9:1 صبح     |     () نظر