سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

کوچک که بودم علاقه ی شدیدی به شبیه(تعزیه) داشتم.(به اصلاح محلی شِبیshebi)شایدعلتش نبودن هیچ هنرنمایشی در حسن آباد بود.شایدهم نوعی سرگرمی کودکانه یا ...

البته تنها هنر نمایشی تو حسن آباد فیلمهایی بود که گاهی می آوردند و تو محلی به نام باغچه حاجی کریم که الان تبدیل به مدرسه شده نمایش می دادند و مردم می گفتند امشب سیم نما درسته یعنی سینما میارند.باتوجه به صغر سن بنده درست نمی دونم که آیا واقعا از طرف ارگان خاصی یا با منظور خاصی می اوردند یا نه.فقط اینا میدونم که گاهی وقتا که فیلمای آموزشی بهداشتی را می آوردند جهت جذب ملت فیلم ندیده چندتا فیلم دیگه را هم نمایش میدادند.

همیشه در حسرت دیدن سیم نما اونم از نوع حسن آبادیش بودم ولی هرگز موفق به این کار نشدم. علتش جالب بود اون عرق مذهبی که توخانواده های حسن آبادی بود و می گفتند هرکس بره این فیلمها را ببینه میره جهنم.یه بار هم که تصمیم کبرا گرفتم که با یکی ازپسرهمسایه ها که کمی از من بزرگتر بود برم سینما و همه ی عواقب اخرویش را هم پذیرفته بودم بازم از طرف بزرگترا منع شدم .حتی تو حسن آباد داشتن تلویزیون هم ممنوع بود وکسی جرات نداشت تلویزیون داشته باشه البته برق هم که نبود .بگذریم که از مطلب دور شدم.
ماه محرم که میشد سرگرمی خوبی داشتیم.تا مدرسه ها تعطیل میشد یا مستقیم از مدرسه به کوچه حسینیه میرفتیم یا به منزل می رفتم و کیفم (البته فکرنکنم کیفی که در کار بود)یا همون کتابام را میذاشتم و میرفتم شِبی.بیشتر اوقات یه مقداری از نون در صورت در دسترس بودن توی جیبمون می تپوندیم و حتی بعضی از بچه ها چندتا قند می آوردن تا وسط شبی بخورند.اونا وضعشون بهتربود.

باتوجه به اینکه هم صبح میرفتیم مدرسه و هم  بعدازظهرگاهی تو زمستونا اولای شبیه را ازدست می دادیم.تو حسینیه دوسه نفر چوب بدست بالا سرما بچه ها بودند که کسی جرات نفس کشیدن هم از ترسشون نداشت و اگه حرف میزدی بی هوا با چوب تو سرت می زدند.

سمت شمالی حسینیه یه صفه یا همون سکو داشت که فرش هم شده بود وجای از ما بهتران و شاید ارباب و یا مهمانهای غریبه بود.گاهی هم منت سر معلمای غریبه که برا دیدن تعزیه می اومدند می ذاشتند و اونجا جاشون می دادند.من همیشه آرزو داشتم یه روزی بتونم ازون محل تعزیه را تماشا کنم که البته هیچ وقت میسرنشد.البته نشستن  اونجا همچین بی درد سر هم نبود چون وسط تعزیه که گاهی طلب می کردند باید باصطلاح مبلغ بیشتری را می سرفیدی!

تعزیه برا ما اسمهای خودش را داشت.مثلا به تعزیه امام حسین(ع)شِبی شیر و به تعزیه امام رضا (ع)شِبی باغچه چی می گفتیم.شبی القوزی و خیبری و مختار هم بود که ما البته با توجه به ماهیت طنز بودنش اونا را بیشتردوست میداشتیم.مخصوصا با تکه اندازی های مرحوم حاج حسین شکراله تو اون قلعه خیبر و با اون لوله ای که بعنوان دوربین توش نگاه میکرد.

وسط حسینیه یه ساختمان کوچک یا به قول حالایی ها یه سازه ی کوچک بود که با اصطلاح محلی بهش کلکkalakمی گفتند.در سمت شرقی حسینیه یه محل به نام تیمچه بود.همون انبار وسایل تعزیه از قبیل شمشیرو سپر و لباسهای تعزیه خونها .خیلی دوست داشتم حتی برا یه بار هم که شده داخل اونجا را ببینم ولی انگار نوعی ورود ممنوع بود برا بچه ها جز برا اونا که عربچی(بچه هایی که بعنوان سیاهی لشگر سپاه شمر همراهی می کردند که البته اینم پارتی می خواست درست مثل بازی کردن تو سریالهای امروزی)می شدند.

چندتا از شِبی ها را به علل مختلف دوست داشتم.شبی امام حسین(ع) بیشتر به خاطر سلطان قیس و اون لباسهای شیک و عینک دودی و کراوات همراهان سلطان که من همیشه فکر می گردم که اینا هم از وسایل خودحسینیه هست ولی بعدفهمیدم که این لباس  عینک و کراوات را خودافراد باید می آوردند و حسینیه جز همون لباسهای کهنه و مندرس چیزی نداشت.

شبی امام رضا(ع)را بخاطر باغچه چیش و آتش زدنش دوست داشتم  و شبی القوزی و خیبری هم که سرتاسر طنز خودساخته تعزیه خوانها بود.شبی مختار هم بخاطر بارگاهی که می ساختند و قالی آویزون می کردند دوست داشتم.البته بیشتر بخاطر اینکه دشمنان امام حسین (ع) را هم می گرفتند و می کشتند به نوعی حس انتقامجوییم را ارضا میکرد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/5/26:: 9:55 صبح     |     () نظر