سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا یک خوردن که مانع شود لذّت از خوردنیها را بردن . [نهج البلاغه]
خاطرات یک حسن ابادی

رفتن به شهر(اصفهان)تقریبا آز ارزوهای خیلی از ما بچه ها بود.خوب تقریبا دلیلی نداشت که جز برا عکس کلاس پنجم گرفتن که با توجه به نبود عکاسی در حسن آباد از واجبات بود بچه ای به شهر بره.

در موردعکس کلاس پنجم و رفتن شهر یه خاطره نوشتم ولی تو این قسمت میخوام از دید دیگه ای شهر رفتن را بنویسم.

هرچند از اون روزایی که مردم پشت کمپرسی های حمل کود حیوانی و انسانی می نشستند و به شهر می رفتند من تجربه ای ندارم وفقط شنیدم ولی از شهر رفتن با مینی بوس خاطرات زیادی دارم.

مثل الان چندتا اتوبوس و مینی بوس نبود که هر روز صبح به اصفهان بره.دوتا مینی بوس بود که صبحها به فاصله ی کمی از هم به سمت اصفهان راه می افتاد و اگه کسی به مینی بوس نمی رسید باید تا فردا صبح صبر می کرد.خوب معلوم بود که با این تعداد کم ماشین جای ما بچه ها اگر هم قسمت مون شهر رفتن میشد رو صندلی مینی بوس نبود. اگه خیلی شانس می اوردیم روی یه فیلترکهنه هوا یا چهار پایه که وسط مینی بوس بود می تونستیم بشینیم.

اگه قرار بود به اصفهان بریم مثل اونایی که بخواند سفر قندهار برند کلی خوراکی برمی داشتیم البته نه کیک وشکلات و بیسکویت و...بلکه یه مقدار نون و اگه گوشت کوبیده ای از شب مونده و بود و فوقش یه مقدار کره که روی نون مالیده شده بود.یکی از نکات خیلی زجراور وآزار دهنده بد ماشینی بود.تقریبا اکثر افراد این مشکل را داشتند و تا سوار مینی بوس میشدند و یه کم حرکت می کرد استفراغ می کردند که بوی ترشی عجیبی توی ماشین می پیچید که بقیه را هم وادار به این کار می کرد.

البته این کار گاهی باعث طنز و خنده هم میشد.مثلا یادمه یه بار میرزا اسداله تا یه نفر استفراغ کرد کلاهش را برداشت به شوخی گفت:رو یونون کی حیفو بدرد خرو وه( بریز تو اینجا حیفه بعدن میشه استفاده کرد)(خداعمرش بده).

یه آشنا داشتیم که به توصیه افراد نادان برا رفع این مشکل قبل از هر سفر به دخترش روغن سوخته ماشین می داد تا بد ماشینیش برطرف بشه بیچاره شانس آورد که این کار منجر به مرگش نشد.من فقط یکی دوبار اول بد ماشین بودم ولی بعدش فقط تا سوار مینی بوس میشدم یا اصلا مینی بوس میدیدم سرم به شدت درد می گرفت ونوعی بوی خاص احساس می کردم که بهش حساس بودم و باعث سردردم میشد و همیشه این مسئله باعث میشد که از شهر رفتن زجر بکشم.

 معمولاتا مینی بوس حرکت می کرد یه نفر مسن تر شروع می کردبگه برای سلامتی فلان و...صلوات و معمولا سه بار خلق الله را با عناوین مختلف البته در هر دوره وادار به صلوات فرستاندن می کرد البته این کار چند بار تا رسیدن به شهر تکرار میشد مخصوصا هنگامی که به رودخونه حسین آباد می رسیدند که وصفش را قبلا گفتم.

جاده حسن اباد تا قبل از انقلاب خاکی بود و پنج شش ساعت یا بیشتر میکشید تا به اصفهان برسیم.مقصد بیشتر حسن آبادیها تو اصفهان سبزه میدون بود و هرجا هم کار داشتند باید اول می رفتند سبزه میدون و از اونجا به محل مورد نظر می رفتند.

دوتا گاراژبود یکی گاراژ  نوذری که مخصوص حسن آبادیها بودو یکی گاراژحسن قاسم که مخصوص دستجردیها بود البته بعدها چند سالی حسن آبادیها هم به گاراژحسن قاسم رفتند.انگار آدم تا سبزه میدون و گاراژ نمی رفت احساس نمی کرد شهر رفته.برگشتن از شهر هم شاید کمی سخت تر بود .

معمولا ما زودتر می رفتیم جا می گرفتیم و کلی تو اون گرما تو مینی بوس می نشستیم ولی اغلب از شانس بد یه خانم که سوار میشد همه به ماها که کوچکتر بودیم نگاه می کردندو التماس دعا داشتند و ما هم بیشتر اوقات خومون را به خواب میزدیم ولی کمتر این حربه موثر واقع میشد و بعد با کلی اکراه جامون راواگذار می کردیم.

البته گاهی اگه شانس می آوردیم زرنگی می کردیم ومی رفتیم صندلی ته مینی بوس که با خیال راحت تا مقصد بشینیم چون تنها جایی بود که از تیررس خانمها خارج بود.

یه نکته جالب و خطرناک این بود که وقتی مینی بوس خیلی شلوغ بود بعضی جوونها می رفتند و رو سقف مینی بوس می نشستند که البته این موضوع را من تو کمال آبادیها دیدم که البته خیلی کار خطرناکی بود.

بدترین خاطره همه ی حسن آبادیها از شهر رفتن همون سالی بود که دو مینی بوس در ده کیلومتری حسن آباد شاخ به شاخ تو هوای مه آلود برخورد کردند و شش هفت نفری که سه تای انها معلمین غریبه بودند که در حسن اباد تدریس می کردند کشته شدند خدایشان بیامرزد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/5/18:: 9:2 صبح     |     () نظر