سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جویای دانش در کنف عنایت خداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات یک حسن ابادی

داشتن کیف برای من و خیلی از بچه های هم دوره ی دبستان من یه رویای دست نیافتنی یا حد اقل دور از دسترس بود.روز اول که به مدرسه رفتم که هیچی نبردم وقتی هم که کتاب ها را بهمون دادند تو یه پلاستیک می ذاشتم و به مدرسه می رفتم.یه کم که  بزرگتر شدم تونستم یه کش یا همون به قول خودمون بند کش یا همون کش تومّون به دور کتاب و دفترم ببندم و به مدرسه برم.بعضی از بچه ها هم مادرشان با تکه های خورجین که تو حسن آباد می بافتند یه کیف براشون درست می کردند که من هیچوقت از اونا دوست نداشتم و کتاب و دفترشون را توش میذاشتند و به مدسه می اومدند.همیشه وقتی دوستام را می دیدم که کیف دارند و می تونند کتابهاشون را توش بذارند و حتی نون هم توش بذارند و به مدرسه بیاندحسرت داشتن یه کیف را می خوردم تازه اونایی شون که کیفشون یه قفل زرد رنگ قشنگ داشت و قفل هم میشد بیشتر وسوسه انگیز بود.خلاصه دو سه سالی از مدرسه گذشت و بعد تونستم یه تعطیلات تو خونه ی یکی از اقوام قالی ببافم. آخه اون روزا تابستون که میشد خیلی از بچه ها -بله - پسر بچه ها برا قالی بافی میرفتند و یه پول تو جیبی مختصر جور می کردند.البته خیلی شون هم روز اول که مدرسه تعطیل می شد طبق روال معمول و عادت مرسوم یه جعبه ی میوه ای چوبی می ذاشتند با دوتا بادبادک و یه آدامس و یه تجارت دوسه روزه راه مینداختند که هیچکدوم موفقیت آمیز نبود و من هم که اصلا اهل این کارا نبودم.بالاخره اون تعطیلات را چند روز قالی بافتم و قرار شد صاحب کار وقتی به اصفهان رفت برام یه کیف بخره.مدتی گذشت و انتظار سر اومد و یه کیف ازین راه خریدم .یه دونه قفل فلزی که البته زرد رنگ نبود داشت هر چند من دوتا قفلیش را بیشتر دوست داشتم و از زرد رنگش هم بیشتر خوشم می اومد ولی بالاخره دست خودم نبود و زمونه همه چیز را یه جا به ادم نمی ده ولی بهر حال خیلی خوشحال بودم. همونطور که می دونید وسایل تازه مخصوصا اگه پلاستیکی هم باشند یه بوی تازه گی خاصی دارند که من ازاین بو لذت می بردم و هر از گاهی در کیف را باز می کردم و از بوش لذت می بردم.برخلاف هر سال لحظه شماری می کردم برای فرا رسیدن مهر و باز شدن مدرسه ها.بالاخره انتظار ها سر اومد  من با کیف تازه به مدرسه رفتم.روز اول مدرسه با ذوق کیف تازه  که کلی هم نون تر برای خوردن تو زنگ استراحت توش گذاشته بودم به مدرسه رفتم.همین مدرسه معروف به مدرسه کهنه ای که دیگه حالا تخریب شده  .ولی از شانس بد من و البته از ترسو بودن من یکی از بچه ها گفت که امروز کیفها را می گردند .منم ترسیدم و مجبور شدم همه ی نونی را که برای زنگ استراحت برده بودم یه جا و هول هولکی با کمک  دوستام بخورم  و لی بعد فهمیدم که این شایعه ای بیش نبوده و فقط باعث شده که یه جا همه ی نونها را بخورم.مدرسه ها که آخه هیچی نداشت نه آب داشت نه دستشویی و نه جایی برا خرید تازه پولی هم که نبود.بعضی از بچه ها نون با خودشون می آورند که تو استراحت بخورند.نون آوردن هم در دسرهای خودش را داشت.تو خونه ها که نونها تو یه سُوده  sovdeh یا همون سبد چوبی که از سقف یه اتاق به نام پستو آویزون بودقرار داشت  که تازه اگه به ترس تاریکی پستو هم غلبه می کردیم دستمون به سُوده  نمی رسید.فقط یکی دوتا از بچه ها بودن که نون  زیاد به مدرسه می آوردند و به دیگران هم می دادند بقیه که خیلی بخیل بودند.آب هم غیر قابل دسترس تر بود چون فقط یکی دو نفر آب با خودشون می آوردند .وسیله حمل آب به مدرسه هم قوطی های الومینیومی سم متاسیستوکس بود که طی فرایند خاصی با دوغ ترشیده و سایر پاک کننده ها سم زدایی میشد و بعد یه تکه گونی به اطرافش دوخته می شد تا آب را خنک نگه داره.اونا هم که به هیچ کس حتی یه قُلُپ آب هم نمی دادند.خونه ی یه پیر زنی نزدیک مدرسه بود که هر وقت خیلی تشنه مون می شد می رفتیم و آ ب می خوردیم بقیه خونه ها آب نمی دادند چون آوردن آب از قنات براشون زحمت داشت و این زن هم چون خونه شون نزدیک جوی آب قلعه بود و شبها از آب جوی قلعه کوزه ها را پر می کرد و به ما آب میداد احتمالا حالا دیگه حالا مرده خدا رحمتش کنه.
گذشت زمان خاطرات تلخ را شیرین می کند


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/9/27:: 8:16 صبح     |     () نظر