سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسی خرد که اسیر دست هوسی امیر است . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

به شهر (اصفهان)رفتن تو اون دوران دبستان

مخصوصا اگه به صورت مستقل از پدر و با دوستان

یا به تنهایی بود ارزوی خیلی از ما بچه ها بود.می

دونستیم که سال پنجم ابتدایی عکس ازما می

خواند و از کلاسهای دوم و سوم که این قضیه را

فهمیدم لحظه شمار ی می کردم برا اون روز موعود

که به تنهایی به شهر برم و عکس بگیرم.البته من

یکی دوبار به شهر رفته بودم یه بارش که یادمه

اومدیم در قلعه یعنی جنب همین محل کنونی

مسجد امام خمینی که محل سوار شدن به بنز(

همون اتوبوس خودمون البته از نوع دماغدارش)بود

نحوه ی کار بدین صورت بود که صبح اتوبوس می

اومد درب قلعه اول هرچه بار اعم از خورجین وگاله

و جوال و گاله کود بود که بصورت عدل عدل بسته

بندی شده بود رو سقف اتوبوس می بست.منم

باتفاق بابام رفتیم پای اتوبوس و منتظر شدیم .

ابتدا اتوبوس به خارا و مالواجرد رفت تا مسافرهاش

را سوار کنه.ماهم رفتیم تو مسجد قلعه(امام

خمینی فعلی)استراحت کنیم تا بنز برگرده.من

مرتب اضطراب داشتم که نکنه از بنز جا بمونیم

ولی پدرم دلداریم میداد.حدود دوساعتی گذشت و

اتوبوس برگشت در قلعه و ما هم سوار شدیم.

چیزی حدودای ساعت ده صبح بود.ابتدا سلام

وصلوات دعا برای رانده بود و سلامتی مسافرها و

در بیمن راه هم هر از چندگاهی یه نفر برا

سلامتی راننده و اتوبوس ومسافرها چیزی می

گفت و مردم سه تا صلوات میفرستادند .بعد از

حرکت لاک پشتی اتوبوس از حسن اباد خارج

شد.فکر نکنم سرعتش در بهترین حالت از سی

کیلومتر در ساعت بیشتر بود.جاده ی قدیم حسن

اباد هم خاکی بود و مزید بر همه ی علتها که

همیشه باعث اضطراب و نگرانی راننده و مسافرین

بود رودخونه حسین اباد بود.این رودخونه ی فصلی

پل نداشت وقتی اتوبوس به اونجا می رسید باید از

داخل رودخونه از طریق شیبی که یک طرفش

داشت وارد می شد واز طرف مقابل خارج میشد.

وقتی به رودخونه رسیدیم مردها پیاده شدند و

شروع کردند به هل دادن و کمک کردن به اتوبوس

جهت عبور از رودخونه و بقیه هم صلوات می

فرستادند.کلی گوشت و پوست ادم تو این منطقه

اب میشد .بالاخره از رودخونه گذشتیم .قبل ها

اتوبوس از این جاده ی فعلی به اصفهان نمی رفت

.از طرف مرغ وراه اهن میرفت دروازه شیراز از اونجا

هم پل خواجو وخیابان خواجو و نشاط و شکرشکن

و می رسید به گاراژ نوذری که نزدیک سبزه میدون

یعنی میعادگاه حسن ابادیها بود.تا اتوبوس می

رسید اصفهان دم دمای غروب بود مردم تو اتاقهای

گاراژ نوذری می خوابیدند وفرداش به کارهاشون

می رسیدند اتوبوس هم می موند تا فردا و

مسافرهای دیگه را از اصفهان بر می گردوند.

بگذریم ...یه بار دیگه هم من تا صادق اباد فعلی

رفته بودم که پدرم اونجا کار می کرد ولی روز دوم 

یه موتور بهم زد وفرار کرد و سه روز تو حالت کما

ونیمه کما بودم که از ترس اینکه مادرم نفهمه 

وناراحت نشه مرا حتی به دکترهم نبرده بودند و

خون از گوشم اومده بود و پس از سه روز که یه

ذره تکون خورده بودم مرا بردند یه جایی به حموم

و خونهای صورت و گوشم را شستند .و برگردوندند

حسن اباد
مقدمه زیاد شد
سرانجام سالها گذشت و رور موعود فرا رسید .

شدیم پنحم دبستان ونزدیکای عید و اماده ی

عکس گرفتن.دل تو دلمون نبود که می خواهیم

بریم شهر اونم به تنهایی .البته بیشتر شوق شهر

ر فتن داشتیم تا عکس گرفتن چون عکسهای ما با

اون قیافه های عجیب و نجیب روستایی با اون

پیرهنهای رنگی و گل گلی و با یقه های بزرگ ( لب 

برگردون می گفتند) چندان چنگی به دل نمی زد.

روز موعود صد تومن از بابا گرفتم .اولین بار بود که

یه جا صد تومن پول را می دیدم اونم با اختیار

خودم خرجش کنم.دیگه از اون اتوبوسهای قدیم

البته خبری نبود و حسن اباد مینی بوس داشت.با

دوسه تا از دوستا راهی اصفهان شدیم .بچه های

حسن اباد بجز یکی دوتا شون که اقوامی تو

اصفهان داشتند فقط عکاسی فرهنگ را می

شناختند و گاهی هم عکاسی مهتاب.چون

عکاسی فرهنگ جنب گاراژ حسن قاسم یا همون

گاراژ دستجردیها بود که الان ایستگاه اتشنشانی

شده وتقریبا مقابل گاراژ نوذری یا گاراژ حسن

ابادیها بود و عکاسی مهتاب هم نبش سبزه میدون

بود.ما هم به روال مرسوم رفتیم عکاسی فرهنگ.

مردی میانسال با موهای سفید بود.یکی یکی

رفتیم داخل اتلیه و عکس گرفتیم.هر نفر هم

بیست وپنج تومن شد که شش تا عکس شش در

چهار بود و یکی هم نه در دوازده با یک قاب

مشکی کوچک که اونروزا تو خونه ی بیشتر حسن

ابادیها بچشم می خورد.وقتی عکس گرفتیم 

اومدیم بیرون از اتلیه که پول بدیم پول خرد نداشتم

به من گفت برو بیرون خردش کن منم با توجه به 

اینکه حول و ذوق شهر و عکس گرفتن د اشتم رفتم 

سرم را بدم بیرون از عکاسی تا ببینم مغازه ی 

نزدیک هست یا نه سرم خورد به شیشه ی

عکاسی که خیلی شفاف و تمیز بود که هم سرم

درد اومد وهم باعث خنده ی دوستان شد.نکته ی 

خاطره امیز این کار این بود که وقتی قبض عکس را 

گرفتم دیدم زیر مشخصات قبض با خط درشت

نوشته شده بود"شیشه در عکاسخانه محفوظ

است"قبلا که عکسها دیجیتالی نبود روی نگاتیو

عکس می گرفنتد و بعد از ظهور و ثبوت عکس اماده 

می شد و به نگاتیو چون قبلترها از شیشه ی اندود 

شده به ترکیبات نقره بود شیشه به اختصار می

گفتند.وقتی من قبض را گرفتم و خوندم گفتم ایا تا

حالا چند نفر سرشون به این شیشه خورده

واحتمالا شیشه شکسته که حتی زیر قبض

نوشتند شیشه ی درِ عکاسخانه محفوظ می باشد

البته این داستان شیشه و نگاتیو را بعدها فهمیدم

ولی همون زمان این جمله باعث شد من تصور کنم

افراد زیادی سرشان به شیشه ی در عکاسخانه

خورده و من زیاد هم دهاتی بازی در نیاوردم و کمی 

ارامش گرفتم.بالاخره عکس را گرفتیم و رفتیم

بیرون از عکاسی یادم نمی یاد کجا رفتیم ولی

نهایتش تا سبزه میدون یه گشتی زدیم وبازم طبق

عادت مرسوم همولایتی ها ظهر شد ورفتیم به

قهوه خونه ای که در طبقه ی بالایی یه مغازه

نزدیکی های گاراژ دستجردیها بود و از یه نفر ورزنه

ای مقیم اصفهان بود.اکثر حسن ابادیها ظهر را با

ابگوشتهای خوش مزه ی اونجا سر می کردند.

جاتون خالی ابگوشت را خوردیم و شکمی از عزا

دراوردیم.تا حال پانزده تومن کرایه مینی بوس داده

بودیم بیست وپنج تومن عکس و چهل و پنج ریال یا

بقول خودمون چهاتومن نیم ابگوشت که سر جمع

شد چهل چهار تومن نیم.یعنی حدود پنجاه و پنج

تومن داشتم که البته پانزده تومن کرایه ی برگشت

هم بود می موند چهل تومن.نمی دونم ده پونزده

تومن دیگه را هم کجا خرج کردم و وقتی عصر

برگشتم خونه بیست تومن داشتم و خدا خدا می

کردم بابا نپرسه چقدر خرجت شد و ما بقی را ازم

بگیره خلاصه بخیر گذشت و ما اون روز بیست تومن

هم پس انداز کردیم یه هفته بعد هم قبض عکسها

رادادیم راننده مینی بوس و عکسها را از اصفهان

اورد و هنوز هم گاهی تو کارنامه ی پنجم ابتداییم

نگاش می کنم و باعث خنده و تمسخر وشادی برو

بچه ها میشه...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 89/8/23:: 11:21 صبح     |     () نظر